به گزارش خبرآنلاین، «مرشد و مارگاریتا» رمان جاودانه میخائیل بولگاکف، که توسط عباس میلانی به زبان فارسی ترجمه شده، یکی از 1001 کتابی است که به توصیه سایت آمازون باید پیش از مرگ بخوانیم. بولگاکف این اثر را از سال 1928 تا 1940 نوشت که در سال های 1966-1967 منتشر شد. مرشد و مارگاریتا شاهکار بولگاکف و یکی از متنهای مهم ادبیات جهان در قرن بیستم است. در این اثر سه داستان شکل می گیرد و پا به پای هم پیش می رود و گاه این سه در هم تنیده می شوند و دوباره باز می شوند تا سر انجام به نقطه ای یگانه می رسند و با هم یکی می شوند. یکی داستان سفر شیطان به مسکو در چهره یک پروفسور خارجی به عنوان استاد جادوی سیاه به نام ولند به همراه گروه کوچک سه نفره اش: عزازیل، بهیموت و کروویف. دوم داستان پونتیوس پیلاطس و مصلوب شدن عیسی مسیح در اورشلیم بر سر جلجتا و سوم داستان دل دادگی رمان نویسی بی نام موسوم به مرشد و ماجرای عشق پاک و آسمانی اش به زنی به نام مارگریتا.
داستان با هم صحبتی و قدم زدن دو روشنفکر لاییک در یکی از پارک های مسکو آغاز می شود: یکی میخاییل الکساندر، یا همان برلیوز. نویسنده ای مشهور و سردبیر یکی از مجله های وزین ادبی پایتخت و رییس کمیته مدیریت یکی از محافل ادبی مسکو و دیگری جوان شاعری به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی شناخته می شود. برلیوز به نوعی نماینده روشنفکران رسمی و صاحب باند و باند بازی های ادبی ست که محافل مافیایی ادبی راه می اندازند و اندیشه ای سطحی و تک بعدی دارند و دگر اندیشان را مجال رشد و نمو و شکوفایی نمی دهند و تنها به آنان که مرید و سرسپرده شان باشند اجازه فعالیت می دهند و دیگران را زیر پا له می کنند. شعر و آثار سفارشی می پذیرند و شبکه ای تار عنکبوتی در تمام نشریات مهم و سرشناس تنیده اند.سایه این روشنفکران و نویسندگان رسمی بر تمام عرصه ادبی و محافل نویسندگی سنگینی می کند و نگاه تحمیلی شان در همه جا گسترده است. یکی از قربانیان این باند های مافیایی، قهرمان این رمان یعنی مرشد است که در فصل های بعدی رمان ظاهر می شود و می بینیم که این حضرات ریش و سبیل دار چه بلایی به سر او با آن همه خلاقیت و عشق و شور آورده اند.
در پایان این داستان شگفت و در یک فضای سیال و فرار سورئالیستی دو دل داده یعنی مرشد و مارگاریتا که اکنون به کمک ابلیس به وصل هم رسیده اند، هر دو سوار بر اسب، سرخوش و شادان به دنبال ولند از آستان این جهان می گذرند و برای آخرین بار مسکو را از فراز تپه ای می نگرند. شهری که یادآور اورشلیم عهد عیسای ناصری است و اکنون در پی توفان سختی که آن را فرا گرفته در تاریکی و ظلمت محض فرو می رود. آنان سبک بار و سبک بال دست در دست یک دیگر از کرانه های این جهان می گذرند و پا به جهان ابدی می گذارند.
در ادامه با هم بخش هایی از این رمان فوق العاده را می خوانیم:
ترس چنان تمام وجود برلیوز را فرا گرفت که ناچار چشمانش را بست. چشمهایش را که باز کرد، همه چیز تمام شده بود. شبح از میان رفته بود و وجود پیچازی پوش ناپدید شده بود و سوزن نوک تیز هم با رفتن مرد ناپدید شد.
سردبیر با تعجب گفت: «بر شیطان لعنت! می دانی ایوان، قلبم داشت از گرما می گرفت! حتی خیالاتی هم شدم.» سعی کرد بخندد، ولی چشمهایش هنوز از ترس می پرید و دستهایش می لرزید.کم کم آرام گرفت و دستمالش را تکانی داد و مکالمه ای را که نوشیدن آب زردآلو قطع کرده بود، با شجاعت تمام و گفتن اینکه «خوب، می گفتیم»، دنبال کرد.
ظاهرا درباره عیسی مسیح صحبت می کردند. حقیقت این بود که سردبیر، به شاعر ماموریت داده بود برای یکی از شماره های آینده مجله، شعر ضد دینی بلندی بسراید. ایوان نیکولاییچ شعر را با سرعت بی سابقه ای سرود اما متاسفانه سردبیر شعر را نپسندید. بزدومنی، شخصیت اصلی شعر، یعنی مسیحی را تیره تصویر کرده بود؛ با این همه، به گمان سردبیر، تمام شعر را می بایستی از نو نوشت. و حالا سردبیر داشت برای بزدومنی درباره مسیح داد سخن می داد تا اشتباهات اساسی شاعر را نشان دهد.
درست معلوم نبود چه چیزی بزدومنی را وادار کرده بود شعر را آنطور که نوشته بود بنویسید: آیا استعداد فراوانش برای تو توصیفات عینی مسبب خطایش بود یا نادانی کاملش درباره مضمون شعر؟ به هر حال، مسیح او کاملا زنده از آب در آمده بود؛ مسیحی بود که با وجود عیب های بسیارش، در واقع زنده بود.
اما برلیوز می خواست به شاعر ثابت کند که مسئله عمده این نیست که مسیح چه کسی بود. یا حتی خوب بود یا بد؛ بلکه مسئله این است که اساسا شخصی به نام مسیح وجود خارجی نداشته و تمام داستان های مربوط به او ساختگی محض اند؛ اسطوره صرف اند .
*
عزازیل گفت: «می بینی؟ معمولا پاداش کار خوب چیزی جز فحش و فضاحت نیست. الان به هوش می آیی.»
مرشد از جا برخاست. به سرعت به اطراف نگاهی انداخت و پرسید:
«بگو ببینم معنی این کارها چیست؟»
عزازیل جواب داد: «معنایش این است که وقت رفتن ما نزدیک شده. طوفان آغاز شده. صدایش را می شنوی؟ هوا دارد تاریک می شود. اسبها برزمین سم می کوبند و باغچه کوچکتان را به لرزه درآورده اند. باید فورا خداحافظی کنید.»
مرشد که به اطراف خیره نگاه می کرد گفت: «فهمیدم. تو ما را کشتی. ما مرده ایم. با چه حذاقتی هم این کار را انجام دادی. چقدر هم بموقع. حالا همه چیز را می فهمم.»
عزازیل جواب داد: «ببینم، چی گفتی؟ معشوق تو ترا مرشد می خواند، تو آدم فهمیده ای هستی. چطور می شود مرده باشی؟ این حرف مسخره است...»
مرشد فریاد زد: «حرفت را می فهمم. دیگر چیزی نگو حق با تو است. حق کاملا با تو است!»
مارگاریتا شتابزده به عزازیل رو کرد و گفت: «ولند کبیر! ولند کبیر! راه حل او بهتر از راه حل من بود. ولی رمان چی؟» آنگاه رو به مرشد فریاد زد: «هرجا می روی، رمان را هم با خود ببر.»
مرشد جواب داد: «نیازی نیست. همه اش را از حفظم.»
مارگاریتا معشوقش را در بغل گرفت و خون از پیشانی مجروحش پاک کرد و پرسید: «یعنی... حتی یک کلمه را هم فراموش نخواهی کرد؟»
مرشد گفت: «نگران نباش. دیگر هرگز چیزی را فراموش نخواهم کرد.»
عزازیل فریاد زد: «پس آتش! آتش...آغاز و فرجام همه چیز همین آتش است!»
مارگاریتا با صدایی وحشت زده فریاد زد: «آتش!» پنجره های زیر زمین به هم می خورد، باد کرکره ها را کنار می زد. رعدی کوتاه با شادمانی غرید. عزازیل، دست استخوانی اش را توی بخاری کرد، هیزم سوزانی را بیرون کشید و با آن رومیزی را آتش زد. آنگاه تل روزنامه های کهنه روی کاناپه و دست نویس ها و پرده ها را هم آتش زد.
مرشد، سرمست از اندیشه پروازی که در شرف آغاز بود، از قفسه کتابخانه کتابی روی میز انداخت. برگ ها را به دامن رومیزی سوزان پرتاب کرد و کتاب، خوشحال و خندان، به کام آتش فرو رفت.
«بسوز، ای گذشته بسوز!»
*
شاعر روس خطاب به پرفسوری که بعدها می فهمیم شیطان است: «آلمانی هستی؟»
-«من؟» پرفسور لحظه ای تامل کرد «فکر کنم آلمانی باشم. بله»
شاعر اضافه کرد: «روسی را عالی صحبت می کنید.»
پرفسور جواب داد: «بله. من کم و بیش یک آدم چند زبانه هستم؛ زبان های زیادی می دانم.»
*
مدیر: ... مردم به اندیشه های والا هیچ آموخته نیستند... نیاز به چیزی دارند پرمایه و سرگرم کننده اما معجزه ای چنین دلنشین از چه کسی ساخته است؟
شاعر: از این توده مردم سبک سر با من سخن نگویید دیدارشان هراسانم می کند و اندیشه ام از آن یخ می بندد. این گردباد ابتذال که زنگ ملال می خوردش ما را با خود به جهان بیکارگی اش می کشاند... شما آن گونه که می توانم دید قلمفرسایی ملال آور نویسندگان روزگار ما را می پسندید.
مدیر: همین است. من به نبوغ و هنر ارج می نهم به کارشان بگیرید. اما چیزی را به تصادف واگذارید و آن عشق است ...زندگی ست ...مردم یکدیگر را می بینند، به هم دل بسته می شوند. چگونه؟ کس چه می داند. حقیقتی اندک را چاشنی تخیل بسیار کنید تماشاگران نیاز به یک آینه دارند، نه یک نقاشی. بگذارید هر شب بیایند و خود را در آن ببینند...
*
در این اثر، بولگاکف تنهایی ژرف انسان معاصر در دنیای سکولار و خالی از اسطوره و معنویت معاصر را گوشزد می کند. دنیایی که مردم اش دل باخته و تشنه معجزه و جادو و چشم بندی اند و گویی خسته از فضای تکنیک زده و صنعتی معاصر با ذهنی انباشته از خرافه منتظر ظهور یک منجی یا چشم به راه جادوگران افسانه ای اند و هنوز هم چون اجدادشان محو تماشای حرکاتی جادویی و نا متعارف اند و هنوز هم علم و مدرنیته را باور نکرده اند و آن را به چیزی نمی گیرند.
6060
نظر شما