به گزارش خبرآنلاین، روز دوشنبه انگار برای اینکه همه ما شوکه شویم عمر دو فیلمساز بزرگ به سر آمد.
اینگمار برگمان و میکلآنجلو آنتونیونی در یک روز فوت کردند. تصور کنید این دو چطور این اتفاق را در یک فیلم به تصویر میکشیدند... یک فیلم با دو بلیت کوچک، هر دو متفاوت هستند اما از دردی یکسان میگویند:
اینگمار برگمان و میکلآنجلو آنتونیونی در یک روز فوت کردند. تصور کنید این دو چطور این اتفاق را در یک فیلم به تصویر میکشیدند... یک فیلم با دو بلیت کوچک، هر دو متفاوت هستند اما از دردی یکسان میگویند:
صحنه یک: آنتونیونی، جلوی دوربین، مشغول کاری رایج. شاید کفشهایش را به پا میکند، یا اینکه در خیابان قدم میزند، سالم، خوشتیپ و مطمئن. او را دنبال میکنیم تااینکه دوربین برای لحظهای به چیزی دیگر علاقهمند میشود. دوربین پن میکند. نگاه ما با حرکت آن تغییر میکند. وقتی دوربین به نمای قبل برمیگردد دیگر خبری از آنتونیونی نیست. او... ناپدید شده. آیا او را گم کردیم؟ اصلا همان اول هم همانجا بود؟
صحنه دو: مرگ، ردا و کلاهی به تن دارد، مهره رخ را در صحنه شطرنج زندگی به پیش میراند. چشمان خسته برگمان میلرزد، نبرد را رها میکنیم و به جایش یک خاطره میبینیم: برگمان در جوانی، لباس سیاه و سفید به تن دارد، تنها کنار دریا قدم میزند. بعد صدایی روی تصویر میشنویم، شاید از نمای پایانی «فریادها و نجواها» قرض گرفته باشیم. خبر از دردی بزرگ میدهد و انگار برای تائیدش به کیش و مات شطرنج برمیگردیم: «بیا، آنچه که باید، این است خوشبختی. در توانم نیست آرزوی چیزی بهتر. اینک، برای دقایقی، میتوانم کمال را تجربه کنم.»
اول اینگمار برگمان رفت. سوئد آهی بلند کشید، منتقدان ستایشنامهها نوشتند، فضای وبلاگی سینما عزادار شد. میکلآنجلو آنتونیونی چند ساعت بعد رفت، و عشاق سینما هفته را به امید التیام این درد بزرگ سپری کردند.
برگمان جادوگر، پیامآور، کنارهگیر بود.
آنتونیونی شاعر، مسافر، ازخودبیگانه بود.
آیا جراتش را داریم این دو را «متکلف» بخوانیم؟

اینگمار برگمان
تصویر آنها روی جلد «مقدمهای به مطالعات سینمایی» و روی جلد مجموعه دیویدیها نقش بسته و نامشان وارد محاورات روزمره ما شده است.
این دو در یک روز فوت کردند، و از خودمان همان سئوالی را میپرسیم که در خاتمه فیلمهایشان میپرسیدیم: معنای این اتفاق چیست؟ اصلا معنایی دارد؟ یا این فقط زندگی است و مرگ و دیگر هیچ؟
در همین مشترک بودند: بیشتر سئوال مطرح میکردند تا پاسخ دهند. شیوه آنها یکی نبود: برگمان شیفته کلوزآپ بود و آنتونیونی شیفته نماهای بلند. نثرشان فرق میکرد: برگمان شیفته مونولوگ بود و آنتونیونی مجنون سکوت. یکی تحت تاثیر استریندبرگ بود و دیگری کامو. به هیچ وجه نمیشود فیلمهای آنها را با هم اشتباه گرفت.

میکلآنجلو آنتونیونی
برگمان در خودزندگینامهاش نوشت که آنتونیونی را ملالتش خفه کرد.
برگمان تنها دغدغهاش مقوله خدا است، آنتونیونی این جمله را در مصاحبه با تلگراف لندن گفته بود، انگار خودش اصلا علاقهای به زیرورو کردن معماهای معنوی نداشت.
اما آنچه در فیلمهایشان مشترک بود درد نابی بود که ریشه در غم هستیگرایانه داشت. برگمان دوربینش را مثل یک خنجر حرکت میداد و آنتونیونی مثل تیغ جراحی. درد مثل یک بریدگی از سوئد رسید. و خبر دیگر از ایتالیا آرام به ما رسید مثل یک برش دقیق جراحی. «فریادها و نجواها»ی برگمان با صحنه دلخراش خودآسیبرسانیاش اغلب به جای فید به سیاهی به رنگ قرمز فید میکرد و درک کردیم چرا این کار درست است. «آگراندیسمان» آنتونیونی با روایتی که شبیه مکعب روبیک بود مثل یک جراح دست ما را از رسیدن به پاسخ معماها کوتاه میکرد. در صحنه آخر به جای اینکه گرهی گشوده شود، در تارهای پیچیدهای محو میشویم.
برگمان و آنتونیونی در تئاتر خانه مشترکی داشتند، جایی که کنجکاوها و سادومازوخیستها میرفتند تا مورد حمله قرار بگیرند. اینجاست که دو فیلمساز به هم نزدیک میشوند: تلخی، درد و تنهایی. آنتونیونی و برگمان مردان جدایی بودند. آنها شکاف میان انسانها را تصویر میکردند.
آیا لیو اولمان و بیبی اندرسون نقش زنان مختلف را در «پرسونا» برگمان بازی میکردند یا اینکه دو روی یک نفر بودند؟ «شب» آنتونیونی را در نظر بگیرید، خواهر دوقلوی نامحتملی که در آن ژان مورو و مارچلو ماسترویانی به واسطه ازدواج با هم یکی هستند، اما مرگ آنها را از هم جدا ساخته، دو نیمهای که هرگز یک کل نمیشوند. اینگرید برگمن و اولمان پشت یک پیانو نشستند، آنها در «سونات پاییزی» برگمان مادر و دختر بودند، با این حال شاید به چشم هم دیده نمیشدند.
در فیلمهای برگمان آدمها در سایه شکهای زمینی و غیرزمینی در خود میپیچند. در فیلمهای آنتونیونی خیلی ساده آدمها از واقعیت دور میشوند و از دنیای فیلم جدا میشوند. لئا ماساری در «ماجرا» در جزیرهای ناپدید میشود، ونسا ردگریو در ازدحام عابران در میانه «آگراندیسمان» محو میشود و جک نیکلسون خیلی راحت با حرکت نرم دوربین در نمای پایانی «مسافر» دیگر وجود ندارد. ما تنها هستیم.
در فیلمهای برگمان آدمها در سایه شکهای زمینی و غیرزمینی در خود میپیچند. در فیلمهای آنتونیونی خیلی ساده آدمها از واقعیت دور میشوند و از دنیای فیلم جدا میشوند. لئا ماساری در «ماجرا» در جزیرهای ناپدید میشود، ونسا ردگریو در ازدحام عابران در میانه «آگراندیسمان» محو میشود و جک نیکلسون خیلی راحت با حرکت نرم دوربین در نمای پایانی «مسافر» دیگر وجود ندارد. ما تنها هستیم.
همین اتفاق دوشنبه پیش رخ داد. از شوک مرگ برگمان بیرون آمده بودیم - مرگی که در جزیره شخصی برگمان در نزدیکی سوئد به تنهایی به استقبالش رفت - تا متوجه شویم آنتونیونی هم از روی زمین ما رفته است.
* این مطلب اولین بار 5 اوت سال 2007 چند روز پس از مرگ آنتونیونی و برگمان منتشر شد و به بهانه سالمرگ دو فیلمساز ترجمه شده است. نویسنده این متن دن زاک است.
58241
نظر شما