خانم طهماسبی به تک تک بچه ها نگاه کرد و لبخند زد. سعیدو به در کلاس نگاه کرد. یکی از شیشه ها شکسته بود. از جای بلند شد و به سمت در رفت. از محل شیشه شکسته، اول پا و بعد سرش را رد کرد و بیرون رفت. یکی داد زد: «خانم اجازه، فرار کرد!»

به گزارش خبرآنلاین، انتشارات سوره مهر، چاپ دوم کتاب «شیفته تلویزیون» نوشته بتسی بایارس، با ترجمه ای از پروین علی پور را از سری کتاب های کودک و نوجوان، منتشر کرده است. این کتاب که از داستان های آمریکایی قرن نوزدهم است، داستان پسر بچه ایست به نام لنی که علاقمند و شیفته برنامه های تلویزیونی و همچنین شرکت در آنها است. اما مادرش که از نمره های لنی در مدرسه رضایت ندارد، او را از تماشا کردن تلویزیون محروم می کند و اینگونه قوه تخیل لنی همچون کشتی بدون لنگر در دریا، رها می شود...
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
لنی جلوی مُتل ایستاده بود و با شلنگ آب پیاده رو را می شست... مادرش صدا زد: «هنوز تمتام نکردی؟ مگر نباید به تکالیف مدرسه ات برسی؟!»
لنی شیر آب را بست و گفت: «تمام شد.» و به طرف دفتر مُتل راه افتاد. در همان لحظه مادرش تابلوی سردر مُتل را روشن کرد. نور قرمز آن روی سر لنی تابید. مُتل سرزمین پریان – اتاق خالی...
لنی به محض وارد شدن جلوی تلویزیون ایستاد. تلویزیون، مسابقه داشت. روی سکویی گردنده، پنج اتومبیلِ نو گذاشته بودند. برنده مسابقه می توانست شانسی، یکی از آنها را انتخاب کند و پشت فرمانش بنشیند. اگر اتومبیل روشن می شد، او صاحب آن می شد. البته فقط یکی از اتومبیل ها بی عیب بود و روشن می شد!
لنی بی درنگ گفت: « اتومبیل گرند – اَم روشن می شود!» احساس می کرد در انتخاب جعبه، در و یا اتومبیلی که پاسخ صحیح این مسابقه هاست، شمِّ خاصی دارد!
- مطمئنم که اتومبیل گرند – اَم روشن می شود!
مادرش از رختشوی خانه صدا زد: «لنی! داری تلویزیون تماشا می کنی؟!»
لنی جواب داد: «دنبال یک مداد می گردم.»
- خب... یک عالمه مداد روی میز هست.
- کجا؟! آها.. دارم یکی اش را می بینم.
لنی می خواست آنقدر معطل کند تا بفهمد که حدسش درست بوده است یا نه.
برنده مسابقه گفت که می خواهد اتومبیل کاتانیا را امتحان کند.
لنی زیر لب گفت: «نه! نه! گرن – ام، سوار گرند – ام شو.!» از روی میز مداد کوچکی پیدا کرد و آن را مانند طلسمی مقابل سینه اش نگه داشت.
دوباره صدای مادرش بلند شد.
- لنی! من جدی گفتم که حق نداری تلویزیون تماشا کنی!
- می دانم.
- تا وقتی که نمره هایت بهتر نشود، از تلویزیون خبری نیست.
- می دانم.
جریان مسابقه موقتا قطع و پیام های بازرگانی شروع شد: «وضع دک – ترپپ – پر را دَدَدَرک نمی ی ی ی کُ – نند!»
لنی زیر لب: «عین وضع من.»
او می دانست که فقط باید شصست ثانیه دیگر هم این دست و آن دست کند تا دنباله مسابقه را ببیند. بنابر این با صدای بلند پرسید: «گفتی آن مدادها کجاست؟!»
- روی میز.
پیام های بازرگانی تمام شد. برنده ی مسابقه داشت روی سکو به سمت اتومبیل کاتانیا پیش می رفت. سپس پشت فرمان نشست و کمربند ایمنی را بست. درست در همان لحظه حساس، مادر لنی دم در اتاق حاضر شد.
- مدادها آن جا...
اما با دیدن لنی مقابل تلویزیون، جمله اش را نا تمام گذاشت و با خشونت گفت: «لنی! زود باش برو توی اتاق من و درست را شروع کن!»
- می روم. فقط بگذار ببینم که کدام...
- همین الان!

...»

بنابراین گزارش سوره مهر به تازگی همچنین کتاب «عکس پشه ای» نوشته سید سعید موسوی را از سری کتاب های کودک و نوجوان منتشر کرده است. این کتاب مصور که با تصویرگری ملیکا سعیدا و با طراحی گرافیک افسانه آسایش روانه بازار کتاب شده، در دوازده بخش زیر تنظیم شده است: عکس پشه ای، در راه مدرسه، مدرسه، کیف، درخت، باغچه، پس انداز، ابوزمر، تور ماهی گیری، راه سوم، کارون، دزدان دریایی.
داستان این کتاب درباره سعیدو، پسر بچه کوچکی از خطه جنوب است که نویسنده با بیانی شیوا و جذاب دغدغه ها و نگرانی های سعیدو برای ورود به کلاس اول و فضای مدرسه، و همچنین سایر مسائلی که کودکان در این سن با آن مواجه هستند را در غالب یک داستان زیبا به رشته تحریر درآورده است.
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
...پشه آمده بود و درست گوشه دماغ سعیدو نشسته بود و او را گاز می گرفت اما سعیدو عبدا حرکتی نکرد. با مادرش لج کرده بود و می خواست عکس خراب شود. نیش پشه را تحمل کرد اما صدایش درنیامد. وقتی دوربین فلاش زد پشه از روی صورت سعیدو پرید. کار عکاس تمام شده بود. مادرش عکس ها را که دید، عصبانی شد. یک سر کچل با صورتی آفتاب سوخته که کنار دماغش یک پشه نشسته بود و یک پیراهن راه راه که دکمه یقه اش بسته بود و لب های گوشت آلود و خنده ای که موذیانه بود. مادرش اصلا از این عکس راضی نبود. اما او خوب می دانست که سعیدو عکس دیگری نخواهد گرفت. او سعیدو را خیلی خوب می شناخت. پس به همان عکس پشه ای رضایت داد و مدارک را برای ثبت نام به مدرسه برد.
مدیر عکس را قبول نکرد و گفت: «عکس باید روشن باشد. نباید لکه داشته باشد... .» مادر سعیدو توضیح داد که آن لکه یک پشه است و نمی شود کاری کرد و اضافه کرد که نمی تواند سعیدو را مجبر کند دوباره عکس بگیرد. مدیر مدرسه اخم هایش توی هم رفت. کمی فکر کرد و سپس گفت: «اول مهر باید مدرسه باشد. تمیز و مرتب، نه مثل عکسش.!»
وقتی مادرش به او گفت که اول مهر باید در مدرسه باشد، اخم کرد. به ماهیگیری فکر می کرد و نخلستان و کبوترها و گنجشک ها. گفت: «می خواهم بروم ماهی بگیرم. نخلستان هم می خواهم بروم و برای کبوترها و گربه ها تله بگذلرم!»
گفت: «من خیلی کار دارم!»...
روز اول مهر، مادرش صبح زود او را از خواب بیدار کرد. صورتش را شست و دماغش را تمیز کرد. اطراف دماغش را خوب نگاه کرد. وقتی به یاد پشه داخل عکس افتاد، انگشتش را گوشه دماغ سعیدو گذاشت و آنجا را خوب مالید. سعیدو دردش گرفت اما چیزی نگفت. موهایش را شانه زد و لباس های تمیز و مرتبی تنش کرد. یادش نمی آید هیچ وقت مثل آنروز تمیز بوده باشد. جوراب و کفش نو پایش کرد و راه افتادند. مدرسه زیاد دور نبود. باید از بازار رد می شدند و دوتا خیابان را رد می کردند و از سر کوچه می گذشتند. مدرسه نزدیک نخلستان بود.
سعیدو به کفش و لباس هایی که مادرش تنش کرده بود عادت نداشت. در این لباس ها حسابی قیافه اش عوض شده بود. وقتی خودش را توی آینه دید، خنده اش گرفت. شبیه آدم بزرگ ها شده بود! می خواست مثل همیشه راه برود، اما نمی توانست. انگار این لباس ها وزن زیادی داشتند و از سرعت او کم می کردند. دوست نداشت کفش بپوشد. دمپایی را ترجیح می داد. می گفت: «مردم چطور می توانند کفش بپوشند. چطور می توانند. پاهاشان را زندانی کنند!»
توی این لباس ها باید آهسته و درست راه می رفت. دوست نداشت آهسته و درست راه برود. دوست داشت روی لبه جوی بدود و دستش را به نرده ها بگیرد. دوست داشت به هوا بپرد و شاخه درخت ها را لمس کند، یا از کنار خیابان گل بچیند. مادرش فقط دستور می داد. می گفت: «درست راه برو. مواظب لباس هایت باش. با کفش به سنگ ها نزن!»
می ترسید به مادرش بگوید این لباس ها را دوست ندارد. دوست داشت همانطور که پشه را روی صورتش کیش نکرد، این بار هم با مادرش لج کند و دماغش را با آستینش پاک کند، اما مادرش مراقب او بود. او می خواست پسرش را تمیز و مرتب تحویل آقای مدیر دهد...
مدرسه غلغله بود. همه آمده بودند. چندتایی گریه می کردند، اما او دوست نداشت گریه کند. مدیر، مرد چاقی بود که چوب به دست داشت. او چوب را به کف دست خودش می زد. سعیدو می ترسید و بیشتر خودش را به مادرش می چسباند. دوست نداشت آقای مدیر او را ببیند.
بچه ها را به صف کردند. مادرها در گوشه حیاط ایستاده بودند. مدرسه ی بزرگی بود که کلاس های زیادی داشت. مدرسه باغچه داشت؛ باغچه های بزرگ. چندتایی نخل و درخت های دیگر و گل و علف هایی که اطراف گل ها را گرفته بودند. گفتند کلاس شما «اول - الف» است. گفتند اسم کلاسشان را حفظ کنند، اما سعیدو دوست نداشت اسم کلاسش را حفظ کند.
آن ها را داخل کلاس بردند. مادرش از پشت در کلاس دور و ناگهان ناپدید شد. سعیدو خودش را تنها حس کرد. فکر کرد همین حالاست که مدیر با چوب به سراغش بیاید. از جا بلند شد، اما دوباره سر جایش نشست.خانم معلم فبلا وارد کلاس شده و پشت میز نشسته بود. خانم قد بلندی بود.
خانم طهماسبی به تک تک بچه ها نگاه کرد و لبخند زد. سعیدو به در کلاس نگاه کرد. یکی از شیشه ها شکسته بود. از جای بلند شد و به سمت در رفت. از محل شیشه شکسته، اول پا و بعد سرش را رد کرد و بیرون رفت. یکی داد زد: «خانم اجازه، فرار کرد!»
- اسم من طهماسبی است.
صدای خانم معلم بلند شد. سرایدار مدرسه دنبالش کرد. با سرعت هرچه تمام تر دوید و بعد به پشت سرش نگاه کرد. سرایدار مدرسه دست بردار نبود. قدم های او، دو برابر قدم های سعیدو بود، به راحتی به او رسید. از پشت، گردنش را گرفت و او را به کلاس برگرداند. گفت: «مثل بچه آدم همینجا بنشین!»
 

 

ساکنان تهران برای تهیه این دو کتاب خواندنی در حوزه کودک و نوجوان و سفارش هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و سفارش خود را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز می توانند با پرداخت هزینه پستی، تلفنی سفارش خرید بدهند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 253681

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 8 =