شورش عاشقانه در برابر پوچی؛ چگونه بدون امید، زندگی کنیم؟ / پوچی چگونه به جنون تبدیل می شود؟ / چگونه می‌توان در جهانی بی‌معنا، زیست؟

امروز، خواندن کامو نه فقط بازگشت به نویسنده‌ای از میانه سده بیستم است، بلکه مواجهه‌ای دوباره با پرسش‌های بنیادین انسان مدرن است: چگونه می‌توان در جهانی بی‌معنا، زیست؟ چگونه می‌توان در دل نومیدی، امیدی بی‌نام و نشان یافت؟ پاسخ کامو در تمام آثارش یکسان است: با وفاداری به زندگی، با پذیرش پوچی و در عین حال با سرکشی در برابر آن. جهان او جهان تضادهای سازنده است؛ جهانی که در آن تنهایی، سرچشمه همدلی است، و آگاهی، مبدأ عشق.

گروه اندیشه: جهان فکری آلبر کامو، جهان تضادهای بنیادین است که میان "پوچی" (فاصله میان عطش انسان برای معنا و سکوت بی‌اعتنای جهان) و "شور زیستن" حرکت می‌کند. این نوشته علیرضا پیروزان در باره اندیشه های آلبر کامو است که در صفحه کتاب روزنامه ایران منتشر شده است. از نظر پیروزان، کامو پوچی را به عنوان یک حقیقت ناگزیر می‌پذیرد، اما هرگز تسلیم آن نمی‌شود. فلسفه او در برابر این خلأ معنا، یک «شورش معنادار» و «اخلاق زمینیِ مسئولیت‌پذیر» را پیشنهاد می‌کند. آثار کلیدی او شامل بیگانه، طاعون، سقوط، این موضوع را نشان می دهد. از نظر نویسنده، آنچه کامو را از اگزیستانسیالیست‌های دیگر جدا می‌کند، «شور زیستن» و «روشنایی بی‌امید» اوست. او در «اسطوره سیزیف»، شورش را در پذیرش آگاهانه و لبخند قهرمانانه سیزیف در لحظه سقوط سنگ خلاصه می‌کند. در «انسان طاغی»، شورش را "نه" گفتن به بی‌عدالتی و دفاع از کرامت انسان می‌داند؛ شورشی که نه از جنس نفرت، بلکه از عشق به انسان نشأت می‌گیرد. در نهایت، کامو خواننده را به یک «معنویت بی‌کیش» فرامی‌خواند: پذیرش پوچی و در عین حال وفاداری به زندگی، کار، عشق و خنده، حتی بی‌هیچ امید نهایی. این مطلب در زیر از نظرتان می گذرد: 

****

 جهان آلبر کامو (۱۹۱۳-۱۹۶۰)، جهان تضادهایی است که در عین ویران‌کنندگی، به طرز شگفت‌انگیزی انسانی‌اند. او نویسنده‌ نومیدی نیست، بلکه کاوشگری است در میان خلأ معنا. جهان او سراسر میان دو قطب حرکت می‌کند: پوچی و معنا، مرگ و شور زیستن، سکوت و فریاد، تنهایی و دوستی، و در نهایت نوعی ایمان زمینی به انسان. کامو، پوچی را چون حقیقتی ناگزیر در دل هستی می‌پذیرد، اما از آن فلسفه تسلیم نمی‌سازد. برای کامو، پوچی نه انکار زندگی، بلکه نقطه آغاز فهم آن است. او در برابر خلأ معنا، با پاسخی اخلاقی و وجودی، شورشی معنادار با شور زیستن و مسئولیت انسان را طرح می‌کند.

در نگاه کامو، هستی نه روشنایی مطلق است و نه تاریکی بی‌پایان؛ بلکه در توازن غریب خنثی و پرطنینی قرار دارد که خود پدیده‌ای غریب و فهم‌ناپذیر است. این خنثی بودن، جوهره‌ «پوچی» است: فاصله‌ای بی‌پایان میان عطش انسان برای معنا، و خاموشی و سکوت بی‌اعتنای جهان در برابر این عطش. از دل همین شکاف است که شخصیت‌های داستانی‌اش به جست‌وجوی پاسخی برمی‌آیند؛ پاسخی که نه در قلمرو  متافیزیک، بلکه در فعل زیستن، در لمس لحظه‌ها و تجربه تضادها، متجلی می‌شود. رمان‌نویسی برای کامو تنها نمایش فرم یا بازتاب جامعه نیست؛ بلکه شکلی از فلسفه زیسته است، فلسفه‌ای که در گوشت و استخوان شخصیت‌ها دمیده می‌شود و معنا را نه به‌عنوان ایده، بلکه به‌عنوان تجربه‌ای ملموس، عرضه می‌کند.

از بیگانگی با جهان تا سقوط داوری

در «بیگانه/ L'Étranger» (۱۹۴۲)، اولین و شاید نمادین‌ترین رمان او، کامو چهره‌ای از انسان معاصر را می‌سازد که میان زندگی و مرگ، میان حضور و بی‌تفاوتی معلق است. مرسو نه قهرمان است و نه ضدّقهرمان. او همان انسان خسته از تفسیر جهان است؛ انسانی که تصمیم می‌گیرد جهان را همانگونه که هست بپذیرد، بی‌هیچ توجیه منطقی. او وقتی می‌گوید، «به خاطر آفتاب بود»، در حقیقت نه از گرما، بلکه از فشار بی‌دلیل هستی سخن می‌گوید.

در جهانی که دلیل و معنا از میان رفته، عمل خود نوعی پاسخ است، پاسخی خاموش اما قاطع. در مرسو، کامو نه تنها مفهوم پوچی را عینیت می‌بخشد، بلکه مرزهای اخلاق سنتی را نیز در هم می‌شکند. او نشان می‌دهد چگونه جامعه، در مواجهه با انسانی که از چهارچوب معناهای قراردادی خارج می‌شود، دست به مجازات می‌زند. در پایان رمان، مرسو با پذیرش مرگ و با نگاه به آسمانی تهی، به نوعی آرامش می‌رسد؛ آرامشی که در خودآگاهی از بی‌معنایی ریشه دارد.

اگر «بیگانه» روایت سکوت و تنهایی فردی است، «طاعون/ La Peste» (۱۹۴۷) حکایت جمعی انسان‌ها در برابر پوچی است. این رمان که در شهری بسته و بیمار می‌گذرد، استعاره‌ای است از جهان ما؛ جهانی که مرگ در آن همچو ویروسی بی‌وقفه می‌چرخد و انسان‌ها ناچارند میان فرار و مقاومت یکی را برگزینند. شخصیت اصلی، دکتر ریو، در سکوت و خستگی، بی‌آنکه امیدی به پیروزی داشته باشد، به مبارزه ادامه می‌دهد. او می‌داند هیچ نجات نهایی در کار نیست، اما باز هم کار خود را می‌کند.

این همان جایی است که فلسفه‌ کامو از مرز پوچی عبور کرده و به اخلاق می‌رسد؛ اخلاقی زمینی، اما سرشار از حس مسئولیت در برابر انسان. در «طاعون»، کامو به هیأتی از یک قهرمان خاموش دست می‌یازد؛ قهرمانی که نه به سبب ایمان ماورایی، بلکه به خاطر وفاداری به انسان بودن می‌جنگد. او از رنج دیگران نمی‌گریزد و حتی در دل نومیدی، نوری کم‌جان اما انسانی می‌تاباند. در این معنا، «طاعون» بیش از آنکه رمانی درباره بیماری باشد، بیانیه‌ای درباره وجدان است.

در «سقوط/ La Chute» (۱۹۵۶)، کامو به قلمرو دیگری پا می‌گذارد؛ قلمرو اعتراف. ژان باتیست کلمانس، وکیل سابق و اینک «قاضی توبه‌کار»، در مونولوگی طولانی، از درون سقوط اخلاقی خود سخن می‌گوید. او نه می‌خواهد توجیه کند و نه توبه؛ تنها می‌خواهد اعتراف کند، در جهانی که دیگر هیچ مرجعی برای داوری وجود ندارد.

در این اثر، طنز تلخ کامو به اوج می‌رسد. کلمانس، چون تصویر شکسته‌ای از وجدان انسان مدرن، با ما از ریا، خودبینی، و پوچی سخن می‌گوید. او آینه‌ای است در برابر خواننده؛ آینه‌ای که نشان می‌دهد در نبود نیروی ماورایی، انسان چگونه خود را داور خویش می‌پندارد و در همان لحظه فرومی‌افتد. «سقوط» در حقیقت پایان آن خط فکری است که از «بیگانه» آغاز شده بود. اگر مرسو در سکوت بی‌اعتنا زندگی را پذیرفت، کلمانس در هیاهوی تردید و شرم، خود را محکوم می‌کند. این دو، دو روی یک سکه‌اند: پذیرش و سقوط، هر دو پاسخ‌هایی هستند به جهان بی‌داور.

کامو در نمایشنامه‌هایش، از «کالیگولا» تا «سوءتفاهم»، تراژدی را دوباره کشف می‌کند، اما نه در قالبی کلاسیک، بلکه در هیأت فلسفی. شخصیت‌های او، به ویژه کالیگولا، نه صرفاً مجنون‌اند و نه خونریز؛ آن ها فلاسفه‌ای در بدن قدرت‌اند. کالیگولا وقتی می‌گوید: ««من ماه را می‌خواهم»، در واقع تمنای ناممکن انسان را فریاد می‌زند. تمنایی که هرگز برآورده نمی‌شود، اما او از پا نمی‌نشیند.

در «سوءتفاهم/ Le Malentendu» (۱۹۴۴)، مادری به خطا پسر خود را می‌کشد، زیرا چنان در فقر و نومیدی غرق شده که حتی عشق را نیز به یاد نمی‌آورد. این نمایشنامه، استعاره‌ای از جهانی است که در آن شناخت و معنا از میان رفته‌اند؛ جهانی که حتی عشق نیز، اگر از آگاهی جدا شود، به خشونت می‌انجامد. نمایشنامه‌های کامو به ما می‌آموزند که پوچی، اگر در قالب کنش ظاهر نشود، به جنون بدل می‌شود. به همین دلیل است که در پایان «کالیگولا»، مرگ نه شکست و بلکه آزادی است: بازگشت به سکوت اولین، جایی که دیگر هیچ فرمانی در کار نیست.

شورش و شور زیستن

آنچه کامو را از هم‌عصرهای اگزیستانسیالیست خود جدا می‌کند، همین شور زیستن است. او در برابر جبر پوچی، به جای تسلیم، نوعی سرکشی شاعرانه پیشنهاد می‌کند. در جستار «افسانه‌ سیزیف/ Le Mythe de Sisyph» (۱۹۴۲)، او این سرکشی را در تصویر مردی خلاصه می‌کند که محکوم است سنگی را تا قله ببرد و ببیند که سنگ دوباره فرومی‌غلتد. اما سیزیف، در نگاه کامو، نه قربانی بلکه قهرمان است، زیرا آگاه است و می‌پذیرد. او در همان لحظه سقوط سنگ، لبخند می‌زند؛ لبخندی که از آگاهی می‌آید، نه از امید. کامو، برخلاف نیهیلیست‌های تاریک‌نگر، از زندگی نمی‌گریزد. برای او، هر نفس، هر نسیم مدیترانه، هر نور آفتاب، گواهی است بر زیبایی جهان حتی در نبود معنا. او میان فلسفه و زیبایی‌شناسی، پلی می‌زند: فلسفه‌ای که به جای انکار زندگی، آن را در آغوش می‌کشد، و زیبایی‌شناسی خاصی که از اندوه آگاهی تغذیه می‌کند.

در «انسان طاغی/ L'Homme révolté» (۱۹۵۱)، کامو فلسفه‌ خود را به صراحت بیان می‌کند: شورش، نه برای تغییر جهان، بلکه برای حفظ کرامت انسان. شورش در برابر پوچی یعنی گفتن «نه» به بی‌عدالتی، اما بدون پناه بردن به مطلق‌ها. او بویژه در نقد ایدئولوژی‌های سده بیستم، از جمله کمونیسم و فاشیسم، بر این نکته پای می‌فشارد که هر نظامی که بخواهد به نام عدالت، آزادی را قربانی کند، در نهایت به خشونت می‌انجامد. اما این شورش، از جنس نفرت نیست. شورش کامو، عاشقانه است؛ شورشی که از دل عشق به انسان می‌جوشد، نه از کینه به جهان. از همین روست که او در پایان عمر، از هر نوع دوگانه‌سازی ایدئولوژیک فاصله می‌گیرد و در جست‌وجوی نوعی «تفکر سنجیده» است؛ تفکری که می‌داند حقیقت در هیچ جبهه‌ای مطلق نیست.

روشنایی بی‌امید

شاید جوهر اندیشه‌ کامو را بتوان در این تعبیر خلاصه کرد: روشنایی بی‌امید. او در الجزایر مدیترانه‌ای‌زاده شد، در نوری که از کودکی بر دریا و خاک می‌تابید. این روشنایی در سراسر آثارش جاری است: نوری بی‌پناه، بی‌تضمین، اما زنده. از تابستان در الجزایر تا بازگشت به تیپاسا، او به زندگی همچون مکاشفه‌ای جسمانی می‌نگرد، نه چون تعلیمی انتزاعی. در نگاه او، حتی در دل رنج، چیزی هست که باید ستوده شود: لحظه‌ آفتاب، صدای دریا، حضور دیگری.

او از این تجربه‌ زیسته نوعی اخلاق خلق می‌کند؛ اخلاقی که نه بر  ایمان، بلکه بر شور زندگی بنا شده است. انسان کامو، گرچه می‌داند مرگ پایان همه چیز است، اما از همین آگاهی، معنا می‌سازد. در واپسین سال‌های زندگی، وقتی کامو به دلیل اختلاف نظر با سارتر و روشنفکرهای پاریسی تنها شد، به سکوتی انسانی پناه برد. این سکوت، نه انزوا بلکه نوعی کرامت بود؛ کرامت انسانی که از فریادهای ایدئولوژیک خسته شده و به روشنایی خاموش زندگی بازگشته است. او در یادداشت‌های خود بارها از خستگی، تنهایی، سکوت درونی و اضطراب معنا سخن می‌گوید؛ یعنی آنچه ریشه در دوگانگی انسان دارد: میل به معنا در جهانی بی‌معنا.

مرگ ناگهانی‌اش در حادثه رانندگی، گویی بر تمثیل زندگی‌اش مهر تأیید زد: ناگهانی، بی‌علت، اما در اوج روشنایی. در محل تصادف، نسخه‌ ناتمام رمان «آدم اول» پیدا شد، اثری که قرار بود بازگشت به کودکی و ریشه‌های خاکی‌اش باشد؛ بازگشت به همان جایی که فلسفه‌ او از آن آغاز شده بود: نور، زمین و انسان.

امروز، خواندن کامو نه فقط بازگشت به نویسنده‌ای از میانه سده بیستم است، بلکه مواجهه‌ای دوباره با پرسش‌های بنیادین انسان مدرن است: چگونه می‌توان در جهانی بی‌معنا، زیست؟ چگونه می‌توان در دل نومیدی، امیدی بی‌نام و نشان یافت؟ پاسخ کامو در تمام آثارش یکسان است: با وفاداری به زندگی، با پذیرش پوچی و در عین حال با سرکشی در برابر آن. جهان او جهان تضادهای سازنده است؛ جهانی که در آن تنهایی، سرچشمه همدلی است، و آگاهی، مبدأ عشق. در نهایت، کامو ما را به نوعی معنویت بی‌کیش فرا می‌خواند؛ معنویتی که در آن انسان همسفر لحظه‌ای است در میان نور و سایه. او می‌خواهد ما بدانیم چگونه، حتی بی‌هیچ امید نهایی، باز هم بخندیم، کار کنیم و دوست بداریم.

۲۱۶۲۱۶

کد خبر 2139454

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار