چارلی چاپلین: هر گوشه لباسم وصله داشت/ کت و شلوار و جورابم به علت فرسودگی زیاد وضع زننده‌ای را پیدا کرده بود

بحرانی در زندگی ما پدیدار شده بود؛ «سیدنی» [برادر چارلی چاپلین] احتیاج به یک دست لباس نو داشت. وی لباس یونیفورمی را که اداره پست بدو داده بود هر روز حتی روزهای یکشنبه هم می‌پوشید و به قدری کهنه شده بود که مورد تمسخر رفقایش بود.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش پنجم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تایخ چهار مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید (بخش اول را از این‌جا، بخش دوم را از این‌جا، بخش سوم را از این‌جا، بخش چهارم را از این‌جا و بخش پنجم را از این‌جا بخوانید):

بحرانی در زندگی ما پدیدار شده بود؛ «سیدنی» [برادر چارلی چاپلین] احتیاج به یک دست لباس نو داشت. وی لباس یونیفورمی را که اداره پست بدو داده بود هر روز حتی روزهای یکشنبه هم می‌پوشید و به قدری کهنه شده بود که مورد تمسخر رفقایش بود. از این رو مدت دو هفته روزهای آخر هفته را در خانه ماند تا مادرم بتواند لباس تازه‌ای برایش خریداری کند.

مادرم به هر ترتیبی بود توانست ۱۸ شلینگ از سر و ته معاش روزانه ما بزند و برای او لباسی تهیه کند. این کار ضربه مهلکی به اقتصاد خانوادگی ما زد. از این رو مادرم مجبور بود که از روز دوشنبه هر هفته که سیدنی سر کار رفته و در لباس خدمت بود، لباس مزبور را در برابر ۷ شلینگ در مغازه رهنی گرو بگذارد، و شنبه‌ها که تعطیل آخر هفته بود دوباره لباس را از سمساری پس می‌گرفت تا برادرم بتواند آن را بپوشد.

این معامله نزدیک یک سال ادامه تا روزی فرا رسید که از لباس مزبور جز تار و پودی باقی نماند. در این موقع بود که ضربه‌ای واقعی بر زندگی ما نواخته شد. یک روز صبح دوشنبه مادرم حسب‌المعمول به بنگاه رهنی رفت ولی صاحب بنگاه پس از اندکی تامل گفت: «متاسفم خانم چاپلین، دیگر نمی‌توانم در برابر این لباس به شما ۷ شلینگ بدهم!»

مادرم متحیر بود و پرسید: «چرا؟»

و صاحب بنگاه در حالی که شلوار را مقابل نور می‌گرفت گفت: «ملاحظه بفرمایید چطور ریش ریش شده و چیزی از آن باقی نمانده است.»

- درست است ولی شنبه دیگر دوباره پول شما را مثل همیشه تادیه خواهم کرد.

- خیر، فقط آخرین پولی که می‌توانم به شما بدهم سه شلینگ در برابر کت و جلیقه است.

مادرم به‌شدت به گریه افتاد و با چشمانی اشک‌آلود به خانه برگشت. این واقعه ضربه‌ای هولناک بود؛ زیرا مادرم به کمک آن ۷ شلینگ معاش یک هفته ما را تامین می‌کرد.

در این میان لباس‌های خود من که بازمانده ایام همکاری با «تروپ لانکاشیر» بود دیگر قابل استفاده به نظر نمی‌رسید، هر گوشه آن وصله‌ای خورده بود و کت و شلوار و جوراب به علت فرسودگی زیاد وضع زننده‌ای را پیدا کرده بود. در این موقع بهترین فکری که به خاطرم رسید این بود که به دیدار دوست خردسال سابق خویش در ناحیه «استوک‌ول» بروم. خیلی دلم می‌خواست بدانم چکار می‌کند و زندگی را چگونه می‌گذراند. وقتی که مرا در آن لباس دید، حیرت‌زده مرا نگریست و من بلافاصله برای پرده‌پوشی وضع خویش گفتم که از کارگاه نجاری پس از یک کار سخت و طاقت‌فرسا بازگشته‌ام. لذا مجبور بودم که لباس‌های کهنه خود را بر تن داشته باشم. ولی توضیح من برای او جالب نبود و نگاهش را از من به جانب دیگری می‌دوخت تا حیرت خویش را پنهان کند. از حال مادرم پرسید، در کلماتی کوتاه بدو پاسخ دادم که مادرم خارج از شهر زندگی می‌کند و بلافاصله صحبت را به خود او کشانده و پرسیدم: «تو در همان خانه زندگی می‌کنی؟»

- بله.

و در این حال چنان مرا برانداز می‌کرد که گویا گناه بزرگی را مرتکب شده باشم. گفتم: «خوب، من می‌روم.»

تبسمی ضعیف بر لبانش نقش بست و گفت: «خداحافظ!»

او با وقار و طمأنینه به جانبی روان شد و من سرافکنده و شرمسار در جهت مخالف او به‌سرعت به دویدن پرداخته و از هم دور شدیم.

مادرم پیوسته ضرب‌المثلی داشت که می‌گفت: «ممکن است شما پیوسته سر فرود آورده خم شوید ولی چیزی به دست نیاورید» ولی خود او بدین گفته پای‌بند نبود، لذا غرور من گاه‌گاه جریحه‌دار می‌شد.

روزی هنگامی که گروهی از بچه‌ها خانم سال‌خورده و ژنده‌ای را اذیت می‌کردند مادرم ایستاد و به آن‌ها سرزنش کرد. این زن موهایش را برخلاف رسوم آن روز کوتاه کرده بود. بچه‌ها او را مسخره کرده به یکدیگر فشار می‌آوردند و مثل این بود که می‌ترسیدند با لمس کردن او آلوده و ملوث شوند. زن بی‌پناه و درمانده بی‌حرکت در میان آن‌ها ایستاده و آماج شیطنت‌ها و مسخره‌بازی‌های آن‌ها بود. تا بالاخره مادر در رسید و دخالت کرده، سپس نوری از آشنایی در چشمان آن خانم درخشیدن گرفت و با صدای ضعیف گفت: «لیل! مرا می‌شناسی؟» (لیل اسم مستعار مادرم در صحنه تئاتر بود) مادرم فورا او را شناخت وی یکی از همکاران او در دوره نمایشات تئاتر بود.

من به‌قدری تحت تاثیر این جریان قرار گرفته بودم که در گوشه‌ای به انتظار مادرم ایستادم.

بچه‌ها از کنار من گذشته و به مسخرگی و دهن‌کجی ادامه دادند. سخت خشمناک شده بوم ولی متوجه گفت‌وگوی مادرم و آن خانم سال‌خورده بودم که با یکدگیر به راه افتاده و به سوی من آمدند.

- شما چارلی کوچک را به یاد می‌آورید؟

خانم سال‌خورده جواب داد...

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2120600

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین