به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سیام آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ دوم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
در طول سفر دورهایمان ویلون و ویولونسل خویش را پیوسته همراه داشتم. از ۱۶ سالگی روزانه ۴ تا ۶ ساعت روی ویولون و ویولونسل مشق کرده بودم. هر هفته درس تازهای از راهنمای موزیک تئاتر فرا میگرفتم.
از آنجایی که چپدست بودم، ویلون من طوری بود که برای کار با دست چپ متناسب باشد. آرزو داشتم که بتوانم به صورت یکی از نوازندگان کنسرت درآیم و یا اگر موفق نشوم بتوانم در نمایشهای «واریته» از این هنر خود استفاده کنم؛ ولی هرچه زمان میگذشت درمییافتم که در این راه نمیتوانم شایستگی و کمال لازم را احراز کنم و از فکر این کار هم منصرف شدم.
در سال ۱۹۱۰ زشتی، گرفتگی و چرکی شیکاگو چشمگیر بود. شهری عظیم و پرتلاش بود که لقب شهر «دود و فولاد»، لقبی که «کارل ساندپرگ» بدان داده بود دربارهاش صدق میکرد. جلگههای وسیعی که در اطراف این شهر قرار داشت در نظر من شبیه استپهای روسیه بود.
علاوه بر این خصوصیات، شیکاگو از مشخصه دیگری هم بهرهمند بود که نمایشهای کمدی باشد. گروهی کمدین و دستهای بالغ بر ۲۰ دختر یا بیشتر هسته اصلی را تشکیل میدادند. پارهای از این دختران زیبا بودند. پارهای از کمدینها هنرمند بودند ولی اغلب نمایشهایشان ظریف به نظر نمیرسید و درباره مسائل جنسی دور میزد و دیدن آن تماشاگران را از هر نوع تمایل جنسی متعارف بری میکرد. عکسالعمل تماشاگران در برابر این قبیل نمایشها چیزی جز بالا کشیدن آب بینی نبود.

شیکاگو در آن موقع مملو از این قبیل نمایشها بود و در یکی از آنها که به نام «واتسون بیف تراست» (شرکت گوشت واتسون) بود بیست زن خیلی چاق میانسال نمایش میدادند که لباسهای تنگی بر تن داشتند، وزن آنها روی هم به چند تن میرسید و همین موضوع هم از نکاتی بود که در آگهیهای نمایش اعلان میشد. عکسهای آنها که در مدخل تئاتر زده شده بود، غمانگیز و کسلکننده به نظر میرسید.
در شیکاگو در قسمت بالای شهر در هتل کوچکی واقع در خیابان «واباش» ساکن بودیم. هرچند هتل مزبور کثیف و بدنما بود ولی جاذبهای داشت. زیرا اغلب دختران بازیگر نمایشهای کمدی در آنجا به سر میبردند.
قطارهای معلق شبانگاه از کنار هتل میگذشت و پرتوی چراغهای آن بر دیوار اتاق خوابم منعکس میشد. با وجود این هتل مزبور را دوست میداشتم. هیچ ماجرایی در آنجا برایم روی نداد.
دختر جوانی آرام و زیبا به دلایلی که بر من نامعلوم بود پیوسته در آنجا رفت و آمد میکرد و تنها به سر میبرد. من گاهگاه بر حسب تصادف در سالون انتظار هتل با او برخورد میکردم، اما جرأت نزدیک شدن و آشنا شدن با او را نمییافتم. و باید بگویم که این دختر کمتر به من میدان میداد.
وقتی که شیکاگو را به سوی ساحل آمریکا ترک میکردیم، این دختر در ترن ما بود. شرکتهای کمدی که عازم غرب بودند معمولا همان مسیر ما را پیموده و در همان شهرهایی نمایش میدادند که ما نمایش میدادیم. در حالی که از کریدور وسط ترن میگذشتم این دختر را دیدم که با یکی از اعضای شرکت ما به گفتوگو مشغول بود بعدا که آن مرد آمد و در کنار من نشست از او پرسیدم:
- این چطور دختری است؟
- خیلی مهربان، حیوانکی، دلم برایش میسوزد!
- چرا؟
او به من نزدیکتر شد و گفت:
- یادت نمیآید که میگفتند یکی از دختران نمایش بیماری سیفلیس دارد؟ بله؛ این همان است!
در شهر «سیتل» این دختر مجبور شد شرکت را ترک کند و به بیمارستان برود. ما برای او پول جمع کردیم و تمام افراد شرکتهای کمدی که همسفر ما بودند در این راه کمک کردند.
دختر بیچاره هم میدانست که چه درد ناراحتکنندهای دارد. با وجود این شاکر بود، دو هفته بعد مجددا توانست به گروه خود ملحق گردد، زیرا پس از تزریق «سالوارسان» که در آن موقع داروی جدیدی بود معالجه شده بود.
۲۵۹





نظر شما