سیداحمد آوایی: من و سردار رشید در زمان جشن‌های ۲۵۰۰ ساله زندان بودیم

قبل از پیروزی انقلاب ما به این نتیجه رسیده بودیم که اگر مبارزات به نتیجه رسید و پیروز شدیم، تشکیلاتی برای حفظ انقلاب داشته باشیم که بلایی که سر جریان مصدق آمد، سر ما نیاید و کسی نتواند با کودتا همه‌چیز را از بین ببرد.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در سال‌هایی که دزفول در تب‌وتاب مبارزات پیش از انقلاب می‌سوخت، جوانی بیست‌ساله به نام سید احمد آوایی، دست در دست نوجوانی هجده‌ساله و مصمم (غلامعلی رشید) گذاشت؛ دوستی‌ای که از کوچه‌های پرخطر شهر آغاز شد و تا جبهه‌های جنگ هشت‌ساله ادامه یافت. از نخستین جرقه‌های گروه چریکی «منصورون» و زندان‌های ساواک، تا شکل‌گیری سپاه پاسداران و روزهای آتش‌بار عملیات‌ها، آوایی در گفت‌وگو با منصوره جاسبی خبرنگار خبرگزاری جماران مسیری را روایت کرده که سردار رشید در آن «شهرت را سر بریده» و گم‌نامی را زیسته است:

 سال ۱۳۴۸ بود. من جوانی بیست‌ساله بودم و غلامعلی رشید هجده‌ساله یا کمی هم کمتر چون هنوز دیپلمش را نگرفته بود. شیخ عبدالحسین سبحانی طلبه جوانی از مدرسه علمیه مرحوم آیت‌الله معزی بود که حدودا بیست‌وهفت سال داشت. شیخ عبدالحسین طلبه روشنفکر، انقلابی، زاهد و از طرفداران امام خمینی بود و چون ایشان مقلد امام بود، ما جوان‌ها دورش جمع شده بودیم. شیخ عبدالحسین از لحاظ جسمی آسیب دیده  و نیمه‌فلج بود، اما بسیار شجاع بود و روحیه محکمی داشت. اگر پولی هم برای منبر به او می‌دادند، کتاب می‌خرید و به ما می‌داد. ما چند جوان ازجمله غلامعلی، شهید عزیز صفری، عیدی فعال، عبدالحمید صفری، عبدالحمید آستی که با شیخ عبدالحسین می‌شدیم هفت نفر «گروه منصورون» را تشکیل داده بودیم و دور شیخ جمع شده بودیم.

این‌گونه با غلامعلی آشنا شدم و این دوستی تا آخر ادامه پیدا کرد. آن روزها رادیو بغداد سخنرانی‌های امام را پخش می‌کرد. ایشان خطاب به روحانی‌ها می‌گفت مثلا اگر شما  ۱۵۰ هزار نفر  هستید، و اعتراضی بکنید، رژیم می‌تواند همه شما را دستگیر کند؟!  پس چرا به جشن‌های ۲۵۰۰ ساله اعتراض نمی‌کنید؟ همین باعث شد که ما هم بخواهیم کمی به این جشن‌ها اعتراض کنیم و بنا داشتیم با انفجارهای نمادین بدون این‌که تلفاتی بگیریم، اعتراضی کرده باشیم و تکانی به شهر بدهیم. برای همین یک رفیق دینامیت‌فروشی داشتیم که به بهانه ماهی گرفتن از او دینامیت گرفتیم، چاشنی و فتیله را امتحان کردیم و چون تجربه نداشتیم لو رفتیم و برج هشت که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، همه دستگیر شدیم.

 چهار ماه در زندان بودیم که گاهی انفرادی و گاهی هم دو سه نفری با هم بودیم، ولی شهید سبحانی انفرادی بود. گاهی در زندان شهربانی بودیم و گاهی دستبندزده به سمت زندان ساواک می‌رفتیم. این‌که می‌گویم زندان ساواک، حالا نه این‌که یک فضای بزرگی باشد، نه، یک خانه استیجاری کوچک بود که فضایی برای نگه داشتن زندانی‌ها نداشت،  کارکنان زیادی هم نداشت و تعداد آن‌ها هفت نفر بیشتر نبود. یکی‌شان رئیس ساواک بود، دو نفر شکنجه‌گر  که یکی‌شان معروف به ربانی بود، دو تا کارمند داشت و یک آبدارچی، حالا اگر راننده‌ها را هم حساب کنیم شاید می‌شدند ده نفر ولی خب همین چند نفر شهر را با رعب و وحشت اداره می‌کردند؛ طوری که مردم جرأت نمی‌کردند در خیابان «آفرینش» عبور کنند. البته این‌ها عواملی هم داشتند که به عنوان نفوذی میان مردم بودند و مردم هم می‌ترسیدند. در هر حال ما در زمان جشن‌های ۲۵۰۰ ساله زندان بودیم و چهارماهی هم طول کشید و بعد ما را به یک مینی‌بوس دستبندزده به زندان اهواز آوردند  و سه ماهی هم در آن‌جا بودیم و تا جایی که در خاطرم دارم ما را به دادگاه نظامی بردند.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، دادگستری زیر بار این مسئله نمی‌رفت که زندانیان سیاسی را محاکمه کند و رژیم شاه هم این مسئله را سپرده بود به دادگاه نظامی. دادگاه نظامی هم یک دادگاه تشریفاتی بود و تحت امر ساواک و هرچه ساواک  دیکته می‌کرد آن را اجرا می‌کرد یعنی هیچ استقلالی از خودش نداشت. زندان اهواز هم فضای جداگانه‌ای برای زندانیان سیاسی نداشت و از دزد و قاچاقچی و چاقوکش تا زندانی مارکسیست و تجزیه‌طلب همه کنار هم بودند تا این‌که بعدها برای زندانیان سیاسی یک زندانی کنار کارون ساختند. حالا البته تجزیه‌طلبی در کار نبود یک انگی به آن‌ها زده بودند و دلیلش هم طرفداری از فلسطین و پخش اعلامیه علیه اسرائیل بود که طرف را به ده سال زندان محکوم کرده بودند. اصلا بندگان خدا سوادی نداشتند و خیلی هم از این مسائل سر در نمی‌آوردند.

در هر حال در دادگاه بدوی شهید سبحانی به ده سال زندان محکوم شد، من سه سال، حمید سه سال،  عیدی فعال دو سال، عزیز  صفری و رشید هم چون سنش از همه ما کمتر بود هر کدام به دو سال زندان محکوم شدند. در دادگاه تجدید نظر شهید سبحانی حبسش هفت سال ولی بقیه‌مان همان محکومیت‌مان تأیید شد؛ اما شهید صفری و رشید چون هفت و ماه نیم حبس کشیده بودند و آن روزها رشید هنوز دانش‌آموز بود دیگر آزاد شدند. شهید سبحانی بدنش در اثر شکنجه بسیار ضعیف شده بود و چون نیمه‌فلج هم بود، بعد از تحمل یازده ماه حبس زیر شکنجه شهید شد و او را در دزفول دفن کردیم، اما ما چند نفر تا آخرین روز حبس‌مان را هم کشیدیم و بعد در سال ۵۳ آزاد شدیم. من برای شرکت در کنکور به تهران آمدم و رشید هم بعد از گرفتن دیپلم به سربازی رفته بود و شده بود خدمه تانک چیفتن.

تشکیل گروه منصورون

 غلامحسین صفاتی دزفولی که قبل از انقلاب شهید شد، وقتی متوجه تمایل سازمان مجاهدین به مارکسیسم شده بود، از آن‌ها جدا شده بود. ما هم در زندان با افرادی مانند شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا و حسین ابراهیمی و رضا بصیرزاده آشنا شده بودیم. زمستان سال ۵۴ بود که یک شب سردار رشید دست من را در دست شهید صفاتی گذاشت،  علاوه بر من شهید مهدی هنردار هم بود که از اهالی کاشان بود و دانشجو، همه با هم یعنی با همان دوستان قبلی مانند شهید عزیز صفری و این دوستان جدید گروه چریکی منصورون را تشکیل دادیم. شهید صفاتی سرتیم خانه ما شد. یادم هست که یک بار شهید علی جهان‌آرا  با کیفی که مدارکی هم در آن بود خواسته بود  فرار کند  و  تیر خورد و نتوانست فرار کند و ما وقتی فهمیدیم که کیف دست ساواک افتاده، زندگی مخفی را شروع کردیم.  به تهران هم که آمدیم باز لو رفتیم. من دیگر دانشگاه را ول کردم و به همراه رشید و عیدی فعال یعنی سه نفری به اصفهان رفتیم و از سال ۵۵ زندگی مخفی را شروع کردیم. آن‌جا ما ضربه خوردیم. غلامحسین صفاتی و  مهدی هنردار در درگیری شهید شدند و یکی از بچه‌ها که نامش را یادم نیست زیر شکنجه شهید شد.

روال‌مان در خانه تیمی به این شکل بود که علامت سلامتی می‌زدیم یعنی باید یک جایی از  کوچه پس‌کوچه علامتی می‌زدیم تا مشخص می‌شد که هنوز خانه لو نرفته است و اگر خانه لو می‌رفت ظرف دو ساعت باید آن را از مدارک تخلیه می‌کردیم یا قرارمان بر این بود که در یک خیابانی که از قبل قرار می‌گذاشتیم، فرد در آن‌جا راه برود و ما با ماشین از کنارش رد شویم.  اما آن روز دو ساعت طول کشید و من و عیدی دیدیم که رشید نیامد، فهمیدیم که باید خانه را تخلیه کنیم. آن روزها ما یک اتاق تکی هم داشتیم،  یعنی اتاقی که فقط خود فرد بلد بود نه هیچ‌کس دیگری تا اگر ضربه‌ای خوردیم و یکی از ماها دستگیر شد آدرس خانه یا همان اتاق تکی را هیچ‌کسی نداند.

تا یادم نرفته بگویم رشید آن‌قدر دقیق بود که یک روز که من مجبور شدم او را به خانه تیمی خودمم ببرم وقتی ترک موتور گازی‌ام نشست یک عینک دودی زد و چشمانش را هم بست تا متوجه مسیر نشود تا اگر بعدها دستگیر شد زیر شکنجه نتواند حرفی بزند. همان روز پایش لای چرخ‌دنده‌های موتور گیر کرد و گوشتش آویزان شد، اما نه‌تنها آخ نگفت که باز هم همه جوانب احتیاط را رعایت کرد و موقع بردنش به درمانگاه هم چشمانش را بست تا هیچ چیزی نبیند.  در هر حال بعد از نیامدن رشید من به اتاق تکی خودم رفتم و عیدی هم رفت جایی گفت شاید آن‌جا باشد  ولی عیدی هم دستگیر شد  و از ما سه نفر من تنها ماندم و اصفهان برای  ما سوخته شد.

آن زمان خانه  شهید سید محمدکاظم دانش در قم که در حادثه هفت تیر سال ۶۰ شهید شد، پایگاه ما بود. او دوست مشترک من و آقای رجایی بود و بعد از انقلاب هم نماینده مجلس شد. البته ایشان با ما نسبت فامیلی هم داشت. من از طریق تماس تلفنی با او به گروه وصل شدم  و این بار من، سیدمحمدعلی جهان‌آرا و شهید حسن هرمزی به شیراز رفتیم. حسن کارگر راه‌آهن بود. من و شهید جهان ‌آرا هم آن‌جا ضربه خوردیم و خودمان را به اراک رساندیم.

اوایل سال ۵۷ بود و چون ما ضربات زیادی خورده بودیم،  تصمیم گرفتیم که  قاچاقی به پاکستان برویم و از آن‌جا به لبنان و عراق خدمت امام. و در لبنان هم امام موسی صدر را ببینیم.  اما رشید از همان روزی که دستگیر شده بود تا روزی که فضای باز سیاسی اعلام کرده بودند در زندان بود که موقع آزادی‌اش ما ایران نبودیم.

آموزش نظامی برای حفظ انقلاب اسلامی

تازه انقلاب به پیروزی رسیده بود؛ حالا دقیق یادم نیست اسفند ۵۷ بود یا اوایل سال ۵۸ که یک روز وقتی من، محسن  رضایی، سردار رشید، شهید جهان‌آرا در خانه ما دور هم نشسته بودیم تصمیم گرفتیم که هر کدام به شهر خودمان برویم و آموزش نظامی بدهیم. یادم هست که قبل از پیروزی انقلاب ما به این نتیجه رسیده بودیم که اگر مبارزات به نتیجه رسید و پیروز شدیم، تشکیلاتی برای حفظ انقلاب داشته باشیم که بلایی که سر جریان مصدق آمد، سر ما نیاید و کسی نتواند با کودتا همه‌چیز را از بین ببرد. حتی قبل از انقلاب این موضوع را با شهید چمران هم در میان گذاشته بودیم و نظر ایشان هم مثبت بود. من به دزفول برگشتم. من و رشید در کمیته بودیم و بعدش هم سپاه را تشکیل دادیم.

رشید، مردی که شهوت شهرت را سر بریده بود

سپاه پاسداران تشکیل شده بود. رشید که از همان جوانی هم از شهرت فراری و متنفر بود و آن‌قدر بزرگ و افتاده بود که نشان در گم‌نامی داشت، به تهران آمد و با پیگیری‌های او حکم فرماندهی سپاه دزفول به نام من خورد و خودش هم شد  قائم‌مقام. آن  زمان هم تقریبا دولت تعطیل بود و همه کارها را  سپاه انجام می‌داد؛  حتی وقتی پاسگاه مرزی تخلیه شده بود ما نیرو می فرستادیم حالا از ایلام بگیر تا خوزستان.

سپاه را تشکیل داده بودیم و نیروهای داوطلب زیاد می‌آمدند و ما آن‌ها را آموزش می‌دادیم  و آن‌ها اسلحه می‌گرفتند و در ایست بازرسی‌ها کشیک می‌دادند و آن روز ضدانقلاب از طرف صدام می‌آمدند و در خوزستان بمب‌گذاری می‌کردند و می‌توان گفت که مدت‌ها قبل از شروع رسمی جنگ، در خوزستان جنگ شروع شده بود. آن‌ها می‌آمدند و در زیر لوله‌های نفت بمب کار می گذاشتند که سپاه دزفول حدود ۲۰۰۰ قبضه اسلحه از آن‌ها گرفت.

ما با این‌که دقیق نمی‌دانستیم که جنگ شروع می‌شود، سعی کردیم با آموزش نظامی نیروهای داوطلب یک آمادگی ایجاد کنیم حتی می‌توانم بگویم که بیشتر امنیت استان را سپاه درفول تأمین می‌کرد. به عنوان مثال وقتی کمونیست‌ها می‌خواستند در مسجدسلیمان بریزند و فرمانداری را بگیرند، من به عنوان فرمانده دزفول نیرو اعزام می‌کردم، یا وقتی  آبادان شلوغ شد، چون ما نیروی بیشتری داشتیم من مهدی کیانی را فرستادم که او بعدها شد فرمانده لشکر و هر کجا شلوغ می‌شد ما کمک می‌کردیم.

شروع جنگ هشت‌ساله

هنوز جنگ شروع نشده بود که از تعدادی از بچه‌های سپاه که کمی عربی بلد بوند خواستند که برای تبلیغ انقلاب به مکه بروند و من از طریق فرودگاه آبادان رفتم و دو سه روز بعد جنگ شروع شد. به رشید زنگ زدم که ببینم چه کار کنم و او  گفت: «تو بمان مشکلی نیست.» چون به راحتی نمی‌شد برگشت و حدود پنجاه روز طول کشید و شخص دیگری به نام آقای «عندلیب» را برای سپاه دزفول گذاشتند و وقتی برگشتم رفتم سپاه اهواز و رشید هم بعد از سر و سامان دادن سپاه دزفول و فرستادن بچه‌ها به جبهه به اهواز آمد. آن موقع بود که سپاه  منطقه هشت تشکیل شد یعنی خوزستان و لرستان با مرکزیت اهواز. آن زمان شمخانی فرمانده بود، من شدم معاون آموزشی و رشید شد معاون عملیات. بعد ما رشد کردیم من شدم  رئیس ستاد منطقه و رشید شد مسئول عملیات قرارگاه خاتم الانبیا(ص).

شهید باقری و سردار رشید دو بازوی فرماندهی جنگ

قرارگاه خاتم(ص)  که تشکیل شد، شهید حسن باقری و رشید دو  بازوی توانای محسن رضایی در جنگ شدند؛ چون محسن هم اوایل جنگ هنوز فرمانده سپاه نبود. او اول  فرمانده اطلاعات سپاه بود و بعد شد فرمانده سپاه.

۲۵۹

کد خبر 2110632

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین