اصلاً حرکت قشنگی نیست که آدم بخواهد یادداشت اولش را در این خبرگزاری با نقد فیلم شروع کند. البته قرارمان با رضا رستمی این بوده که بحثها عموماً دربارهی سینما باشد و کمتر بزنیم به جادهخاکی. الان هم که جشنواره است و بحث فیلمها داغِ داغ. با این حال اجازه بدهید این یادداشت نخست، فارغ از این بحثها، در حکم نوعی حال و احوال باشد. نوعی مقدمهچینی. یا حتا نرمشِ درجا برای شروع یک ماراتن طولانی.
هیچوقت وبلاگ نداشتهام، چون همت این کار را نداشتهام. گاهی که به وبلاگ یا سایت دوستانم سر میزنم، با دیدن گرافیک خوشگل و آرشیوِ مطالب، تصمیم راسخ میگیرم که حداقل یک وبلاگ برای خودم درست کنم. اما یا یادم میرود یا سعی میکنم بهش فکر نکنم. اینجوری حداقل عذاب وجدان نمیگیرم. البته این امیدواری را در خودم زنده نگه میدارم که بالاخره روزی این کار را خواهم کرد. یعنی اگر کاری را نمیکنم، آرزوی انجام دادنش را دور نمیریزم. در حال حاضر، خیلی کارها هست که باید بکنم. یعنی گذاشتمشان توی برنامه. مثل عموی جیمز استوارت در فیلم «چه زندگی محشری» که برای مقابله با فراموشی، نخ دور انگشتانش میپیچید و بعد که به نخها نگاه میکرد، یادش نمیآمد که به چه دلیل آنها را بسته. از زمانی که به این نتیجه رسیدم که دورهی یادداشتنویسی در روزنامهها گذشته، چند سالی است که میگذرد. حتی زمانی که ستون آخرِ هفتهی روزنامهی «تهران امروز» را هم که مینوشتم، باور داشتم که کارِ بیخودی دارم میکنم. اما جلسهی نقد و بررسی فیلم «بیخود و بیجهت» در کافه خبر، و دیدار دوستان عزیزی مثل کیوان کثیریان و رضا رستمی، و شنیدن طعنهها و کنایههایشان دربارهی هزاران قولِ داده شده و عمل نشده، سرِ غیرتم آورد که این بار جداً تصمیم بگیرم در کنار دوستان خوبم مثل مهرزاد دانش، هر هفته چیزی بنویسم دربارهی سینما. فکر کنم دیگر وقتش رسیده بود. این اتفاق خجسته، امیدوارم کرد که با همین پشتکار و جدیت، در پنجاه سالگی سایت شخصیام را راه بیندازم و در شصت سالگی تصمیم به آرشیوِ مطالبم بگیرم و بعدش اگر شد، چند جلد کتاب بنویسم. البته از همین حالا به موضوعات این کتابها فکر کردهام. به گمانم یکیاش دربارهی همین فیلم «چه زندگی محشری» باشد و اهمیتش. در واقع اهمیت یک فیلم، بیش از آن چیزی که تصور میشود. فکر کنم در فیلمهای ماندگار و ارزشمند، رازی است که آنها را بزرگتر از چارچوبها و قواعد سینمایی، تعریف میکند.
فیلمهایی که میشود مثل یک دوست به آنها اعتماد کرد و بهشان وفادار ماند. اینکه چرا در اوج ناامیدی، تماشای «چه زندگی محشری» میتواند تسکینبخش باشد و امید را در دل آدم زنده نگه دارد، به همان رازی برمیگردد که گفتم.
تا پایان جشنواره، این ستون هر روزه خواهد بود. موضوعش هم فیلمهای جشنواره و حواشی است. گاهی ممکن است کتابی آدمی را چنان سرِ ذوق بیاورد که بزند زیرِ قولش و دربارهی آن بنویسد. یا مثلاً شنیدن یک قطعه پیانو از ویلهلم کمف. گاهی ممکن است روزمرگی موضوع مهمتری برای نوشتن باشد تا سینما. چه بسا، شهامت این را پیدا کنم و دربارهی چیزهایی بنویسم که همیشه از نزدیک شدن به آنها ترسیدهام. مثل دلتنگی و شاید اعتراف...
به هر حال این ستون راه افتاده و همین الان صدای شلیک داور مسابقه آمد. ممکن است هر اتفاقی در ادامه بیفتد، کسی چه میداند؟ اما با وجودِ آدمهای تنبلِ معمولی در این دنیا، هستند تنبلهایی خاص که اگر از جایشان بجنبند و راه بیفتند، دیگر کسی جلودارشان نیست.
5757
نظر شما