گفت‌وگو با دختران جوانی که در روزهای آغاز جنگ حماسه آفریدند

از او می‌پرسیم که «تا چه مدت می‌خواهی در این‌جا بمانی؟» پاسخ می‌دهد که: «می‌خواهی نیست! تا هر وقت که قصرشیرین را پس بگیریم من همین جا خواهم بود.»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در سفری که یکی از خبرنگاران «زن روز» حدود یک ماه پس از آغاز رسمی جنگ تحمیلی به برخی نقاط غرب کشور انجام دادند، شاهد یکی از پرمعناترین و پرشکوه‌ترین صحنه‌های پشت جبهه شدند. آنان در این سفر با برخی دختران جوان پادگان ابوذر ملاقات کردند. این پادگان به فاصله چند کیلومتر از سرپل ذهاب قرار داشت؛ محلی که در آن روزها به‌کلی خالی از سکنه بود. این دیدار بسیاری از نکات پشت پرده جنگ تازه آغاز شده را روشن می‌کرد، مثل این‌که رسانه‌های گروهی چقدر در مورد فعالیت زنان در جبهه‌ها کوتاهی کرده بودند و در آینده نیز همین روش را ادامه دادند! این ملاقات در قسمتی از یک پادگان صورت گرفت که گفته می‌شد قبلا به عنوان باشگاه و رستوران مورد استفاده، و در آن مقطع با همت چند زن و مرد به صورت بیمارستان تقریبا مجهزی درآمده بود که مجروحین میدان جنگ مرا برای مداوا و معالجه می‌پذیرفت.

در ادامه بخش‌هایی از این گزارش را که به تاریخ ۱۷ آبان ۱۳۵۹ در «زن روز» منتشر شد می‌خوانیم:

شکوه روح پزشکان و پرستاران و سایر افراد داوطلبی که در این بیمارستان سرگرم کار بودند رنگ مقدسی به بیمارستان داده بود. با هر کدام از آنان که صحبت می‌کردی بی‌مبالغه بوی شرف و انسانیت مشامت را نوازش می‌داد. اما فرصت ما جهت اقامت در این «مسجد» بخصوص چنان اندک بود که باید از مصاحبت تعداد کمی از آنان بهره‌مند می‌شدیم. بدین جهت انتخاب ما تنها توانست شامل گروهی از دختران بسیار جوان (بین سنین ۱۸ الی ۲۲) بشود که به عنوان پرستار یا پزشکیار داوطلب در آن‌جا حضور داشتند.

این دختران علاوه بر زیبایی درون‌شان که شاید برای بسیاری از دیدگاه ظاهربین نهفته باشد، هیچ چیزی از ملاحت نجیبانه یک زن کم نداشتند و این نکته محض اطلاع کسانی ذکر شد که می‌پندارند تا عقده‌هایی که گریبان‌گیر خودشان شده است، قادر است تا دیگرانی را نیز به سوی چنین برنامه‌هایی سوق دهد!

این دختران علاوه بر شهامت و شجاعتی که سراپای وجودشان را احاطه کرده بود و بودن‌شان در آن محل گواه انکارناپذیر این ادعاست، به‌خوبی از وسعت بینش و آزاداندیشی یک زن مسلمان برخوردار بودند تا آن‌جا که حتی می‌توانستی در زیر باران گلوله و خمپاره با آنان به صحبت در مورد ازدواج و رابط پدر و مادر با فرزندان بنشینی.

اینان از چنان مناعت طبعی برخوردار بودند که بیشتر دوست می‌داشتند تا از سایرین صحبت شود. فرضا از خانم دکتری به نام کیانی بگویند که چند روز پیش شاهد مراسم ازدواجش با یکی از دکترها در پادگان بودند و این‌که چگونه این زن به طور مداوم گاهی با سلاح و گاهی با وسایل پزشکی‌اش برکت وجودش را در آن محوطه می‌افشاند و یا از شیرزنی صحبت کنند که «مادر» می‌نامیدند و این زن همراه با پنج فرزندش همواره با حضور در صفوف اول جبهه و در پرمخاطره‌ترین صحنه‌ها، منبعی از تقویت روحی برای پیر و جوان شده است.

دو خواهر

در اتاق ریکاوروی بخش جراحی با مرضیه گودرزی برخورد کردیم که ۱۹ ساله و عضو سپاه پاسداران قصرشیرین است. او به همراه خواهرش فوزیه گودرزی در پادگان ابوذر مشغول خدمات پزشکی است و دلیل بودنش را در این محل چنین توضیح می‌دهد:

- من و خواهرم از طریق سپاه برای گذراندن آخرین دوره مربوطه به رشته پزشکیاری به تهران رفته بودیم و در راه بازگشت به قصرشیرین، چهار نفر از برادران مجروح نیز تحویل ما شد تا آن‌ها را به بیمارستان حمل کنیم. سه نفر از برادران پاسدار نیز همراه ما بودند و به نزدیک قصرشیرین که رسیدیم حدود ۶۰ تانک عراقی از طریق «قلعه بولاغ» بر سر راه ما مستقر شده بودند که ما ابتدا تصور کردیم که نیروهای خودمان هستند و وقتی به نزدیک آن‌ها رسیدیم پی به اشتباه‌مان بردیم. به هر حال آن‌ها چون متوجه نشدند که من و خواهرم پاسدار هستیم پس از آن‌که ما و برادران پاسدار را از آمبولانس پیاده کردند ابتدا سه برادر پاسدار را از ما جدا کرده و در کمال بی‌رحمی اتومبیل ما را که چهار مجروح در داخلش قرار داشت آتش زدند و به خاطر روسری ما گفتند که شما طرفدار خمینی هستید و سپس با قنداق تنفگ به من و خواهرم حمله کرده و پس از وارد کردن ضرباتی دستور دادند که از آن محل دور شویم. به‌ناچار من و خواهرم پس از مشاهده سوختن چهار مجروح و به اسارت درآمدن سه پاسدار، و تشخیص تعدادی مزدور که به زبان فارسی و کردی صحبت می‌کردند، پای پیاده در میان کوه و کمر به راه افتادیم. پس از طی چندین کیلومتر در نزدیکی سرپل‌ذهاب، به تعدادی از نیروهای خودمان برخوردیم و آن‌ها ما را به محل پادگان ابوذر انتقال دادند.

از خواهر عزیز دیگری که او نیز عضو سپاه پاسداران قصرشیرین بوده و مشغول پانسمان دست متلاشی‌شده یکی از جنگاوران عشایر منطقه است می‌خواهیم که شرح ماجرای اشغال قصرشیرین را بیان کند و علی‌رغم رفتار بسیار بامحبت و متواضعش چنان گرفتار است که پس از ترک محل متوجه می‌شویم که حتی اسم او را هم نپرسیدیم و او نیز در این باره هیچ نگفت! او می‌گفت:

- از سیزدهم شهریور در قصرشیرین بودم و پس از آن‌که این شهر به تصرف نیروهای بعث عراق درآمد، در عصر پنج‌شنبه و در تاریکی شب، همراه زخمی‌ها پیاده از طریق تپه‌های سرآبگرم به طرف پادگان ابوذر حرکت کردیم و پس از رسیدن به این محل از فردای آن شب یعنی روز جمعه تعداد زیادی از مجروحین را با اتوبوس و سایر وسایط نقلیه به کرمانشاه منتقل نمودیم و سپس با یک اکیپ جراحی به پادگان ابوذر مراجعت کردیم. همان‌طوری که ملاحظه می‌کنید قسمتی از غذاخوری پادگان را به اتاق عمل و بقیه آن را به محل بستری مجروحین اختصاص دادیم و با وسایلی که ارتش و سپاه پاسداران و جهاد سازندگی در اختیارمان قرار داد قسمت‌ها را تا حد نسبتا کاملی مجهز ساختیم. درحقیقت مدت زیادی بود که در اطراف قصرشیرین درگیری‌های شدید وجود داشت و در روزهای آخر می‌شنیدیم که قصرشیرین در محاصره است ولی باور آن برای ما غیرممکن بود تا این‌که قسمت‌های زیادی از شهر و حتی بیمارستان آن، مورد حملات و بمباران نیروهای دشمن قرار گرفت و چند نفر از خسروی آمده و به ما اطلاع دادند که خسروی تحت اشغال نیروهای متجاوز درآمده و ما باید هرچه زودتر به حمل مجروحین اقدام کنیم.

من دختر یک سنگ‌تراش هستم

شهلا بیابانی را همراه با دو تن دیگر در راهروی ساختمان به صحبت می‌گیریم و این دختر محجوب چنان آرام و آهسته صحبت می‌کند و سروصدای محوطه به حدی است که از آنان می‌خواهیم تا گفت‌وگو را در یکی از اتاق‌های ساختمان انجام دهیم. در پی این تقاضا به اتاق‌شان که تنها با چند پتوی سربازی مفروش است راهنمایی می‌شویم. از شهلا در مورد خانواده‌اش و این‌که آنان چگونه با نوع انتخاب شیوه زندگی دخترشان برخورد کرده‌اند سوال می‌کنیم. با همان لهجه شیرینش پاسخ می‌دهد که:

- من هم مانند چند تن دیگر از خواهران، عضو سپاه پاسداران قصرشیرین بودم که برای طی دوره پزشکیاری در تهران به سر می‌بردم. اما پس از اتمام این دوره متاسفانه چون قصرشیرین به اشغال نیروهای متجاوز کافر درآمده بود قادر به بازگشت به شهر خودم، قصرشیرین نشدم و مستقیما به این پادگان منتقل شدم. در حال حاضر نزدیک دو ماه است که در این پادگان مشغول انجام وظیفه هستم و تا چند هفته پیش خانواده‌ام هیچ‌گونه اطلاعی از وضعیت من نداشت و تا این‌که پدرم با اطلاع از حضور من در این محل به قصد بردنم به کرمانشاه به این‌جا می‌آمد که سرپل‌ذهاب مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و همراه سایر مجروحین جبهه به این‌جا منتقل شد. پدرم با این‌که سنگ‌تراش است ولی درک و انصافش به حدی بود که در طی مدت بستری شدنش و پس از مشاهده کم و کیف فعالیت‌ها چنان راضی و خوشحال بود که پس از مداوایش با اطمینان و رضایت خاطر مرا در این‌جا گذاشت و به کرمانشاه مراجعت نمود.

از او می‌پرسیم که «تا چه مدت می‌خواهی در این‌جا بمانی؟» پاسخ می‌دهد که: «می‌خواهی نیست! تا هر وقت که قصرشیرین را پس بگیریم من همین جا خواهم بود.»

کشف دوباره ارزش‌ها

نرگس و شهلا دو دانشجوی پرستاری و عضو جهاد سازندگی تهران هستند که قبل از آغاز درگیری و پیش از آن‌که نقاط دورافتاده‌ای نظیر گیلان‎‌غرب به یاد کسی خطور کند، حدود سه ماه در آن منطقه به فعالیت فرهنگی و بهداشتی پرداخته‌اند و به دلیل لیاقتی که در این مدت از خود نشان داده‌اند، مجددا به درخواست مسئولان محلی از تهران فراخوانده شدند. این دو چهره پاک که تنها بیست‌ویک سال از عمرشان می‌گذرد، در این ملاقات به‌خوبی نشان دادند که حتی در چنین سنی نیز می‌توان با پختگی خود را از بسیاری از قیود رهانید و به دنبال آزاده زیستن و به کمال رسیدن بود.

این دو از زمانی که دانشگاه‌ها تعطیل شد، فرصت را از دست نداده و به طور مداوم در جهاتی این چنین شایسته و قابل تحسین به فعالیت پرداخته‌اند.

آنان نیز مانند دیگر خواهران هم‌یارشان معتقدند که ورود به چنین برنامه‌هایی بیش از آن‌که دیگران را بهره‌مند سازد، مورد بهره‌گیری خود آنان قرار گرفته و ادعا دارند که پشت سر گذراندن چنین لحظاتی را به عنوان یک درس زندگی تلقی می‌کنند. نرگس خاطرات بسیاری دارد که در خرابی و سازندگی معیارهای زندگی‌اش موثر بوده و به عنوان مثال از یکی از آن‌ها چنین یاد می‌کند:

- والله! یک بار در بیمارستان ۵۰۱ ارتش در کرمانشاه یکی از برادران بسیج که مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و در حالت بیهوشی از اتاق عمل خارج شده بود، وقتی به هوش آمد بلافاصله شروع به تلاوت سوره‌ای از قرآن نمود و سپس خدا و شهدا و امام را مورد خطاب قرار داد و با آن‌ها به صحبت پرداخت. من وقتی با چنین شخصیتی روبه‌رو شدم که در اوج درد و ظاهر تنهایش، ذره‌ای به یاد وجود خود و خانواده‌اش نیفتاده و اولین مسئله‌ای که در ذهن تازه به هوش آمده او پدیدار شد، یک سوره از قرآن بود، بسیاری از ارزش‌ها برایم بی‌اهمیت شد و بسیاری از مسائل ذهنم به یکباره خرد شد و درهم شکست. یا فرضا چندین بار پیش آمده که بین سربازانی که داوطلب اهدای خون‌شان بوند و همکاران ما که مسئول گرفتن خون بودند دعوای بسیار جدی پیش آمده زیراکه آن‌ها مصمم بودند تا به هر نحوی که شده حتی در حین اعزام به خط مقدم جبهه ابتدا مقداری خون اهدا کنند! از این خاطره‌ها زیاد است. مواردی که شهدا را می‌آورند و لحظاتی را که مجروحین از خطر جسته و مداوا می‌شوند، این‌ها همه از لحاظتی است که فراموش نخواهد شد. و حال مسئله‌ای که مفهومش برای‌مان چیزی بیش از یک عبارت شاعرانه نبود و این روزها با تمام وجودمان و به طور مداوم آن را حس کرده و با یکدیگر تکرارش می‌کنیم این است که انگار به‌راستی ما در این‌جا وضو با خون می‌گیریم! همیشه دست‌های‌مان پر از خون است هرکدام از این برادران را که جابه‌جا می‌کنیم، دست‌ها آغشته به خون‌شان می‌شود. اما این رنگ سرخ آن‌قدر باارزش و پاک است که ما جرأت و یا بهتر بگویم حتی علاقه به شستنش را نداریم و آرزو می‌کنیم که ای کاش می‌شد چون یادگاری عزیز برای‌مان باقی بماند. به هر حال قصدم شاعرانه کردن مسائل نبود و تنها بیان واقعیت را نمودم و خلاصه در این‌جا چنین روحیه‌ای حکم‌فرماست و امیدواریم که با تقویت جبهه‌های‌مان مسائل روزبه‌روز رو به بهبود رود...

۲۵۹

کد خبر 2079553

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =