پدرم خودش را لعن و نفرین می‌کرد که چرا  جلاد شده/ میرغضب‌ها چند روز اعتصاب کردند

روزی که محکوم را به میدان آوردند، یکی از میرغضب‌ها که تازه استخدام شده بود وقتی محکوم را دید و صحنه اعدام را از نظر گذراند، چاقویی را که در دست داشت به دور انداخت و گفت: «این کار از دست من ساخته نیست.»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در تاریخ معاصر ایران، نام برخی مشاغل و افراد با هاله‌ای از هراس و ابهام همراه بوده است؛ یکی از این چهره‌ها، علی میرغضب، آخرین بازمانده‌ میراث شغلی جلادی در تهران است؛ مردی که وقتی خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در تابستان ۱۳۳۶ با او مواجه شد، نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت و در کوچه‌پس‌کوچه‌های مولوی دستفروشی می‌کرد..

در گذار از سلطنت مظفرالدین‌شاه به پایان عصر قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان یک مأمور حکومتی، شاهد بسیاری از رخدادها و ماجراهای حیرت‌انگیز و گاه بی‌رحمانه‌ای بوده که کمتر کسی جسارت روایت بی‌پرده‌ آن را دارد.

او، برخلاف عواطف عمومی نسبت به شغل خویش، صراحتا از تجربه‌ها و اتفاقات سهمگینی که طی سال‌ها فعالیت به چشم دیده، سخن می‌گوید؛ واقعیت‌هایی از سازوکار انتخاب و تربیت میرغضب، مناسبات قدرت، ترس و واکنش‌های محکومین، و نگاه جامعه‌ای که همیشه میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بود.

آن‌چه پیش رو دارید بخشی از خاطرات و روایت‌های صریح اوست، که از زبان خودش طی چند قسمت در مجله «اطلاعات هفتگی» سال ۱۳۳۶ منتشر شد. در ادامه قسمت چهارمین این روایت را به نقل از مجله یادشده به تاریخ ۱۴ تیر ۱۳۳۶ (قسمت یکم را از این‌جا، قسمت دوم را از این‌جا و قسمت سوم را از این‌جا بخوانید) می‌خوانید:

رنگ از روی پدرم پریده بود و چهره‌اش مثل گچ سفید شده و به مرده شباهت داشت. وقتی که من بر بالین او نشستم چشمانش را باز کرد و ناله‌ای سرداد و گفت: «علی؟» دیگر نتوانست به حرف خود ادامه دهد و دوباره بیهوش شد. فورا باشی میرغضب‌ها و چند تن از مامورین او را از زمین برداشتند و با راهنمایی من به خانه آوردند.

البته در آن زمان بیمارستان نبود. ساعتی بعد یک نفر حکیم به خانه ما آمد و بازوی پدرم را که باشی میرغضب‌ها با کهنه‌پاره بسته و یا به اصطلاح پانسمان کرده بود معاینه کرد و سپس مرهم گذاشت. جای زخم دهان باز کرده بود و دکتر می‌گفت: اگر مختصری بر فشار ضربت کارد افزوده می‌شد تمام رگ‌های بازوی پدرم پاره شده و مجبور بودیم دستش را قطع نماییم.

آن روز پدرم تا ساعت ۱۰ شب ناله کرد و سه بار بیهوش شد و خودش را لعن و نفرین کرد که چرا این‌کاره شده است.

در همسایگی ما دختر زیبایی به نام «رقیه» بود که بیش از ۱۷-۱۶ سال نداشت اتفاقا آن روز وی با مادرش «کلثوم» به خانه ما آمده و مادرم را کمک و همراهی می‌کردند.

اوایل شب وقتی می‌خواستند به خانه خودشان بروند مادرم تقاضا کرد که او را تنها نگذارند، «کلثوم» خواهش او را پذیرفت و چون شوهرش چند ماه قبل بدرود زندگی گفته بود وی از راه کلفتی و رخت‌شویی زندگی خود و دخترش را تامین می‌کرد.

ساعت ۵ شب بالاخره پدرم به خواب رفت. شاید در یک نوع اغما و بی‌هوشی فرو رفت، کلثوم و رقیه هم در اتاق دیگر خوابیدند و مادرم رخت‌خواب مرا نیز که چندان سن و سالی نداشتم در اتاق آن‌ها پهن کرد و خودش بر بالین پدرم نشست تا از او مواظبت و پرستاری نماید.

چون خسته و کوفته بودم زود به خواب رفتم. درست به خاطرم نیست که چه خوابی می‌دیدم همین‌قدر یادم می‌آید که رویای دل‌پذیری بود ولی این رویا زیاد به طول نینجامید زیرا دفعتا از خواب پریدم و در نور نقره‌فام ماه که به اتاق تابیده بود دیدم که دو نفر مرد که از سرتاپا قرمز پوشیده و چهره‌های خود را با دستمال مستور کرده بودند کلثوم و رقیه را گرفتند. تصور می‌کردم باز خواب می‌بینم ولی نه، حقیقت داشت من ناگهان فریاد کشیدم. یکی از آن‌ها پیش دوید و دست‌های خشن خود را به گردنم حلقه زد، و فشار داد، کم مانده بود خفه شوم. مثل گنجشکی که در چنگال عقاب اسیر باشد دست و پا می‌زدم و به‌خوبی احساس می‌کردم که لحظاتی بعد جان خواهم سپرد.

در این وقت که من اسیر پنجه خشن مرد قوی‌هیکل بودم، رقیه خود را از دست مردی که او را تنگ در آغوش کشیده بود خلاص و کرد و جیغ زد.

بیچاره کلثوم از خیلی وقت پیش بی‌هوش افتاده بود. مردی که گلوی مرا می‌فشرد و می‌خواست خفه‌ام کند به طرف رقیه دوید. دخترک از فرط ترس و وحشت می‌لرزید دو مرد قوی‌هیکل و نیرومند مثل دژخیمان مرگ دست و پای او را گرفتند و یکی دست خود را به دهان او گذاشت تا مانع جیغ و فریادش شود. این کار را به قدری با سرعت انجام دادند که من مثل این‌که در کابوس وحشتناکی به سر می‌برم لحظاتی چند نتوانستم بفهمم که چه حادثه‌ای رخ داده.

به هر حال لحظه‌ای بعد دیدم دو نفر دیگر که از سر تا پا قرمز پوشیده بودند به درون آمدند، آن دو نیز فقط چشم‌های‌شان دیده می‌شد، یکی از آن‌ها به طرف من آمد و گفت:

- اگر صدایت دربیاید بی‌درنگ تو را مثل توله سگی خواهیم کشت.

بعد من و رقیه را به اتاق مجاور که پدر و مادرم آن‌جا بودند، بردند. دیدم دست‌ها و دهان پدر و مادرم را بسته‌اند. بیچاره پدرم تلاش می‌کرد تا دست‌های خود را آزاد کند. چهار مرد ناشناس دقیقه‌ای با هم نجوی کردند و بعد یکی از آن‌ها که به نظرم رئیس و سردسته بود رو به پدرم کرده، گفت:

- امشب ما لباس سرخ پوشیده می‌خواستیم همان‌طور که تو سر ببر خون‌خوار را بریدی رفتار کنیم و انتقام او را بکشیم ولی از دیدن دختر زیبایت از این تصمیم منصرف شدیم. فقط او را با خود خواهیم برد تا برای همیشه دلت بسوزد.

من آن شب مخوف و وحشتناک را تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد. آن شب رقیه دختر خوشگل همسایه که از فرط ترس و وحشت بیهوش شده بود، اسیر چهار نفر راهزن شد. در مقابل چشمان حیرت‌زده ما در برابر دیدگان از حدقه برآمده پدرم آن چهار نفر که دژخیم واقعی بودند رقیه را در چادری پیچیده و به دوش گرفتند.

[...] بالاخره وقتی راهزنان دختر همسایه را با خود می‌بردند پدرم را تهدید کردند که اگر فردا سر و صدا راه بیندازد دوباره به سروقت او آمده و این بار بدون ذره‌ای ترحم وی را خواهند کشت. همین که راهزنان رفتند من که قدرت حرف زدن نداشتم حرف بزنم و زبانم بند آمده بود پیش دویده دست‌های پدرم را گشودم. او با وجودی که مجروح بود از جایش برخاست و با شتاب از خانه خارج شد. من هم از پشت سرش رفتم. وقتی به کوچه وارد شدیم پدرم داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد کرد. عده‌ای از همسایگان جمع شدند و پدرم ماجرا را به اختصار گفت که چهار نفر راهزن دختری را ربوده‌اند.

مردم دنبال راهزنان افتادند. خوشبختانه راهزنان از فرط عجله و یا به خواست خدا وارد کوچه بن‌بستی شده بودند که یک شاگرد داروغه آن‌ها را دیده و داد و فریاد راه انداخته بود که مردم به صدای وی به آن طرف دویدند.

به‌زودی عده زیادی در مقابل کوچه جمع شدند. در دست آن‌ها اسلحه‌های گوناگونی از تبر و کارد گرفته تا چوب‌دستی و بیل و کلنگ به چشم می‌خورد. وقتی راهزنان خطر مرگ را احساس کردند شروع به تهدید نموده، گفتند: اگر پیش بیایید این دختر را خواهیم کشت.

این حرف موجب شد که مردم حیرت‌زده بر جای خود میخکوب شوند. پدر من که به‌زحمت به روی پایش بند بود چند قدم پیش رفت و رو به راهزنان کرده گفت: «اگر با دختر کاری نداشته باشید و او را رها کنید قول می‌دهم که کسی با شما کاری نداشته باشد.» همه آن‌هایی که در آن محل جمع بودند سخنان او را تایید کردند تا این‌که راهزنان از ناچاری قبول کردند رقیه را که هنوز بیهوش بود رها نمایند و بعد همان‌طور که پدرم و مردم قول داده و قسم خورده بودند از کوچه بن‌بست خارج شده و از میان گذشته فرار کردند. بدین ترتیب در اثر تصادف، دختر زیبایی که اسیر راهزنان شده بود نجات یافت و به خانه بازگشتیم.

فردای آن روز میرغضب‌ها که از جریان امر آگاه شده بودند دسته‌جمعی به خانه ما آمدند. بالغ بر ۱۲ نفر میرغضب و بیش از ۲۰ نفر شاگردان آن‌ها در خانه ما اجتماع کردند و باشی میرغضب‌ها به پدرم گفت: «اگر حکومت راهزنان خیره‌سر را دستگیر و مجازات نکند از اجرای احکام اعدام خودداری خواهیم کرد.»

درواقع میرغضب‌ها اعتصاب کردند زیرا عقیده داشتند که اگر این ماجرا تعقیب نشود ممکن است همه آن‌ها با نظایر آن مواجه شوند. حکومت قول داد هرچه زودتر زیردستان ببر خون‌خوار را دستگیر کرده به مجازات برساند. دو هفته از این حادثه گذشت ولی از دستگیری راهزنان خبری نشد. هفته سوم یک نفر محکوم به اعدام بود اما میرغضب‌ها از اجرای حکم خودداری کردند.

به هر حال حکومت وقتی دید میرغضب‌ها اعتصاب کرده‌اند و حاضر نیستند کار کنند، به تلاش افتاد و مامورین برای دستگیری راهزنان اقدام نمودند. در ضمن حکومت برای این‌که به میرغضب‌ها نشان دهد اعتصاب آن‌ها در کارش تاثیری ندارد در شهر اعلام کردند که هرکس مایل است و می‌تواند میرغضبی کند خود را معرفی نماید. دو سه روز بعد فقط دو نفر که آن‌ها هم بی‌کار بودند خود را معرفی کردند و حکومت اعلام نمود به‌زودی محکوم اعدام خواهد شد.

روزی که محکوم را به میدان آوردند، یکی از میرغضب‌ها که تازه استخدام شده بود وقتی محکوم را دید و صحنه اعدام را از نظر گذراند، چاقویی را که در دست داشت به دور انداخت و گفت: «این کار از دست من ساخته نیست.» هر قدر اصرار کردند فایده نبخشید و ناچار به سراغ آن یکی رفتند و تازه دیدند او هم فرار را بر قرار ترجیح داده است.

هفته بعد بالاخره در اثر اقدامات مجدانه حکومت هر چهار نفر راهزن دستگیر شدند و قرار شد گوش و بینی آن‌ها بریده شود.

میرغضب‌ها که دل پرخونی داشتند، هرکدام می‌خواستند بر دیگری سبقت جسته حکم را اجرا نمایند ولی باشی مطابق پیشنهاد پدرم ترتیب کار را داد.

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2094033

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • IR ۲۲:۳۱ - ۱۴۰۴/۰۵/۰۳
    0 0
    روایت جذابی است.

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین