۰ نفر
۲۱ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۱۸
درویشی که کتاب‌های ممنوعه چاپ می‌کرد

حاج ‏حسن آقای آشنا با انواع فرصت‏‌ها و امکانات اقتصادی ‏بازار و دارای قدرت برخورداری از همه امتیازات قابل تحصیل در بخش خصوصی و بخش حکومتی، دنیا را که هیچ، مزایای دنیا را که هیچ، بلکه حتی همان چیزهایی را هم که به نیازهای معمولی آدمیزاد در زندگی عادی دنیایی‌‏اش مربوط می‌‏شود، سه‌طلاقه کرده بود.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، جلال رفیع در ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات نوشت: «حاج حسن نیری تهرانی»، گمنامی و گمگشتگی را همواره دوست داشت. زیرا «همه عمر» گمگشته‏‌ای داشت که به دنبالش می‌‏گشت. 
سال ۶۰ با یکی از چهره‏‌های برجسته مصاحبه‌‏ای داشتم. رئیس‌جمهور، احوال حاج حسن تهرانی را از من پرسید و بعد که سر صحبت باز شد، از سرگذشت حاج حسن آقا در دهه ۴۰ و دهه ۵۰ یاد کرد.

از غروب غم‌انگیزی، تنها در خانه نشسته، در اندیشه حوادث تلخِ آن روزگار کج‌رفتار فرو رفته در غبار، در حال تقاضا و تمنا از خداوند که مرا از این تلخی و تنهایی بیرون آر، یا به دیدار دوست موفق کن، یا (به زبان طنز) با دشمن رودررو کن (!)؛ و به هر حال این‌گونه دلسوخته و دیده انتظار بر در دوخته، که ناگهان صدای در زدن شنیده شد.

بعید هم به نظر نمی‏‌آمد که مأمور ساواک و شهربانی برای دستگیری آمده باشد. کدام دعا مستجاب شده است؟ دوست است یا دشمن؟... لحظاتی بعد در باز شد. تکان خوردم. این بار، دوست به دستگیری آمده است. مأمور هم شده بود. شاید از جانب خدا که دعای مرا مستجاب کرده است، مأمور یاری رساندن و دست گرفتن است، اما... به‌زودی معلوم شد که مأموریت دارد و حامل پیام مهمی است از سوی  انقلابیون و مبارزین آن روزگار. 

پیش از آن هم «حاج حسن ‏آقا» را می‌‏شناختم و با او دوست بودم. از مبارزان خوش‌نام و خوش‌‏نفس و از بازاریان انقلابی متدین و از یاران نهضت دینی و ملی و از حامیان قیام پانزدهم خرداد و از ناشران کتاب‏‌های ممنوع‌شده دینی ‏و سیاسی و انقلابی. آن روز در آن تلخی و تنهایی غروب، دیدم که دقیقا جای کسی چون او خالی بوده است. خودش بود. همان کسی بود که انتظارش را می‏‌کشیده‌ام و نامش را نه بر زبان که در دل داشته‌ام و نمی‏‌دانسته‌‏ام.

بعد که دیدم «اسم رمز» را برزبان آورد، اسم رمزی که علامت میان من و مبارزین بود، خوشحال‌تر شدم. دیدم خوشبختانه کسی را به عنوان مأمور رابط فرستاده‌اند که جدای از این مأموریتش، دوست هم‌رزم و مورد علاقه و اعتماد من است.

***
ضمن یادآوری و بازگویی خاطره آن غروب غم‌انگیز که به صبح شادی و نشاط تبدیل شده بود، فصل مفصلی هم در تعریف و توصیف «حاج حسن تهرانی» گذشت. از سلامت نفس او در جبهه ایمان و مبارزه و اخلاص و صداقت و ایثار و مجاهدت و عدالت‌جویی و آزادگی و آزادی‌خواهی و نقش ارزنده و پیشروانه‌‏اش در جنبش دینی و ملی کشور و فداکاری‏‌های کم‌‏نظیر مالی و جانی‏‌اش در میدان این آزمون پرپیچ و خم، سخن‏‌ها گفته شد.

... پیش از انقلاب، کتاب‏‌های ممنوعه را چاپ می ‏کرد. و مال که هیچ، چه بسا جان بر سر آن می‏‌گذاشت و از این جمله بود کتاب «غربزدگی» جلال آل‏‌احمد. روزی نیز دست‏‌اندرکار نمونه‏‌خوانی و تطبیق نمونه‌های چاپی کتاب «صلح امام حسن(ع) »بود. روی آن نوشته بود: شیخ راضی آل‏ یاسین، ترجمه سیدعلی خامنه‌‏ای.
چون به مؤسسه برگشتم، در اثنای مقدمه‏‌ای که بر همان مصاحبه نوشتم، این خاطره را نیز یادآوری کردم. روزنامه تازه از چاپ درآمده بود که تلفن زنگ زد. صدایی که هم جدی بود و هم شوخی، در گوشم طنین انداخت.

ـ عجب حالی از ما گرفتی جلال!  بالأخره همه چیز را لو دادی!... 

ـ مگر چی شده؟

ـ نمی‏‌خواستم خیلی‏‌ها بدانند کجا هستم؟ نمی‌خواستم بدانند در ساختمان روزنامه اطلاعاتم. نمی‌‏خواستم خیلی‏‌ها بدانند در آن سال‌های دور مرتکب چه خلاف‏‌ها که نشده‌ام! من کجا و این حرف‌ها که نوشته‌‏ای کجا؟ من کجا و دیگران کجا؟ من کجا و تیرباران شده‌ها کجا؟ نمی‏‌خواستم که... نمی‏‌خواستم...

ـ آقای نیری جان!... خبر نداری مگر؟... انقلاب شده! ساواک ورافتاده، نگران نباش، گمنامی کافی است. بگذار حسن تهرانی را بشناسند، خیال نکنند یک نفر عابر پیاده از خیابان خیام رد می‌‏شده، راهش را کج کرده و به مؤسسه و روزنامه اطلاعات آمده. «بگذار تا مقابل روی تو بگذریم، دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم». بگذار...

ـ همان عابر پیاده‏‌ای که گفتی، بهتر از حاج حسن تهرانی بود!...

تا پایان عمر، هرگاه این خاطره یادآوری می‏‌شد، دوباره همان حرف‌ها را  (شوخی و جدی) تکرار می‏‌کرد و می‏‌گفت گناه کبیره این پرده‏‌دری و افشاگری و آبروریزی(!) بر گردن تو است. از من هرکه هرچه بپرسد، تکذیب می‌‏کنم. حتی روزی اگر نکیر و منکر هم بپرسند، همین‌طور!

آزادگی و حریت حاج حسن، حسرت‌برانگیز است. نه قبل از انقلاب که برخی از مبارزان آن روزگار (مسؤولان امروز) را در خانه‏‌اش پنهان می‌کرد و نه پس از انقلاب که برخی از چهره‌های انقلاب (مبارزان سال های پیش از پیروزی) به مدیران و کارگزاران حوزه مدیریت خویش دستور دادند که «حاج حسن‏ آقا»را هرگاه مراجعه کرد، به‌سرعت بپذیرند؛ در هیچ یک از این دو دوره سابق و لاحق، چشم به هیچ پاداش و امتیازی ندوخته بود. از هیچ امتیازی هم، حتی از امتیاز مراجعه بدون نوبت یا با نوبت به مسئولان نظام و به آنان که رفیق قدیمی و صمیمی‏اش در سال‌های مبارزه بودند، استفاده نکرد، و مسئولان و بزرگان از او گله‌مند بودند که چرا؟ رهبری گله مند بود که چرا نمی آیی؟

حاج ‏حسن آقای آشنا با انواع فرصت‏‌ها و امکانات اقتصادی ‏بازار و دارای قدرت برخورداری از همه امتیازات قابل تحصیل در بخش خصوصی و بخش حکومتی، دنیا را که هیچ، مزایای دنیا را که هیچ، بلکه حتی همان چیزهایی را هم که به نیازهای معمولی آدمیزاد در زندگی عادی دنیایی‌‏اش مربوط می‌‏شود، سه‌طلاقه کرده بود. بچه تهران، تهرانی اصیل و فرزند بازار تهران باشی، اما مستاجر باشی؟ هیچ خانه و کاشانه‌‏ای را به مالکیت نپذیرفت. سال‌های سرانجام عمر را هم در خانه پدری گذراند. روزی به من گفت: «همسر و فرزندان را گفتم می‏‌توانند در طبقه بالا باشند، مرا همین زیرزمین کافی ‏است. هم دفتر کار من است، هم اتاق مطالعه و تحقیق و نوشتن، هم محل راحت و استراحت، هم مجلس انس با دوستان، هم تکیه و مسجد، هم خانه و هم کتابخانه».

و مثل همیشه با هم شوخی کردیم. گفتم: و هم کبابخانه و هم شرابخانه! و توضیح دادم: این‌جا گاهی گرما و گاهی گریه، آدم را کباب می‌‏کند. گرمای روزهای طولانی تابستان و گریه شب‌های‏ روضه و دعای زمستان. این کتاب‌ها هم که پُر است از غزل و قصیده و باده و شراب طهور برای مستان. حاج حسن آقا حاشیه زد: «بدمستان»! و خندید. گفتم سعدی هم خنده‌زنان حاشیه زده است. و خواندم:

من آن نیـم که حلال از حـرام نشناسـم
 شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

چند بار بلند و باحال گفت: «به‏ به... به‏ به». و باز هم بلندتر و باحال‏ تر گفت: «به ‏به.... به ‏به»!...

***

در یکی از دیدارها به «حاج حسن آقا» گفتم: شما با بسیاری از مقامات عالیه و مسئولان نظام، پیش و پس از انقلاب، روابط صمیمانه داشته‌‏ای و داری. حالا چقدر مراجعه می‏‌کنی به آن‌ها؟ گفت: تقریبا هیچ! البته خودشان به من لطف دارند و خیلی اصرار می‌کنند که مراجعه کنم، ولی من در کنج همین خانه راحت‏‌ترم. با دوستانی مثل «شماها» گاهی ‏جایی می‏‌روم، گاهی همسفر می ‏شوم.
بعد گفت: یک داستان جالب یادم آمد. شیرین است. برایت تعریف می‏ کنم، بخندی. روزی یک خانواده محترم به خانه من آمدند و مشکل خاصی را مطرح کردند و از من خواستند که خدمت «آقا» بروم و به طرح و شرح مسأله بپردازم. گفتم: من مراجعه‏ به ایشان را برای امور غیرعمومی و غیرکشوری و غیرکلان، عملی ناروا و مصداق مزاحمت و نتیجتاً حرام یا در حکم حرام تلقّی می‏ کنم. ولی حاضرم مشکل شما را به دلایلی که برایم قانع ‏کننده است، به عنوان یک مراجعه استثنایی نزد ایشان مطرح کنم و راهنمایی بخواهم.

شال و کلاه کردم و رفتم. دم درِ ورودی در خیابان، گفتم عزم ملاقات با «آقا» را دارم. یکی دو نفر که مرا نمی‏ شناختند، در آن حوالی بودند و حرف مرا شنیدند. نگاه شان را همچون دو علامت سؤال و دو علامت تعجّب، به سر و وضع من و سنّ و سال من و چشم و چهره من دوختند. سیگارم را هم یادم رفته بود دور بیندازم. گاهی سرفه هم می‏ کردم. به هر حال مسؤول مربوط ، به دفتر اطلاع داد و اسم مرا هم منتقل کرد.

دقایقی بعد، وارد شدم. یکی از همراهان هم راهنمایی می‌کرد. در اتاقی که بنا بود خدمت «آقا» برسیم، چند نفر دیگر هم بودند. ایشان در اثنای دیدار با حاضران تا چشم‌شان به من افتاد، چنان گرم و صمیمانه با من احوال‌پرسی و روبوسی کردند که موجب تعجب شد. تعجب ناظرانی که لابد در دل‌شان می‏‌گفتند این درویش پیر دیگر کیست که ما نمی‏‌شناسیمش. در پایان هم «آقا» دست مرا دوستانه گرفتند و همراه خود به اتاق دیگری بردند و به یاد دوران مبارزه و سال‌های دور و نزدیک، در خلوت گفت‌وگو کردیم. موضوع را شرح دادم و گفتم که در خصوص مشکل فلان خانواده محترم، راهنمایی می‌‏خواهم...

... از دفتر که بیرون آمدم، در خیابان همان دو جوان را دیدم. شنیدم که یکی از آن دوتن به دیگری (شوخی یا جدی) آهسته گفت: این پیرمرد یک لاقبا را دیدی که؟ ما خیال می‌‏کردیم مزاحم است و هیچ‌کاره. اما بچه‏‌ها می‏‌گویند «آقا» به قدری به او علاقه و احترام نشان دادند و به قدری با او خودمانی بودند که در اتاق دیگری مدت‌ها با او به صحبت در خلوت نشستند. بعد (به شوخی یا جدی) گفت: ببین! این مرد، خدای نکرده (!) امام زمان نباشد؟! نکند که با لباس مبدل و ناشناس به این‌جا آمده و ما نفهمیده‌‏ایم!

رفیقش گفت: عجب حرفی می‏زنی، امام زمان که سیگار نمی‌‏کشد بچه جان!

«مبارزه» و «عرفان»، دو ساحت به هم پیوسته از زندگی این پیر فرزانه بود. «مبارزه» برای استقرار اجتماعی عدالت و ایمان و اخلاق و آزادی و استقلال و پیشرفت، و «عرفان» برای استغنای روحانی و تعالی معنوی و وصول به مقام قرب الهی و چشیدن و چشاندن طعم سکرآور شراب وصال.

همین‌جا تا از یاد نبرده‌ایم باید بگوییم که واژه‏‌های رندی و قلندری و درویشی و نظایر آن، در نظام فکری و اعتقادی و تربیتی «حاج حسن نیری تهرانی» بار مثبت داشت، نه منفی. مبنا و معنای دینی و اسلامی داشت، نه خلاف آن. و با همین نگاه بود که سخت عشق می‏‌ورزید به اهل بیت پیامبر(ص) و علی(ع) و با اقامه مجالس مخصوص دعای کمیل و عزاداری سیدالشهداء(ع) عاشقانه اشک می‏‌ریخت و اهل کتاب را که در همان اتاق و همان حال سابق‌‏الذکر برای نماز و دعا و عزاداری اجتماع می ‏کردند، خاضعانه تکریم و تعظیم می‏کرد.

البته حریم این نکته را نیز در کارنامه زندگی حاج حسن نیری تهرانی باید پاس داشت که «مبارزه» قبل از انقلابش هم بر درون‌مایه و بنیان عرفانی‏‌اش متکی بود و «عرفان» بعد از انقلابش هم تداوم مبارزه و مجاهدتی بود که همواره موج متلاطم آن را در نهاد نا آرام خویش احساس می‏کرد.

تقسیم‌بندی زمانی (به قبل و بعد از انقلاب) و تفکیک کلامی (به کلمات مبارزه و عرفان) برای تقریب ذهنی و تشریح موضوعی است. به هرحال، هرکدام از این دو ساحت، دو رکن، دو فصل  اگرچه آمیخته با هم  در فرصت زمانی متناسب با خودش تجلی بیشتر و آشکارتر و چشمگیرتری داشته است. اما او تنها به مدد همین ستون و عصا و تکیه ‏گاهی که از روحیه عارفانه‏ اش ساخته بود، می توانست در روزگار پس از انقلاب که روزگار همراهی و صبوری بود، ظرفیت بردباری و شکیبایی و تحمل را در ژرفای وجود خویش افزایش دهد و با تکیه بر همین عصا، استوار  و دردمند  بایستد.

۲۵۹

کد خبر 2101542

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین