در مسیر عشق؛ قرار بود زائر اربعین باشم نه خبرنگار

من، یک زن خبرنگار، که قرار بود فقط زائر باشم، حالا با دلی پر از شوق و حسرت، این کلمات را می‌نویسم.

به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، هوا گرم است، اما کلافه‌ات نمی‌کند چون با مهربانی در هم آمیخته، مثل آغوشی که تو را به قلب یک داستان عظیم می‌برد. اولین بار است که قدم در این مسیر گذاشته‌ام، راهپیمایی اربعین، این سفر عجیب و مقدس از نجف تا کربلا. قرار بود فقط زائر باشم، نه خبرنگار. دوربین را کنار گذاشتم، دفتر و قلم را هم. گفتم این بار نمی‌خواهم قصه‌ها را شکار کنم، فقط می‌خواهم آن‌ها را زندگی کنم، نفس بکشم، لمس کنم. اما حالا، وسط این اقیانوس بی‌کران آدم‌ها، قلبم طاقت نمی‌آورد که ساکت بماند. کلمات مثل بارانی ناگهانی از درونم سرریز می‌شوند، انگار خودشان می‌خواهند روی کاغذ جاری شوند.

بنابر روایت فارس، صبح زود از نجف حرکت کردم. هنوز خورشید کامل بالا نیامده بود که صدای قدم‌های آرام زائران، مثل یک موسیقی ملایم، فضا را پر کرد. زنی میانسال کنارم راه می‌رفت، چادر مشکی‌اش پر از خاک مسیر بود، اما لبخندش... خدای من، آن لبخند انگار تمام غبار دنیا را می‌شست. پرسیدم: «چندمین بارتونه؟» با چشمانی پر از نور گفت: «هفتمین بار. هر سال میام، چون اینجا خونه‌مه.» خونه؟ فکر کردم چطور ممکن است این جاده خاکی، این مسیر پر از شلوغی و غبار، برای کسی خانه باشد؟ اما هر قدم که جلوتر رفتم، معنای حرفش را بیشتر حس کردم.
کمی جلوتر، بوی نان تازه از یک موکب به مشامم رسید، بویی که انگار تمام خستگی راه را از تنم بیرون کشید. مردی عراقی با لهجه‌ای غلیظ و چهره‌ای که از خنده برق می‌زد، به من تعارف کرد: «تفضلی، خبز، شای، أی شی!» دستش پر از سخاوت بود، انگار تمام دارایی‌اش را با یک لیوان چای و یک تکه نان به من هدیه می‌داد. لیوان چای داغ را گرفتم و کنار یک خانواده ایرانی نشستم. بچه‌هایشان دور یک سینی خرما می‌خندیدند و با هم شوخی می‌کردند. مادر خانواده به من نگاه کرد، انگار سال‌هاست مرا می‌شناسد. گفت: «اولین بارتونه؟ از چشاتون معلومه. این مسیر آدمو عاشق می‌کنه، می‌بینی؟»

عاشق. این کلمه اینجا مثل هوا جریان دارد. همه عاشق‌اند؛ عاشق حسین، عاشق این راه، عاشق یکدیگر. کمی آن‌طرف‌تر، جوانی با پای برهنه و کوله‌ای سنگین روی دوشش، به پیرمردی کمک می‌کرد تا عصایش را بردارد. پیرمرد دستش را روی شانه پسر گذاشت و چیزی زمزمه کرد، شاید دعا، شاید تشکر. صحنه‌ای ساده، اما اشک در چشمانم جمع شد. این‌همه محبت، این‌همه از خودگذشتگی، این‌همه انسانیت ناب، کجا می‌شود دید؟

با هر قدم، انگار تکه‌ای از قلبم در این مسیر جا می‌ماند. موکب‌ها یکی پس از دیگری ظاهر می‌شوند، هر کدام قصه‌ای دارند. در یکی، زنی با دست‌های پرمهر برای زائران آش می‌ریخت، در دیگری جوانی با یک شلنگ آب، پای زائران را می‌شست. یکی دعا می‌خواند، یکی مداحی می‌کرد، و یکی فقط سکوت کرده بود و به افق خیره شده بود. انگار همه این آدم‌ها، از هر گوشه دنیا، در این مسیر به یک زبان مشترک رسیده‌اند: زبان عشق.

در مسیر عشق؛ قرار بود زائر اربعین باشم نه خبرنگار


شب که شد، زیر آسمان پرستاره کربلا، کنار یک موکب کوچک نشستم. صدای مداحی از دور می‌آمد، اما فقط مداحی نبود. صدای گریه بود، خنده بود، دعا بود، و سکوتی که پر از حرف‌های ناگفته بود. پسربچه‌ای با یک جفت دمپایی که برای پاهایش زیادی بزرگ بود، کنارم ایستاد و یک خرما تعارفم کرد. خندیدم و گرفتم. مادرش از دور نگاهمان می‌کرد، با همان لبخند آشنای این مسیر. گفت: «اینجا همه‌مون یه خونواده‌ایم.»

دفترم را باز کردم. قرار بود ننویسم، اما چطور می‌شود این همه زیبایی را فقط در قلب نگه داشت؟ کلمات مثل سیل می‌آیند، انگار می‌ترسند لحظه‌ای از این حس‌ها گم شود. این مسیر، این آدم‌ها، این عشق... اربعین فقط یک راهپیمایی نیست. اربعین یک دنیاست، دنیایی که در آن، برای چند روز، آدم‌ها بهترین نسخه خودشان می‌شوند. اینجا انگار زمان متوقف می‌شود، و تو فقط می‌مانی و یک حس عمیق، حسی که نمی‌توانی اسمش را بگذاری، اما می‌دانی که تا ابد در تو خواهد ماند.

من، یک زن خبرنگار، که قرار بود فقط زائر باشم، حالا با دلی پر از شوق و حسرت، این کلمات را می‌نویسم. اربعین مرا عوض کرد. نه فقط به عنوان یک زائر، که به عنوان یک انسان. و حالا می‌فهمم چرا این مسیر برای خیلی‌ها «خانه» است. چون اینجا، قلب‌ها به هم نزدیک‌ترند، و خدا انگار کمی نزدیک‌تر به زمین می‌آید.

کد خبر 2102230

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار