به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، صادق وفایی در تابناک، در ادامه مرور و بررسی خاطرات و کارنامه جنگ خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در سالهای دفاع مقدس، این بار به سراغ امیر خلبان کاظم عباسنژادی از خلبانان هواپیمای شکاری F۵ تایگر رفته است. بخشهایی از گفتههای عباسنژادی را از این گفتوگو برگزیدهایم که در ادامه میخوانیم:
از خرداد ۵۶ - پس از پنج سال حضور در پایگاه بوشهر (۵۱ تا ۵۶) - به دزفول آمدم و در گردان جناب سرگرد اسماعیل حسینی... سال ۴۶، بیستساله بودم که به نیروی هوایی رفتم. معمولا در ۱۸ سالگی وارد دانشکده میشدند. ولی من در ۲۰ سالگی رفتم. چون از ابتدایی به دبیرستان، انگلیسی بلد نبودم و دوسال بهخاطر ضعف زبان انگلیسی مردود شدم.
[در] شیراز [بودم]. کلاس آموزش زبان هم در بیرون (مدرسه) نبود. پدرم کارمند دولت و آدم فرهیخته و عاقلی بود. به خاطر ضعفم برایم توتر گرفت. اینواژه معنای تیچر نمیدهد و مراد از آن، معلم سرخانه است. دو سال را با معلم سرخانه انگلیسی خواندم و وقتی دوباره مدرسه را شروع کردم، تا دیپلم بگیرم ۲۰ سالم شده بود.
نمره زبان دیپلمم، ۱۶ شد. اینقدر میگفتند (تقلب) برسان برسان که خودم نتوانستم همه جوابها را بنویسم. دو نفر در دانشکده خلبانی، زبان خوبی داشتند؛ یکی فریدون ذوالفقاری همدورهام بود که خارج از ایران تحصیل کرده بود؛ یکی هم خودم. علتش هم همان معلمی بود که پدرم برایم گرفت.
... مهر ۴۶ رفتم نیروی هوایی. ۱۱ ماه بعد رفتم آمریکا. ۱۸ بهمن ۴۸ هم برگشتم. درسهای زبان را واشاِهد زدم. دو نوع واش داشتیم. یکی واشبک، یکی واشاهد و یکی هم واش آوت که یعنی «برو به سلامت!» ما جزو کسانی بودیم که واش اهد میزدیم.
... وقتی به ایران برگشتیم خودمان را به ستاد نیروی هوایی معرفی کردیم. سروانی بود بهنام امیرجلالی. فکر کنم حدود دهپانزده نفر بودیم. سروان امیرجلالی مسئول کارمان بود که گفت «شما همه میتوانید بروید افچهار. همه هم میتوانید بروید افپنج. بستگی دارد نیروی هوایی چه بخواهد! من پیشنهاد میکنم تعدادی بروید این، تعدادی هم بروید آن. هرکه میخواهد برود اففور، فردا صبح خودش را به مهرآباد معرفی کند. هرکه هم میخواهد برود افپنج برود، بعد از عید روز ۱۴ فروردین خودش را به دزفول معرفی کند.» آخجان! من هم از خداخواسته رفتم افپنج. هم میخواستم سینگلسیت پرواز کنم، هم کلی تعطیلات پیش رویم بود. این شد که اینموقعیت را روی هوا قاپیدم.
۱۸ بهمن از آمریکا فارغالتحصیل شدم. وقتی برگشتم و خودم را به ستاد معرفی کردم اوایل اسفند بود.
۱۲ فروردین خودم را به پایگاه معرفی کردم. از دزفول ما را فرستادند مهرآباد که دوره FTD ببینیم. یک ماه طول کشید. خرداد یا تیرماه بود که برگشتیم دزفول. یک ماهی هم دزفول پرواز کردیم و سولو شدیم. اواخر تابستان و اوایل پاییز گفتند شما منتقل همدان هستید. آنجا سهگردان ۳۱ و ۳۲ و ۳۳ داشت. فرماندهگردانها ناصر زلالی، محمد ابولملوک و سرگرد عبادی بودند که اسم کوچکش را فراموش کردهام.
من و رضا شفقی رفتیم گردان ۳۳. مهرزاد مستشاری و جواد ورتوان رفتند آنیکی گردان. جلیل مسلمی و مسعود مستوفی هم رفتند گردان آقای زلالی.
از ۴۹ تا ۵۱ [همدان بودم]. آنجا ستوانیک و لیدر سه شدم. بعدش گفتند اففورها میخواهند بیایند و شما قرار است منتقل شوید. البته قبلش اففور D گرفته بودند و به پایگاههای شیراز و همدان برده بودند. درنتیجه، کل افپنجهای همدان را به دو شهر فرستادند. نمیگویم دو پایگاه... شهر بوشهر و فرودگاه تبریز. چون هنوز چیزی به نام پایگاه وجود نداشت.
به بوشهر که رفتیم ساختمانهای امروزی نبودند. دهکدهای بود و شهری کوچک. کسانی هم که به تبریز رفتند با شهر تبریز روبهرو بودند و یک ایستگاه رادار و فرودگاه. آنجا شد پایگاه دوم شکاری. بوشهر هم شد ششم شکاری. دو گردان آنجا و دو گردان هم اینجا. ما در گردانهای ۶۱ و ۶۲ بوشهر جا گرفتیم. یک اصفهانی به نام عبدالله منصوری و آقای میرزایی فرماندهان گردانهای ۶۱ و ۶۲ بوشهر بودند. فرمانده پایگاه هم سرتیپ مهدی روحانی بود.
تا خرداد ۵۶ [بوشهر بودم]. البته ۵ سالی که در بوشهر بودم خیلی اتفاقها افتاد. در بوشهر بود که ساخته شدم. لیدر سه بودم و لیدر دو شدم. آنجا معلم شدم. اتفاق دیگر اینکه به عنوان اولین دوره اِویک انتخاب شدم. آن زمان پایگاههای افپنج، دزفول و تبریز و بوشهر بود. برای اویک، سه آمریکایی به پایگاهمان آمدند؛ یکی سرهنگ دو، یکی سرگرد و یکی سروان. اینها به سه پایگاه افپنج آمدند و با تعدادی از خلبانهای ما پرواز کردند. شرط هم داشتند؛ «کمتر از ستوانیک و بیشتر از سروان نباشد! معلم باشد و حداقل ۱۵۰۰ ساعت داشته باشد. لیدر سه هم باشد.» این شرایط آنها بود برای ما. با هر خلبان سهراید پرواز کردند.
آمادهترین خلبانها برای رفتن به ظفار بودیم
ارزیابی بود ببینند برای دوره اویک مناسب هستیم یا نه. از بوشهر من انتخاب شدم، از تبریز محمد دانشپور با درجه ستوانیکی و از دزفول هم دو سروان انتخاب شدند؛ فیروز احمریپور و اسماعیل ناصحی پور. اولین دوره اویک را به آمریکا رفتیم. تا آن زمان پروازهای گانری، ایر تو ایر، ترانزیشن، لو لول و ... را فقط ACM میکردیم. ایر کامبت منوعل، چیزی به نام ACT... نداشتیم. فقط ACM داشتیم. چون ایران، پراکسی آمریکا بود و به نیابت از آمریکا در منطقه میجنگید. این دوره را گذاشتند چون میخواستند خلبانان ایرانی را ببرند در ظفار بجنگند. یعنی دلشان برای ما نسوخته بود. آمدند و بدو بدو برای دوره انتخابمان کردند و بردند. پس این دوره، هدیه و لطف نبود. منافع خودشان بود. این کار را یاد ما دادند چون منافع خودشان در آن بود. نکته این بود که در این دوره تاکتیک را یادمان دادند.
بعد از ما هم بالافاصله حسین یزدانشناس آمد و قاسم موگویی. بعد هم ۱۲ یا ۱۸ نفر دیگر برای ایندوره رفتند آمریکا. هر دوره ۶ ماه طول میکشید. وقتی برگشتیم، آمادهترین خلبانها برای رفتن به ظفار بودیم.
افچهارها از بندرعباس یا بوشهر میرفتند و برمیگشتند ولی افپنج را میخواستند تا بروند و بمانند. یعنی عملیات را از همانجا انجام دهند. ولی نرفتیم. دستور از بالا و شخص شاه رسید که نمیخواهد آنها را بفرستید!
ولی ما تاکتیکها را یاد گرفتیم و آمدیم در ایران پیش خودمان منتشرش کردیم. البته ۴۰ سال از تاکتیکها گذشته و تاکتیکها... عوض شدهاند. کاربرد ندارند مگر برای جنگ با دو همسایه کنار هم؛ مثل ایران و عراق. امروز تاکتیکهای جدیدتری لازم است....
تا سال ۶۷ که جنگ تمام شد، سه نوبت در دزفول بودم: یکی قبل از جنگ، یکی زمان جنگ و یکی هم بعد از جنگ، زمان علی گیلانی برگشتم.
تقریبا از ۸ سال جنگ به طور میانگین ۳ سال را دزفول بودم. باقی زمان، یک سال به دستور عباس بابایی به اصفهان رفتم و PC۷ را یادمان دادند تا معلمش شدیم. بعد رفتیم شیراز همان شاگردها را با F۵ را آموزش دادیم. چون افپنجهای E و F در حال جنگ بودند، چند افپنج A و Bرا از انبار بیرون آوردند. فرمانده آن زمان نیروی هوایی، شهید ستاری بود که کارستان کرد. رفت از اینطرف و آنطرف افپنجهای قراضه خرید و در... اصفهان هم افپنجهای A را تبدیل به دوکابینه کرد. اولین سوپرسونیک افپنج A دوکابینهشده را خودم همراه با جلال آرام انجام دادم. قبلش هم اشخاص دیگری مثل همتی، فاضلی، داود صادقی و زارعنژاد تستهای دیگرش را انجام داده بودند ولی سوپرسونیکش را ما انجام دادیم.
یک سال در اصفهان به اینترتیب گذشت. یک سال هم به تبریز رفتم. باقی ایام جنگ هم پایم آسیب دیده بود و به اجبار بستری و عمل شدم. از نظر پروازی، گراند بودم اما فعالیتهای جنگی را در دسکهای کرمانشاه، اهواز، دزفول و کرخه انجام میدادم. ۸ ماموریت هم در ایندسکها داشتم و هر ماموریت بین ۴۰ تا ۲ ماه ادامه داشت.
کارم به اعدام کشید
اوایل جنگ در یکی از ماموریتهای دسک که در اهواز بود، شرایطی پیش آمد که کارم به اعدام کشید و آقای خلخالی سر یکسوءتفاهم حکم اعدامم را صادر کرد. درنتیجه بازداشت شدم و درجهام را کندند. زندانی شدم و خلخالی آمد و گفت «صبح باید اعدام شود.» بنا شد همراه دو نفر ستون پنجمی اعدام شوم. ساعت ۸ یا ۹ شب بود.
برای یک ماموریت تعداد زیادی هواپیما خواسته بودند. من با ۶ فروندش موافقت کردم؛ با چهار اففور و دو افپنج... از طرف فرمانده پایگاه دزفول سرهنگ دوم تابشفر و ستاد نیرو رفته بودم ماموریت دسک در لشکر اهواز؛ از ۱۰ تا ۳۰ مهر ۱۳۵۹. آقای خامنهای هم آنجا بود؛ شهید چمران و شهید فلاحی هم بودند. جلسهای در شب برگزار شد و از من چیزی خواستند که اجابت کردم. برایش هم چهار فروند اففور و دو فروند افپنج در نظر گرفتم. فردا که زمان اجرای ماموریت شد، یک لایه ابر استراتوس منطقه را گرفته بود و هیچکدام از هواپیماها نتوانستند عمل کنند. این مسئله را انداختند گردن من.
خوشاقبال بودم که فرمانده لشکر ۹۲ زرهی که یک سرهنگ آذری بود، متوجه شد. داشت از جلوی اتاقی که در آن بازداشت بودم عبور میکرد که فریاد زدم «جناب سرهنگ! جناب سرهنگ!» مرا که دید گفت: «تو آنجا چهکار میکنی؟ درجهات کو؟ چرا پوتین پایت نیست؟» گفتم: «من در بازداشتم.» گفت: «چی؟ چرا؟» گفتم: «بگذار بیایم بیرون. اینجا نه میتوانم حرف بزنم نه تلفن!» وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم، گفت: «غلط کرده! کدام فلانفلانشدهای تو را بازداشت کرده؟» یک سرباز آنجا بود که گفت «من قربان!» ایشان هم گفت: «تو غلط کردهای! همین الان بنویس از سماجا، گیرنده نهاجا! جناب سرگرد عباسنژادی را تشویق کنید!»
[اسم آن سرهنگ] سرهنگ قاسمی [بود]. قد کوتاهی داشت با لهجه شدید آذری. از دنیا رفته است. [این ماجرا برای]۱۶ مهر ۵۹ [است].
از مرداد [۵۹] شناسایی مرزی میکردیم. هر روز هم بود؛ هم مرداد و هم شهریور. مرتب هم گزارش میدادیم. نه یکبار نه دوبار صدهابار گفتیم اینها دارند جاده میکشند، صفآرایی میکنند و سنگر درست کردهاند. ولی کو گوش شنوا؟
خوشبختانه در طول جنگ و پس از آن حتی یکترکش نخوردم؛ نه خودم نه هواپیمایم. اجکت هم نکردم. نه از کشته شدن میترسیدم نه گلوله خوردن. فقط از اسارت میترسیدم. میگفتم روزی روزگاری اگر بخواهم اسیر بشوم، نمیگذارم!... نه اینکه خودم را به جایی بکوبم. ولی نظرم این بود که میپرم بیرون و در هواپیما نمیمانم. با خودم قرار گذاشته بودم با چتر بیایم پایین و تا جایی که گلوله دارم دشمن را بکشم و گلوله آخر را در دهان خودم خالی کنم... چه زمان جنگ، چه زمان صلح اجکت نکردم. هرگز هیچرویداد و سانحهای نداشتم.
پیشبینی جنگ را از قبل کرده بودیم
... پیشبینیاش [جنگ] را از قبل کرده بودیم و اهداف مشخص بود. من، محمد حقشناس و بیژن هارونی دستاندرکار مستقیم طرحهای زدن ناصریه، کوت و اهداف دیگر [در یکم مهر ۵۹] بودیم. رفتن به خاک عراق را به تناسب فاصله هدف، پیش از جنگ در خاک خودمان تمرین میکردیم. هدف را هم پایگاه دزفول را در نظر میگرفتیم. سایتهای هاگ هم تمرین میکردند. ولی با وجود تمرینها، وقتی جنگ شروع شد هاگهای خودمان دستپاچه شدند و روزهای اول چند هواپیمای خودی را زدند. از اففور و افپنج و افچهارده گرفته تا انواع دیگر. متاسفانه به خودمان گل زدیم. البته این اتفاق در همه جنگها میافتد و در جنگ ما هم افتاد. بارها و بارها از سمت پدافندی خودی به طرفم شلیک شد ولی جان به در بردم. البته این اشتباهات از طرف خلبانها هم رخ داده است؛ یکبار نزدیک بود جلال آرام به اشتباه مرا بزند.
لیدر سه فروند بودم که از مشهد تیکآف کردیم... برای ریکوارمنت رادار مشهد رفته بودیم. هر سال برای این کار میرفتیم. چون باید با هواپیما انجام میشد. این خاطره پس از جریان صحرای طبس است و سرپرست گروه اعزامی بودم. گفتند برگردید بچههای تبریز بروند آنجا. از مشهد به سمت دزفول تیکآف کردیم. بنا بر این بود برویم مهرآباد، تهران و بعد دزفول. شماره دو عباس احمدی و شماره سه، منصور آزاد بود. در راه برای شماره دو اشکال پیش آمد و تصمیم گرفتم همه در مهرآباد فرود بیاییم تا رفع اشکال که شد، مسیر را ادامه دهیم.
اشکال شماره دو رفع شد و آمدیم سر باند برای تیکآف که شماره سه اشکال هیدرولیک آورد. به شماره سه گفتم «منصور تو بمان، عباس را با خودت بیاور!» منصور لیدر سه بود و عباس لیدر چهار. بنابراین منصور میتوانست عباس را بیاورد.
به اینترتیب تنها تیکآف کردم و جای آنکه بروم ارتفاع ۲۰ تا ۲۵ هزار پا، تصمیم گرفتم ارتفاع پایین بروم. چون شنیده بودم به خاطر جریان طبس، کوشک نصرت، اراک و خرمآباد را سنگچین کرده و بستهاند. در ارتفاع پایین از هر سه موضع عبور کردم و با چشم خودم دیدم که بستهاند. بعد از خرمآباد آمدم بالا و ارتفاع گرفتم. همزمان، یک هواپیمای عراقی آمده بود سایت دهلران را زده و فرار کرده بود. جلال آرام و وینگمناش هم برای اسکرامبل رفته بودند بالا و دنبال این هواپیما میگشتند. سایت دهلران به اشتباه مرا جای آنهواپیمای عراقی گرفت و به عنوان هدف به آرام و وینگمناش معرفی کرد.
دیدم در رادیو دارند نشانی و مختصات هدف میدهند. نشانیها همه نشانیهای من بود. دیدم آرام، کشید در سیکس من (آمد ساعت ۶ من که از پشت مرا بزند.) از خود آرام که بپرسی میگوید صدای قارقار موشکش بلند شده بود. میگوید: «آمدم شلیک کنم که درآمدی گفتی جلال منم! نزن! نزن!» بعد از ماجرا به من گفت فکر کرده من MIG۲۱ عراقی هستم.
البته باید نزدیکتر میشد تا بزند. چون برد موشک F۵ یکونیم مایل است و مثل F۱۴ نیست که از مایلها دورتر شلیک کند. F۵ هواپیمایی است که دشنه دارد F۴ هم دشنه دارد هم کلت کمری F۱۴ هم دشنه دارد، هم کلت و هم تفنگ.
... البته جلال فایر هم میکرد، نمیگذاشتم مرا بزند. من هم صدای قارقار اخطار موشک را سنیدم و فهمیدم موقعیت گرفته است. در هر صورت، گفتم «نزن!» و او هم شلیک نکرد.
... اتهام زدند که رفتی مهرآباد و آن دو نفر را قال گذاشتهای. رفتهای هواپیما را لود کردهای و بمب و راکت بار کردهای و رادار سوباشی را زدهای و ما را سیاه کردهای! هیچی! اعدام!
این، اولینبارش [ماجرای اعدام] بود. ماجرای خلخالی دومی بود. بعدی هم مربوط به ۲۲ بهمن ۱۳۶۶ بود که هواپیمای دشمن آمدند شیراز را زدند و مرا متهم کردند که رفتهای با صدام حسین گاوبندی کردهای! در هر صورت سهبار به من انگ زدند و هرسهبار تبرئه شدم. خواست خداوند تبارک و تعالی بود. دعای خیر پدر و مادر هم بود. اینمساله به من ثابت شده است.
پیش از مهر ۵۹ پنج شش ماموریت رفتم
پیش از مهر ۵۹ پنج شش ماموریت رفتم و عراقیها را در محور قصر شیرین–سرپل ذهاب زدم. همان روزها بود که حسین لشکری و محمد زارعنعمتی را زدند. زارعنعمتی افسر گردان خودم بود.
صبح روز اول مهر، ۴۶ فروند از دزفول بلند شدیم؛ در دستههای ۴ فروندی. لیدر دسته اول محمد حقشناس بود. لیدر دسته دوم محمدرضا شاهی افسر عملیات گردانم بود. چهار فروند سوم را من لیدری کردم و چهار فروند چهارم را هم جواد ورتوان.
...صبح که سمت هدف میرفتیم، دو MIG۲۳ را دیدم از کنارمان عبور کردند. خوب شد به هم نخوردیم. خیلی نزدیک بودیم. ما برای ناصریه میرفتیم و آنها هم برای هدفی در خاک ایران. از بین دستههای پروازی ما رد شدند. وقتی برگشتیم، هواپیماهایی که پیش از ما تیکآف کرده بودند، توانستند بنشینند اما ما که برگشتیم، ۱۷ فروندی بودیم که ناچار شدیم در باند اضطراری دهلران با طول ۱۳ هزار پا بنشینیم. نمیشود گفت جاده. چون عرضش ۱۴۰ پا بود؛ حدودا میشود هفتادهشتاد متر.
خودرو آمد دنبالمان و رفتیم پایگاه. ستوانها آمدند برای سوختگیری و خارجکردن هواپیماها از باند اضطراری. زحمت اصلی را بچههای گردان نگهداری انجام دادند. اگر اینها نباشند، خلبان هیچکاره است. مثل گل زدن در فوتبال است که پشت فرد گلزن، یک تیم فعالیت میکند. خلبان، در حکم همانگلزن تیم است.
۲۵۹
نظر شما