در نخستین روزهای اشغال خرمشهر بر بعثی‌ها چه گذشت؟

در اولین شب استقرار این گردان در خرمشهر، شش ایرانی به این گردان حمله کردند. در آن زمان، بسیاری از سربازان بعثی در حال شراب‌نوشی یا در مستی به سر می‌بردند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایبنا، کتاب «گردان گم‌شده»، خاطرات عزالدین مانع، سرگرد ارتش بعث صدام است که توسط محمدنبی ابراهیمی ترجمه و به همت انتشارات سوره مهر منتشر شده است. عزالدین مانع توانست خاطرات خود را از طریق یکی از روزنامه‌ها به ثبت برساند و در تاریخ ماندگار کند.

عزالدین مانع، فرمانده گردان چهارم از تیپ ۲۴ ارتش بعث صدام بود. پس از تصرف خرمشهر در چهارم آبان ۱۳۵۹ توسط نیروهای رژیم بعث، این گردان به فرماندهی عزالدین مانع در خرمشهر مستقر شد. اما از همان شبی که گردان موظف به استقرار در این شهر شد، حوادثی برای آنان رخ داد؛ از نفوذ بسیجی‌های ایرانی در میان نیروهای گردان گرفته تا وقوع قتل‌های زنجیره‌ای در درون آن. هر شب، یکی از افسران یا فرماندهان رژیم بعث، چه آنانی که برای سرکشی به این گردان می‌آمدند و چه اعضای خود گردان، دقیقا در ساعت یک و نیم نیمه‌شب و همگی به یک شکل، در دستشویی گردان با سیم مفتول خفه می‌شدند.

این کتاب در پسِ روایت این قتل‌های زنجیره‌ای و دیگر رویدادهایی که برای این گردان رخ داد، به موضوع تصرف خرمشهر توسط بعثی‌ها و جنایاتی که در طول حضورشان در این شهر مرتکب شدند می‌پردازد؛ جنایاتی همچون هجوم به خانه‌های مردم خرمشهر و تخریب آن‌ها، غارت طلا، اموال و وسایل مردم، آتش زدن مزارع، کتک زدن پیرمردان و پیرزنان، بریدن سر کودک هشت‌ماهه، زنده‌به‌گور کردن کودکان، و دست‌درازی به زنان و دختران خرمشهری. در ادامه این گزارش، به روایت جزئیات قتل‌های زنجیره‌ای در گردان و حضور آن در خرمشهر پرداخته می‌شود.

ستوان ارتش بعثی، در پناه ایران
در اولین شب استقرار این گردان در خرمشهر، شش ایرانی به این گردان حمله کردند. در آن زمان، بسیاری از سربازان بعثی در حال شراب‌نوشی یا در مستی به سر می‌بردند. مهاجمان ایرانی در این حمله، تعدادی از سربازان بعثی را کشتند و همچنین سه دستگاه تانک گردان را منفجر کردند. با صدای انفجار، بقیه سربازانی که خواب بودند بیدار شدند و با دیدن اجساد کشته‌شدگان در گردان، ترس و وحشت سراسر وجودشان را گرفت.

در شب دوم، تمام سربازان گردان هنوز اتفاقات شب قبل را فراموش نکرده بودند. خون افراد کشته‌شده هنوز بر زمین خشک نشده بود. آنان با ترس و دلهره آن شب را پشت سر گذاشتند. اما صبح روز بعد، هنگامی که از خواب بیدار شدند، متوجه اتفاقی دیگر شدند. «عدنان البصری، ستوان و فرمانده تانک تی –۷۲»، با تانک خود به سمت ایران حرکت کرده و به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شده بود.

وحشت در دل افسر محبوب وزیر دفاع عراق
در شب سوم، اضطراب و ترس بر وجود گردان غالب شده بود. تمام شب را بیدار ماندند و نگهبانی دادند، اما نزدیک صبح با جنازه «ستوان‌یار جبار فلیح» در دستشویی گردان روبه‌رو شدند. در نیمه‌شب، هنگامی که این ستوان‌یار به دستشویی رفته بود، یکی از بسیجیان ایرانی که در آن‌جا کمین کرده بود او را با سیم نازکی خفه می‌کند. ستوان‌یار جبار فلیح کسی بود که پنج کیلو طلا از خانه‌های مردم خرمشهر غارت کرده بود و یک کودک هشت‌ماهه را سر بریده بود.

در شبی دیگر، «سرهنگ یونس الربیعی»، افسر محبوب وزیر دفاع عراق، برای سرکشی و مشاهده اوضاع از نزدیک به گردان آمد. اما آن شب نیز حادثه‌ای دیگر رخ داد. سرهنگ الربیعی که از ترس نفوذ ایرانی‌ها دچار اضطراب شده بود، به شراب و مستی پناه برد. او در حالی که حال طبیعی نداشت، نیمه‌شب به دستشویی رفت. ساعت از یک و نیم نیمه‌شب گذشت، در حالی که عزالدین مانع به همراه یکی از سربازان برای یافتن او به دستشویی می‌رود با جنازه سرهنگ یونس الربیعی روبه‌رو می‌شوند که با خون او بر دیوارهای دستشویی نوشته بودند «مرگ بر صدام، مرگ بر آمریکا» این جملات، که با خون سرهنگ بر دیوار نوشته شده بود، چنان ترس و دلهره‌ای در دل بعثی‌ها انداخت که دیگر جرئت رفتن به دستشویی را نداشتند.


جنایت سرباز بعثی در خرمشهر
چند شبی بود که از رخنه و نفوذ نیروهای ایرانی در گردان عزالدین مانع خبری نبود. نیروهای بسیجی، متوجه شده بودند که تیپ ۶۶ بعث در خرمشهر مستقر شده است. افسران این تیپ، زنان خرمشهری را مورد تجاوز قرار داده و بسیاری از زیورآلات آنان را به سرقت برده بودند. این تیپ توسط جوانان خرمشهری ضربات سختی دریافت کرده بود؛ به‌ گونه‌ای که سه گروهان از آنان در روز روشن به دست همین جوانان از بین رفتند و کشته شدند. سربازان این تیپ به خانه‌های مردم خرمشهر هجوم می‌بردند و اموال، دام‌ها و دارایی‌های آنان را به غنیمت می‌گرفتند.
افسران بعثی، هر کودک خرمشهری را که می‌دیدند، می‌کشتند؛ زیرا معتقد بودند این کودکان بزرگ خواهند شد و روزی آنان را نابود خواهند کرد. آنان اطفال شیرخواره را خفه و کودکان را زنده‌به‌گور می‌کردند. عزالدین مانع که از نزدیک شاهد این جنایات توسط سربازان و افسران ارتش بعث بود، می‌گوید: «یک روز مشاهده کردم که یکی از سربازان می‌خواست انگشتری را از دست پیرزنی بیرون آورد اما او اجازه نمی‌داد. سرباز تفنگش را به سوی پیرزن نشانه رفت و من هفت‌تیرم را به سمت سرباز گرفتم و گفتم شلیک نکن. آیا تو می‌پسندی چنین رفتاری با مادر یا خواهرت داشته باشند؟ سرباز از سخن من مات و مبهوت ماند. گویا چیزی به خاطر آورد گفت: جناب سرگرد به خدا. تو باعث هدایت من شدی. با دست‌هایم افراد زیادی را در محمره (خرمشهر) کشته‌ام. جناب سرگرد با یک سنگ، سر کودک شیرخواری را له کردم.»

در نخستین روزهای اشغال خرمشهر بر بعثی‌ها چه گذشت؟

شبح گردان عزالدین مانع که بود؟
بعد از چند شب بی‌خبری و آرامش در گردان عزالدین، باز هم حادثه‌ای جدید رخ داد. «سروان لطیف» توسط همان فرد همیشگی و به همان شیوه، رگ گردنش بریده شده و در دستشویی افتاده بود. تمام این قتل‌ها که همه در ساعتی مشخص از شب، در دستشویی و با سیم مفتول اتفاق افتاده بود، ترس و دلهره در دل سربازان گردان انداخته بود. بسیاری از آنان به فکر فرار افتاده بودند. از آن شب، ستوان‌یار عاشورا الحلی به گردان بازگشت تا خود اوضاع را مدیریت کند. او از افراد وفادار به حزب بعث و صدام بود و به خشونت و قساوت شهرت داشت. ستوان‌یار عاشورا الحلی دستور داد که تمامی ورود و خروج‌ها بازرسی و تحت کنترل قرار گیرند.

وقتی ماشین حامل شام رسید، او چند سرباز فرستاد تا خودرو را بازرسی کنند و خودش نیز کنترل دقیقی بر بررسی داشت. هنگام بازدید از زیر ماشین بخشی از بدن کسی را دید که خود را به خودرو چسبانده بود. سرانجام آن فردی را که شب‌ها خواب و خوراک را ازشان ربوده بود، پیدا کردند. آن فرد جوانِ هجده‌ساله، عبدالرضا خفاجی از اهالی خرمشهر بود. عبدالرضا و گروهی از جوانان خرمشهری تصمیم گرفته بودند افسران رژیم بعث را که بیشترین جنایات را نسبت به مردم خرمشهر و ایران مرتکب شده بودند، به هلاکت برسانند. آن‌ها فهرستی از این افسران تهیه کرده بودند و قصد داشتند هر شب به همین شیوه یکی‌یکی آن‌ها را بکشند. در چند مورد، عبدالرضا موفق به اجرای این نقشه شده بود. ستوان‌یار عاشورا الحلی به همراه عزالدین مانع به بازجویی از عبدالرضا پرداختند تا بفهمند چرا این کار را کرده، هدفش چه بوده و چگونه وارد و خارج گردان می‌شده است. پس از پایان سوال‌ها، به عبدالرضا پیشنهادی دادند، حقوق کلان، خانه، ماشین و موقعیت خوب در ازای همراهی با ارتش بعث و پیوستن به آنان. اما این یکی دیگر از اشتباهات‌شان بود؛ آن‌ها می‌خواستند به کسی وعده ماشین و خانه بدهند که چشمش از همه این مادیات پر بود.

عبدالرضا پسرِ بزرگ‌ترین تاجر خرمشهر بود؛ پدرش چندین نمایشگاه اتومبیل و فروشگاه مواد غذایی در تهران، اصفهان و اهواز داشت. عبدالرضا از کودکی میان خانه‌ها و ماشین‌های رنگارنگ بزرگ شده بود. او تصمیم گرفته بود در اهواز و در وطنش بماند و از آن محافظت کند. رد کردن پیشنهادِ آن‌ها توسط این جوان و هلاکت افسران مهم بعثی که به دست او انجام شده بود، درنهایت برایش حکمی سخت در پی داشت، حکم اعدام.

در حضور تمام سربازان و فرماندهان، عبدالرضا را به یک چوب بستند و ستوان‌یار عاشورا الحلی، نیزه‌ای را به شکمش فرو کرد و سپس او را تیرباران کردند. پیکر آن جوان بسیجی برای یک هفته کامل بر ستون چوبی ماند و هرکس وارد یا خارج از خرمشهر می‌شد او را می‌دید. آن شب، بعثی‌ها جشن گرفته و پایکوبی و آواز برپا کرده بودند چون فکر می‌کردند موفق شده‌اند کسی را که عامل زنجیره‌ای قتل فرماندهان و افسران بوده به دام اندازند. اما پس از جشن، در ساعت سه و نیم بامداد ستوان‌یار عاشورا به سمت دستشویی رفت و تا صبح خبری از او نشد. صبح روز بعد، چند سرباز که به دستشویی رفتند، جنازه عاشورا را غرق در خون یافتند؛ نیزه‌ای در شکمش فرو رفته بود و بر روی کاغذی نوشته شده بود، انتقام خون شهید عبدالرضا خفاجی را خواهیم گرفت…

۲۵۹

کد خبر 2125592

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =