به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در تاریخ معاصر ایران، نام برخی مشاغل و افراد با هالهای از هراس و ابهام همراه بوده است؛ یکی از این چهرهها، علی میرغضب، آخرین بازمانده میراث شغلی جلادی در تهران است؛ مردی که وقتی خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در تابستان ۱۳۳۶ با او مواجه شد، نزدیک به یک قرن از عمرش میگذشت و در کوچهپسکوچههای مولوی دستفروشی میکرد...
در گذار از سلطنت مظفرالدینشاه به پایان عصر قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان یک مأمور حکومتی، شاهد بسیاری از رخدادها و ماجراهای حیرتانگیز و گاه بیرحمانهای بوده که کمتر کسی جسارت روایت بیپرده آن را دارد.
او، برخلاف عواطف عمومی نسبت به شغل خویش، صراحتا از تجربهها و اتفاقات سهمگینی که طی سالها فعالیت به چشم دیده، سخن میگوید؛ واقعیتهایی از سازوکار انتخاب و تربیت میرغضب، مناسبات قدرت، ترس و واکنشهای محکومین، و نگاه جامعهای که همیشه میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بود.
آنچه پیش رو دارید بخشی از خاطرات و روایتهای صریح اوست، که از زبان خودش طی چند قسمت در مجله «اطلاعات هفتگی» سال ۱۳۳۶ منتشر شد. در ادامه قسمت پنجم این روایت را به نقل از مجله یادشده به تاریخ ۲۱ تیر ۱۳۳۶ (قسمت یکم را از اینجا، قسمت دوم را از اینجا، قسمت سوم را از اینجا و قسمت چهارم را از اینجا بخوانید) میخوانید:
قرار بر این شد که قرعهکشی نمایند و قرعه به نام هرکس اصابت کرد در مراسم گوش و بینی بریدن راهزنان شرکت کند. بالاخره چهار نفر انتخاب شدند و باشی میرغضبها گفت که همه باید در میدان اعدام جمع شوید.
آن روز هم یکی از روزهای جالب و فراموشنشدنی بود، زیرا اکثر مردم تهران از ماجرا خبردار شده بودند و صدها نفر زن و مرد در میدان اعدام گرد آمده میخواستند چهرههای جلادان را از نزدیک تماشا کنند.
۱۳ نفر جلاد معروف تهران و نیز باشی آنها در یک صف به ترتیب ایستاده بودند. سر صف باشی میرغضبها و در کنار او معاونش به چشم میخورد و در کنار معاون نیز پدر من با وجودی که هنوز جراحت بازویش چندان التیام نیافته بود دیده میشد. پشت سر جلادان، شاگردان آنها صف دیگری تشکیل داده بودند. تمام میرغضبها لباس رسمی خود یعنی لباس قرمز خونین پوشیده بودند و نیز باشی هم لباس مخصوص خودش را بر تن داشت. این منظره به قدری عجیب و رعبآور بود که مردم بیآنکه حرف بزنند به آنها مینگریستند. در کمر هر کدام کارد بلندی به چشم میخورد و از دیدگان آنها شراره انتقام زبانه میکشید. میگفتند حتی شاه و صدراعظم نیز هوس کردهاند این مراسم را از نزدیک ببینند ولی نمیدانم چه حادثهای اتفاق افتاد که نیامدند. اتفاقا آن روز بر تعداد مامورین حکومت افزوده بودند و همانطور که توضیح دادم شایع بود شاه نیز برای تماشا خواهد آمد و فکر میکنم برای این منظور بر تعداد مامورین افزوده بودند.
به هر حال چهار نفر راهزن را آوردند. رقیه همان دختری که راهزنان میخواستند او را بربایند [...] آمده و کنار من ایستاده بود. اتفاقا مادرش هم همراه او بود. با این وصف که دختر زیبا میدید از راهزنان انتقام میکشند، میترسید و به من میگفت: «علی، پسر چرا اینها را نمیکشند؟!»
من استدلال پدرم را پیش کشیده و آنچه را که طوطیوار آموخته بودم برایش توضیح داده گفتم:
- نمیدانم ولی هرکسی آدم بکشد او را خواهند کشت. اگر آنها تو را میکشتند آن وقت سر آنها را میبریدند!
رقیه از این حرفها بیشتر ترسید و در حالی که صورتش را محکم گرفته فقط یک چشم او دیده میشد، گفت:
- میترسم از من انتقام بگیرند.
من گفتم: «پدرم نمیگذارد که به سراغ تو بیایند.»
در این وقت که من و رقیه با هم صحبت میکردیم، چهار نفر جلاد که قرعه به نام آنها اصابت کرده بود از صف پرطمطراق میرغضبها خارج شده به طرف راهزنان رفتند. رنگ و روی هر چهار نفر راهزن پریده و از ترس و وحشت میلرزیدند. آنها وقتی دیدند که میرغضبها با چشمهای خونین و چهره درهم و خشن به طرفشان میآیند، هر چهار نفر زانو بر زمین زده شروع به عجز و التماس کردند. سخنان، آنها درست به خاطرم نیست، همینقدر فکر میکنم که یکی از آنها میگفت: «تو را به خدا لااقل تکه کوچکی از گوش من را ببر»!
میرغضبها چهار نفر راهزن را به روی زمین نشاندند و در این موقع باشی جلادان پیش آمد و با صدای بلندی گفت:
- ما مطابق دستور حکومت به مردم خدمت میکنیم. ما قاتلین و آدمکشها را به سزای اعمالشان میرسانیم. هرکس به یک نفر میرغضب توهین کند سزای خود را خواهد دید. ای مردم! این چهار نفر راهزن را که میبینید از زیردستان و نوچههای ببر خونخوار بودند و به خیال خود میخواستند انتقام او را گرفته «مشدی کریم میرغضب» را بکشند و حتی کار را به جایی رسانده بودند که دختر زیبایی را ربوده با خود بردند اما چون خدا نخواست لذا موفق نشدند و اینک طبق دستور حکومت مجازات میشوند تا عبرت سایرین گردد.
باشی میرغضبها پس از این نطق که با صدای خشن و دورگه خود ایراد کرد، اشاره به جلادان نموده در یک آن چهار دست به هوا بلند شد، در هر کدام از این دستها کارد نوکتیز برندهای جلب توجه میکرد که برق میزد دفعتا هر چهار دست فرود آمد و در یک چشم به هم زدن فریاد جانخراش و دردناک چهار نفر راهزن بلند شد. خون از گوشهای چپ محکومین سرازیر شد.
بار دیگر کاردها بهسرعت به هوا رفت. این بار گوشهای راست آنها را بریدند. روی زمین هشت گوش آنان دیده میشد که همهاش خونین بود و من در آن موقع تعجب میکردم که یکی دو تا از این گوشها لرزش محسوسی داشت و با خود میگفتم که هنوز گوشها نمردهاند! پس از آن جلادان بینی دو نفر از راهزنان را جرمشان زیادتر بود بریدند و بدین ترتیب آن روز هشت گوش و دو بینی قطع شد.
هر چهار نفر آنها از فرط درد و رنج مثل حیوانات زوزه میکشید و به خود میپیچیدند. پس از انجام مراسم، جلادان گوشها را از زمین جمع کرده در جیبهای یکایک راهزنان گذاشتند و بعد مامورین حکومت محکومین را برای پانسمان و جلوگیری از خونریزی بردند.
بعد از آن میرغضبها دستهجمعی با همان نظم و ترتیب به راه افتاده به طرف نظمیه رفتند، باز هم در جلوی صف، باشی میرغضبها و پشت سرش معاون و سایرین و نیز در دنبالشان شاگردان جلادان بودند، عده زیادی از مردم دنبال آنها روان شدند. به طوری که پدرم شرح میداد در نظمیه میرغضبها از حکومت تشکر و قدردانی کرده و گفته بودند که حاضرند همهگونه خدمت کنند و هرکس که محکوم به اعدام شد بیدرنگ سرش را ببرند.
بدین ترتیب ماجرای اعتصاب چندروزه میرغضبهای تهران خاتمه یافت و دوباره به کار خود مشغول شدند.
ما در خانه یک بز با یک گوسفند داشتیم. این بز دائما شیطنت میکرد و گوسفند سربهزیر و آرام را اذیت نموده گاهی از دیوار بالا میرفت.
دو سه روز از ماجرای گوش بریدن راهزنان گذشته بود، یک روز من در حیاط بازی میکردم، نمیدانم چه شد که دفعتا بز خشمگین گشت و دست مرا گاز گرفت. جای دندانهای او در گوشت دستم نمودار شد و بعد خون جاری گشت. از فرط درد و رنج به خود پیچیدم و به قدری از این کار او عصبانی شدم که فورا به مطبخ دویده کاردی را که مادرم با آن پوست سیبزمینی را میکند و یا گوشت میبرید برداشتم و بعد به سراغ بز بدبخت آمدم، به هر زحمتی بود او را به زمین خواباندم و سپس گوش بزرگش را گرفته با یک اشاره کارد آن را از بیخ بریدم. بز سر و صدای عجیبی به راه انداخته از دستم خلاص شد و در محوطه حیاط شروع به دویدن کرد و من نتوانستم گوش دیگرش را هم بریده کف دستش بگذارم.
اما من که سخت عصبانی شده بودم او را دنبال کردم. بزک بیچاره که خون از گوش بریدهاش جاری بود بعبع میکرد و از این طرف به آن طرف میدوید، من هم در حالی که کارد خونین آشپزخانه در دستم بود به دنبالش میرفتم. در اثر این سروصدا پدرم از خواب بلند شده بود که من متوجه نبودم، دفعتا صدای او را از پشت سرم شنیدم و همین که رو برگرداندم او را برابر خود دیدم.
پدرم نگاهی به کارد خونین و گوش بریده بز که در دستم بود کرده گفت:
- چه خبر است علی؟! چرا گوش بز را بریدی؟
بعد چک آبداری بیخ گوشم نواخت. دست او به قدری خشن و به اصطلاح عموم سنگین بود که امروز با وجودی که بیش از ۹۵ سال دارم، سیلی آن روزی وی را فراموش نکردهام. چشمانم سیاهی رفت. همه چیز دور سرم چرخید و بعد بر زمین افتادم، دقایقی چند در حال اغما و بیهوشی بودم وقتی به خود آمدم دیدم هنوز پدرم با چهره درهم و خشمگین خود بالای سرم ایستاده است. وی دوباره پرسید:
- چرا گوش این حیوان زبانبسته و بیگناه را بریدی؟ چرا؟
در حالی که گریه میکردم دست خونین خود را نشانش داده، گفتم:
- برای اینکه شیطنت کرد، دستم را گاز گرفت و من هم او را به سزای اعمالش رساندم.
لبخندی در چهره او پیدا شد، درست دقت کردم میخواست قاهقاه بخندد ولی خودداری کرد و باز با صدای خشنی گفت:
- این دفعه نیز تو را میبخشم، پس از این حق نداری از این کارها بکنی.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما