به گزارش خبرآنلاین، «دل تاریکی» رمان بسیار معروفی از جوزف کنراد است که در سال 1906 منتشر شد. این کتاب را بزگترین رمان کوتاه قرن بیستم و واقعیت فرهنگی اروپا، محکومیت روش های استعماری، سفر شبانه به دنیای ناخودآگاه، نمایش امپریالیسم مسیحی و... نامیده اند.
ملوانی به نام مارلو، از زمان کودکی مجذوب رودی بزرگ است که در منطقهای کاوش نشده در آفریقا جاری است، سالها بعد، شرکتی که مأمور کاوش در آن منطقه است، فرماندهی یک کشتی مخصوص حمل عاج را به عهده او میسپارد.
مارلو، پس از سفری طاقتفرسا و تمامنشدنی و کابوسگونه، سرانجام موفق میشود که در عمق منطقه به کمپ شرکت برسد. اما همه چیز را آشفته و درهم ریخته و مرموز مییابد. سکوت مرموزی بر بومیان ساکن آنجا حاکم است. مارلو میکوشد به جستجوی نماینده شرکت به نام مستر کورتز بپردازد، اما خبری از او در دست نیست...
او براساس نشانهها به اعماق جنگلهای وحشی میرود و در آنجا کورتز را در حالتی که به الاهه و خدای قبایل وحشی بدل شده مییابد. کورتز که با اندیشه دعوت وحشیان به مسیحیت سفر خود را آغاز کرده بود، سرانجام به خدایگان و رئیس رقصندگان و قربانیکنندگان قبایل متوحش بدل شده است. او بارها کوشیده بگریزد، اما وحشیان او را یافته اند و حاضر نبودند خدای سفید خود را از دست بدهند. او اینک در حالتی نیمه دیوانه و در حال مرگ با مارلو روبرو میشود.
مارلو میکوشد او را راضی کند تا با او بیاید، اما او دیگر حاضر نیست. مارلو او را به زحمت و با زور همراه میکند، اما سوار بر کشتی... مارلو میرود که بسته ای را به نامزد کورتز برساند، اما در برابر خود زنی را مییابد که با یاد گم شدهاش به زندگی ادامه میدهد... مارلو قادر نیست حقیقت .را بیان کند و ...
این رمان برای اولین بار توسط مرحوم صالح حسینی در سال 1364 به فارسی برگردانده شد و تاکنون بارها توسط انتشارات نیلوفر تجدید چاپ شده است.
با هم بخش هایی از این رمان تحسین شده را که مطالعه آن قبل از مرگ توسط سایت آمازون توصیه شده، می خوانیم:
«یادم هست که یکبار به ناو جنگی ای برخوردیم که دور از ساحل لنگر انداخته بود. تو بگو یک آلونک هم آنجا نبود و ناو جنگی به بوته ها توپ شلیک میکرد. معلوم شد که فرانسویها در آن دورو برها به یکی از جنگهاشان سرگرمند. پرچم ناو جنگی مانند لته ای شل و ول می افتاد، لوله توپهای بلند شش اینچی از همه جای بدنه کوتاه ناو بیرون زده بود، امواج چرب و چیلی و پر از لجن، کاهلانه ناو را بالا می انداخت و به پایین ولش میکرد و دکلهای کوچولوی آن را نوسان میداد. این ناو در آن بی کرانگی تهی زمین و آسمان و آب ایستاده بود، که معلوم نبود برای چه آنجاست، و توی قاره ای توپ می انداخت. از یکی از توپهای شش اینچی، تاپ، گلوله ای در می رفت، شعله کوچکی زبانه می کشید و محو میشد، ذره ای دود سفید ناپدید می شد، پرتابه ریزی جیغ خفیفی می کشید _ و هیچ اتفاقی نمی افتاد.
امکان نداشت که اتفاقی بیفتد. نشانی از دیوانگی در این ماجرا بود و معرکه حالتی حزن آور و خنده آور داشت، و گفته یکی از سرنشینان کشتی هم که به لحن جدی اطمینانم می داد اردوگاه بومیان _که آنها را دشمن می خواند! _ جایی پنهان از نظر قرار دارد، این حالت را از بین نبرد.
*
مارلو درآمد که: «و این هم یکی از جاهای تاریک زمین بوده است.»
او در میان ما تنها کسی بود که هنوز «دریارو» بود. بدتر چیزی که می شد درباره اش گفت این بود که نماینده طبقه اش نیست. دریانورد بود ولی سرگردان هم بود. آخر اکثر دریانوردان، اگر بتوانیم چنین تعبیری به کار ببریم، زندگی بی جنب و جوشی دارند. ذهنشان به خانه نشینی خو کرده است و خانه شان _کشتی_ همیشه با آنهاست؛ وطنشان _دریا_ نیز هم. برای آنها یک کشتی با کشتی دیگر تفاوتی ندارد و دریا هم همیشه همان دریاست. سواحل بیگانه، چهره های غریبه و بیکرانگی دگرپذیر زندگی از کنار محیط دگرناپذیر اطراف آنان رد می شوند و حجابی از اسرار بر خود ندارند و به جای آن حجابی از نادانی اندک انزجارآوری بر آنهاست. چون در نظر دریانورد هیچ چیز اسرارآمیزی نیست مگر اینکه خود دریا باشد و دریا هم خاتون هستی اوست و همچون سرنوشت راز سربه مهری است...
*
... این آدمها چندان داخل آدم به حساب نمی آمدند. استعمارگر نبودند. کارشان این بود که شیره جان دیگران را بمکند. همین و بس، به گمانم. آنها فاتح بودند و تنها چیزی که برای فتح لازم است، قدرت حیوانی است. کسی هم که چنین قدرتی داشته باشد، جای نازیدن ندارد، چون قدرت عارضه ای است که از ضعف دیگران ناشی شده است. برای کسب وجهه به هرچه دستشان می رسید طمع می کردند. و این چیزی جز چپاول و خشونت و کشتار در مقیاس وسیع نبود...
*
لازم است که آدم گاهی به دور و بر نگاهی بیندازد؛ و آنوقت بود که این قرارگاه را دیدم و این آدمها را که بی هدف زیر آفتاب راه می رفتند و محوطه را گز می کردند. گاهی از خودم می پرسیدم که مقصود از این کار چیست. آنها با چوبدستی های بلند و مسخره در دست هاشان، مانند گروهی زائر بی ایمان در طلسم حصار پوسیده ای، این سو و آن سو پرسه می زدند. کلمه «عاج» در هوا طنین می انداخت، زمزمه می شد، با آه بیرون می آمد. آدم خیال می کرد که دارند به آستان آن نیایش می کنند...
*
مارلو زمان درازی خاموش ماند.
ناگهان گفت: «عاقبت شبح قریحه هایش را با دروغی دفن کردم. دختر! چی؟ از دختری اسم بردم؟ دختر در آن راه ندارد-صد درصد. آنها_منظورم زنها_ در آن راه ندارند_بهتر این است که در آن راه نداشته باشند. باید مددشان کنیم در دنیای قشنگ خودشان بمانند، مبادا که دنیای ما بدتر بشود. لازم بود که دختره در آن راه نداشته باشد. کاش آنجا بودید و «نامزد من» گفتن آقای کورتز را، که انگار از قبر بیرونش آورده بودند، به گوش خودتان می شنیدید. آن وقت بود که یکسر متوجه می شدید که دختره صد درصد در آن راه ندارد. و چه بگویم از استخوان پیشین بلند آقای کورتز! می گویند که موی آدم مرده گاهی به رشد خود ادامه می دهد، منتها این _اه_ این یک نمونه، طاس طاس بود. بیابان بر سر او دست کشیده بود و، آنک، سرش مانند گوی شده بود-گوی عاج. بیابان نوازشش کرده بود و _آنک!_ پژمرده شده بود. او را پذیرفته بود، به او مهر ورزیده بود، در آغوشش کشیده بود، وارد رگ هایش شده بود، گوشت تنش را خورده بود و طی مناسک به فهم نیامده ای او را به آیینی شیطانی مشرف کرده و مهر روحش را بر روح او گذاشته بود...»
ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و همچنین سفارش هر محصول فرهنگی مورد علاقه دیگر(در صورت موجود بودن در بازار نشر) کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.
6060
نظر شما