رمان یک سرنوشت خواندنی از زندگی دو فرد در دو طبقه اجتماعی متفاوت است، داستان یک عشق قدیمی بین دختر و پسری عاشق و زنده شدن دوباره آن بین آنها در زمان پیری و پس از مرگ شوهر دختر است، یک عاشقانه خواندنی از خالق صدسال تنهایی.

به گزارش خبرآنلاین، «عشق سال های وبا» نوشته گابریل گارسیا مارکز، یکی از عاشقانه های معروف جهان رمان است که در کشورمان تا کنون توسط چهار مترجم ترجمه شده است؛ مهناز سیف طلوعی، اسماعیل قهرمانی پور، کیومرث پارسای و بهمن فرزانه. 

 

«فلورنتینو»، جوانی لاغر اندام و نحیف از خانواده ای متوسط است. او فرزند نامشروع مردی است که صاحب یک شرکت کشتیرانی است. در کودکی پدرش را از دست داده و با مادرش که مغازه ای خرازی دارد زندگی می کند. در جوانی در تلگرافخانه مشغول کار می شود و وقتی برای رساندن یک تلگراف به خانه ای وارد می شود، عاشق دختر خانواده (فرمینا) می شود. فرمینا که مادرش را در کودکی از دست داده با پدر ثروتمندش زندگی می کند که پیشینه شغلی مشکوکی دارد، از خانواده اشراف نیست اما خیال های خاصی برای ازدواج دخترش با خانواده ای با اصل و نسب دارد و او را به مدرسه غیر انتفاعی! می فرستد. مدرسه ای که بیش از دویست سال بود دختران خانواده های محترم هنر کدبانوگری و در ضمن توسری خوردن را در آن می آموختند، دو مسئله ای که برای همسر بودن از واجبات محسوب می شد! فلورنتینو اهل مطالعه و صاحب قلم است (کتابخوانی که در طی سال های سال کتاب خوانی، هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد) و قبل از اظهار عشق به اندازه یک کتاب نامه عاشقانه ارسال نشده، به معشوقش نوشته است.

 

این کتاب یکی از 1001 کتابی است که به سفارش سایت آمازون قبل از مرگ باید مطالعه کرد. سال 2007 نیز فیلمی بر اساس این رمان ساخته شد. با هم بخش هایی از این کتاب را می خوانیم:

اجتناب ناپذیر بود. رایحه تلخ بادام، به طور ناخواسته عشق نافرجام را در خاطرش زنده می کرد. دکتر خوونال اوربینو، بلافاصله پس از ورود به خانه تاریک که هوایی مرطوب و سنگین داشت، متوجه این امر شد. از او خواسته بودند در اسرع وقت خود را به آنجا برساند و تحقیقات لازم را در مورد یک قتل، رویدادی که رو به رو شدن با آن در حرفه او عادی شده بود ، به عمل بیاورد. خرمیاد سنت آمور، از مهاجران آندو در زمره مجروحان جنگ بود. هر چند به شغل عکاسی آن هم در زمینه کودکان اشتغال داشت، ولی حریف همیشگی دکتر در بازی شطرنج به حساب می آمد. ظاهراً مرگ او بر اثر استنشاق بخار سیانید صورت گرفته بود و شاید به این ترتیب از رنج یادآوری خاطرات گذشته، رهایی می یافت.

*

«یک مامور پلیس که احتمالا کارآگاه بود، با مردی جوان که دوران انترنی را در دانشکده پزشکی می گذراند در آنجا حضور داشتند. همین دو نفر پنجره اتاق را باز گذاشته، روی جسد را با پتو پوشانده و منتظر ورود دکتر اوربینو مانده بودند. آنها با مشاهده دکتر، با احترام به او سلام کردند و خوش آمد گفتند. لحن کلام آنان، بیش از آنکه نشانی از بزرگداشت داشته باشد، همدردی آنها را در مورد رویداد اسفناکی که شکل گرفته بود، بیان می کرد. تقریبا همه از میزان صمیمیتی که میان دکتر و خرمیاد سنت آمور برقرار بود آگاهی داشتند. دکتر خوونال اوربینو، با آن دو نفر دست داد، یعنی همان کاری که هر روز پیش از تدریس در کلاسهای دانشکده پزشکی، در مورد همه دانشجویان انجام می داد. آنگاه به سوی جسد رفت و پتوی روی آن را با انگشت شست و اشاره به گونه ای کنار زد که انگار شاخه گلی را از زمین بر می دارد. نحوه عمل او اجرای مراسم مذهبی را در ذهن تداعی می کرد. جسد برهنه خرمیاد سنت آمور با چشمانی باز و همچون چوبی خشکیده نمایان شد. رنگ پوستش کبود شده و بسیار پیرتر از زمانی که زنده بود، به نظر می رسید. مردمک چشمانش می درخشید و موهای سر و ریشش زرد شده بود. جای بخیه های ناشی از عمل جراحی روی شکمش دیده می شد. استفاده مداوم از چوب زیر بغل موجب عضله آوردن شانه هایش شده بود و به او حالتی از بردگان پاروزن کشتی های بادبانی قدیمی می بخشید. در عین حال پاهایش شباهت زیادی به پاهای لاغر و ضعیف کودکان گرسنه داشت. دکتر خوونال اوربینو با اینکه بیماران زیادی را درمان کرده و با صحنه های دلخراش بسیاری در زندگی مواجه شده بود که حتی منجر به مرگ شده بود به گونه ای بی سابقه دچار اندوه و ناراحتی شد. در حالتی که انگار با خود حرف می زد گفت:

- ای لعنتی! دوران بد داشت به تدریج تمام می شد...

آنگاه پتو را روی جسد کشید و کوشید بر خود مسلط شود. سال گذشته دکتر هشتادمین سالگرد تولد خود را جشن گرفته بود. قصد داشت در همان مراسم، بازنشستگی خود را نیز اعلام کند، ولی این کار را نکرد و در عوض اظهار داشت:

- پس از مرگ فرصت زیادی برای استراحت دارم، هر چند که هنوز برای مردن هم تصمیم نهایی را نگرفته ام.

*

فرمینا دازا پس از شنیدن صدای دیگنا پاردو آشپز سالخورده خانه و سپس مشاهده دکتر اوربینو در حال جان دادن در گل و لای، احساس می کرد با توجه به سالهای زیادی که با شوهرش به سر برده، خویشتنداری بسیار دشوار است. نخستین امید او در لحظات حضور بر بالین دکتر اوربینو، این بود که او زنده بماند. چنین امیدی به این دلیل در دل زن شعله می کشید که می دید چشمان شوهرش چنان شفاف و درخشان است که نظیر آن را در طول زندگی مشترک، ندیده بود. دلش می خواست شوهرش مدت دیگری هم زنده بماند تا متوجه شود که همسرش علیرغم نامرادی های زندگی مشترک، تا چه حد او را دوست داشته است و دارد و در ضمن بتواند حرف هایی را که ناگفته مانده اند، با یکدیگر در میان بگذارند و بکوشند رفتارهای غلط گذشته را اصلاح کنند و از غفلت های پیشین بپرهیزند. ولی طولی نکشید که مجبور شد در برابر فرمان غیر قابل بازگشت مرگ، تسلیم شود. اندوهی که بر او مستولی شد، همراه با نفرت از خشم کور دنیا و حتی انزجار از خویشتن بود. شاید همین امر او را همچون فولادی آبدیده آماده کرد و برانگیخت تا در برابر سایر ناملایمات، به تنهایی بایستد و مقاومت کند. از آن لحظه به بعد، اندوهی بزرگ آرامش زن را بر هم زد، ولی می کوشید آن را بروز ندهد. تنها در هنگامی که در ساعت یازده شب، یکشنبه تابوت تازه ساخته شده را که هنوز رایحه ویژه حمل و نقل دریایی از آن به مشام می رسید و دستگیره های مسی و آستر ابریشمی و چین دار داشت، به خانه آوردند، نتوانست خویشتن داری کند و نشانه های تاسف و تأثر در چهره اش نمایان شد. دکتر اوربینو دازا، پسر فرمینا دازا بلافاصله دستور گذاشتن جسد را در تابوت داد، زیرا علیرغم این که گل های زیادی فضای خانه را عطرآگین می کردند، رایحه پوسیدگی تدریجی را استشمام کرده و نخستین سایه های بنفش رنگ را روی پوست پدرش دیده بود.

پیش از بسته شدن سرپوش تابوت، فرمینا دازا با لحنی پریشان گفت:

- با اینکه بدنت رو به پوسیدگی است، ولی همواره برای من زنده هستی!

سپس جلو رفت، حلقه ازدواج را از انگشتش بیرون آورد و دست شوهر مرحومش کرد. مدتی دست او را در دست هایش گرفت، به همان صورت که در هنگام حضور در مجامع عمومی این کار را می کرد تا به او اعتماد به نفس بدهد، و گفت:

- به زودی همدیگر را خواهیم دید.

*

فلورنتینو آریزا پس از دوران پر التهاب عشقی که با فرمینا دازا داشت و سپس رانده شد، و بعد از گذشتن پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز، هرگز نتوانسته بود زن را به فراموشی بسپارد. برای به ذهن سپردن خاطره نخستین عشق خود، نیازی به خریدن تقویم یا خط کشیدن روی دیواره سلول عشق خود نداشت، زیرا تقریبا هر روز، هر رویدادی یا بهانه ای، یاد فرمینا را در قلبش زنده می کرد. در هنگام جدا شدن از عشق نخستین، همراه با مادرش خانم ترانزیتو آریزا، در خانه ای کوچک می زیست که پنجره هایش به سوی خیابان باز می شد. مادرش از دوران جوانی، مغازه ای را دایر کرده بود و در آنجا با بریدن پارچه یا لباس های کهنه، برای پانسمان زخم مجروحان جنگی، باند زخم بندی درست می کرد و می فروخت. فلورنتینو تنها فرزند ترانزیتو و ثمره رابطه ای اتفاقی میان او و دون پیو کینتو لوایزا به حساب می آمد که صاحب یک کشتی و یکی از سه برادر بنیانگذار شرکت کشتیرانی رودخانه کارائیب بود. این شرکت، تحولی عظیم در صنعت کشتیرانی در رودخانه مگدالنا ایجاد کرده بود.

دون پایس پنجم لوایزا هنگامی که پسرش ده ساله بود، درگذشت. هرچند همواره به طور پنهانی هزینه های زندگی فلورنتینو را می پرداخت، ولی هرگز پسرش را به عنوان فرزند قانونی به حساب نمی آورد و پس از مرگ نیز او را وارث خود نکرد. به همین دلیل بود که فلورنتینو همواره از نام خانوادگی مادرش استفاده می کرد. با این حال، تقریباً همه مردم پدر و مادر واقعی او را به خوبی می شناختند. فلورنتینو پس از مرگ پدر، مجبور شد ترک تحصیل کند و در نمایندگی شرکت پست در آن منطقه به کار مشغول شود. وظیفه او در آنجا باز کردن بسته های پستی، دسته بندی نامه ها و اطلاع دادن به مردم از رسیدن تلگراف ها، از طریق نصب پرچم کوچکی از کشور فرستنده روی در ورودی دفتر پستی بود.

 

ساکنان تهران برای تهیه این رمان تحسین شده و هر محصول فرهنگی دیگری کافیست با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 247715

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۱۴:۵۵ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    1 0
    واقعا کتاب فوق العاده ایه!....