به گزارش خبرآنلاین، «خاطرات سید کاظم اکرمی» یکی از آثار خاطره نگاری مبارزان انقلاب اسلامی است که به مرور زندگی سید کاظم اکرمی قبل و بعد از انقلاب می پردازد.
کتاب در 5 فصل «تحصیل و ازدواج، مبارزات سیاسی، دستگیری و زندان، همراهی با انقلاب اسلامی و از آموزش و پرورش تا ریاست دانشگاه» تدوین شده است. این کتاب کار مشترک مسعود کرمیان و جواد کامور بخشایش است. کامور بخشایش یکی از تدوینگران کتاب اعلام کرده بود که فاصله طولانی بین مصاحبه و تدوین آن ما را دچار مشکل کرده است. علاوه بر این راوی هر بار که کتاب را برای تائید میفرستادیم مطلب تازهای به آن میافزود و مهندسی کتاب به هم میخورد و کار تبدیل به یک گزارش - خاطره شد.
سیدکاظم اکرمی از سال 42 با شروع نهضت امامخمینی (ره)، فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کرده و مدت 52 ماه در زندانهای سنندج، همدان و کمیته مشترک (قصر، اوین و قزل قلعه)، به سر برده است. وی سال 58 با رای مردم همدان به عنوان نماینده مجلس خبرگان تدوین قانون اساسی انتخاب و با حکم شهید علی رجایی مدیر کل آموزش و پرورش همدان شد. اکرمی سال 1363 به عنوان وزیر آموزش و پرورش به مجلس معرفی شد و تا سال 67 این مسوولیت را به عهده داشت.
چند بخش از خاطرات اکرمی از نحوه آشنایی با دکتر علی شریعتی در زندان تا شکنجه و آزادی او را در ادامه می خوانیم:
«دکتر شریعتی نیز در همین طبقه زندانی بود. یکی دو بار که درِ سلول بزرگ ما را، که حدود بیست نفر در آن به سر میبردند، باز کردند، دکتر شریعتی را دیدم. ایشان با توجه به اینکه از قبل با بنده آشنایی داشت با اشاره پرسید، چرا اینجا هستی؟ دوباره پرسید به چند سال محکومت کردهاند؟ با اشاره گفتم دو سال.
پیش از دستگیریام، با مرحوم دکتر شریعتی دو یا سه بار ملاقات کرده بودم. یکبار ایشان را در مشهد در منزل یکی از بستگانم ملاقات کردم. البته خویشاوند من ـ که ارتشی بود ـ جرأت نداشت به اتاقی بیاید که دوستان در خدمت مرحوم دکتر شریعتی نشسته بودند و من ناچار بودم برای آوردن چای و شیرینی در حال رفت و آمد باشم. موضوع صحبتهایی را که با دکتر شریعتی در مشهد داشتیم به یاد ندارم، ولی اجمالاً دربارة نقش دین اسلام در آمادهسازی مردم برای مبارزه با رژیم بود. بعدها، به همراه آقای فرهادیان یکبار دیگر ایشان را در حسینیة ارشاد ملاقات کردم.
روز پنجشنبهای بود که به اتفاق این دوست عزیز خدمت دکتر شریعتی رسیدیم. خیلی طول کشید تا توانستیم با ایشان صحبت کنیم، چون افراد مختلفی نزد ایشان میآمدند و میرفتند و سؤالات گوناگونی از ایشان میپرسیدند که بیشتر درباره دین اسلام، تشیع و نقش دین در امور اجتماعی و حفظ سلامت اخلاقی جامعه بود. وقتی نوبت به من رسید به ایشان گفتم آقای دکتر شریعتی با اینکه میدانید آیتالله منتظری، آیتالله مشکینی و آیتالله ربانی شیرازی در تبعید و آیتالله طالقانی در زندان هستند، چرا برخی مطالب انتقادی را درباره روحانیت، مطرح میکنید؟ چند جمله مختصر دیگر، در همین حد به ایشان گفتم. گفت با توجه به شناختی که از قبل از تو دارم میدانم که در حرفهایت غرضی نداری. چشم! من سخنانم را اصلاح میکنم ولی چه کنم که بعضیها (تأکید هم کرد) از قم نزد من میآیند و با من صحبت میکنند و من به این تصور که صحبتهای ما دوستانه است و جنبه رسمی ندارد، چیزهایی میگویم. ولی باخبر شدهام که اینها زیر عبا ضبط صوت میآورند و حرفها یا شوخیهای مرا به صورت داستانی در میآورند و منتشر میکنند. یادم هست که بعدها ایشان آن جمله معروف «روحانیان پای هیچ قرارداد استعماری را امضا نکردهاند» را در یک سخنرانی ایراد فرمود و سپس از طریق آقای فرهادیان برایم پیغام داد که راضی شدی یا نه؟
بعد از انقلاب به قم رفتم و با آقای فرهادیان ملاقات کردم. از مرحوم دکتر شریعتی صحبت به میان آمد. ایشان گفت ما یکبار خدمت آیتالله ربانی شیرازی و روحانی جوانی رسیدیم و قرار شد با دکتر شریعتی صحبت کنیم تا اختلافات بین ایشان و روحانیت حل شود. آیتالله ربانی شیرازی قبول کردند. ظاهراً طلبه جوانی که از طرف آیتالله ربانی مسئول این گفتگو شده بود گفته بود صلاح نیست که ما به تهران برویم. پس دکتر شریعتی به قم بیاید و بعد در تهران با مرحوم دکتر شریعتی صحبت کردیم و ایشان گفت که من هیچ حرفی ندارم اما الآن ساواک خروج مرا از تهران ممنوع کرده است. مقصود من از بیان این مطلب این است که بگویم مرحوم دکتر شریعتی تا این حد تواضع و حسننیت برای رفع اختلافات داشت.»
*
در توضیح شکنجههای دستگیری در دی ماه 51، به دلیل اجرای نمایشی با عنوان "جرقه در آتش": یک روز مرا با عجله به اتاق شکنجه بردند و به تخت بستند و به شدت شکنجه کردند. از من اسلحه و مکان مخفی کردن آنها را خواستند. من هم در حالی که از درد به خود میپیچیدم، گفتم اهل مبارزه مسلحانه نبودم. حرف زدهام. اعلامیه خوانده و پخش کردم. آنها زیر بار نرفتند. شاید خدا ترحمی کرد. یک بار شلاق به چشمم خورد و خونریزی کرد. آنها به محض دیدن خون شکنجه را قطع کردند...
*
روز 15 شهریور 1356 ما را با ماشین جلوی هتل اوین آوردند و پیاده کردند و گفتند که آزادید، بروید پی کارتان. من کت و شلواری چروک به تن، یک جفت دمپایی زندان به پا و کیسه لوازم شخصی بر دوش داشتم، با محاسنی نسبتا بلند و نامرتب. به دلیل وضعیت سختی که حاکم بود اقوام و دوستان بسیار کمی به دیدنم آمدند. بعد از یکی دو روز، با احتیاط سراغ دوستان و آشنایان را گرفتم.
6060
نظر شما