۰ نفر
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۵

«یک ضرب‌المثل چینی می‌گوید که انسان با نزاکت، روی سایه همسایه‌اش راه نمی‌رود و روزی که من به‌این مدرسه جدید وارد شدم، از این موضوع خبر نداشتم.»

به گزارش خبرآنلاین، انتشارات افراز در ادامه چاپ رمانهای برتر ادبیات جهان، رمان «سایه‌دزد» اثر مارک لوی را با ترجمه مهتاب وکیل منتشر کرده است. سایه‌دزد، یازدهمین رمان مارک لِوی، در سال 2010 به‌ چاپ رسید و با گذشتن از مرز فروش 450 هزار نسخه در مدت 12 ماه، پرفروش‌ترین رمان سال فرانسه شد. این رمان داستان پسری را روایت می‌کند که می‌تواند با سایه‌ها حرف بزند و حتی آنها را بدزدد. سایه‌ها رازها را با او در میان می‌گذارند و از او کمک می‌گیرند. وقتی پسر بزرگ می‌شود، با پیشه کردن شغل پزشکی تلاش می‌کند از این موهبت برای درمان بیماران استفاده کند. اما خودش را نمی‌تواند معالجه کند، چون روح او سال‌ها پیش در جست‌و‌جوی عشق گم شده است... . این کتاب در 260 صفحه و با قیمت 10هزار تومان منتشرشده است.
در بخشی از این رمان می‌خوانیم:
«من از تاریکی می‌ترسیدم. از شکل‌هایی که در سایه‌های شب پدید می‌آمدند و در چین‌های پرده و روی کاغذ دیواری اتلاق خواب به آرامی‌در تکاپو بودند. هرچند آنها به مرور زمان ناپدید شدند؛ اما کافی است کودکی‌ام را به خاطر آورم تا دوباره در برابرم ظاهر شوند، وحشتناک و تهدیدآمیز. یک ضرب‌المثل چینی می‌گوید که انسان با نزاکت، روی سایه همسایه‌اش راه نمی‌رود و روزی که من به‌این مدرسه جدید وارد شدم، از این موضوع خبر نداشتم. کودکی من آنجا بود، در حیاط آن مدرسه. می‌خواستم آن را بیرون بیندازم، بزرگ شوم، ولی به پوستم چسبیده بود، در این بدنی که برای من تنگ و خیلی کوچک بود...
وقتی به خانه برگشتم، مامان در اتاق نشیمن انتظارم را می‌کشید. مرا در آغوش گرفت و بسیار محکم به خود فشرد. برای من تقریبا بیش از حد محکم بود. در حالی که گونه‌ام را نوازش می‌کرد، گفت: گم شده بودی؟
احتمالا با تاکی واکی با مدیر مدرسه در ارتباط بود، چون هیچ جور دیگری ممکن نبود اخبار مربوط به من این‌قدر سریع منتشر شود. حادثه آن روز را برایش تعریف کردم و او شدیدا تمایل داشت که من یک دوش آب گرم بگیرم. چند بار برایش تکرار کردم که سردم نیست، ولی اصلا نمی‌خواست چیزی بشنود. باور داشت این حمام، ما را از تمام بلاهایی که بر سر زندگیمان آمده بود، شست‌وشو می‌دهد: در مورد او، رفتن بابا و در مورد من، آمدن مارکه.
همین‌طور که موهایم را با شامپویی که چشمانم را می‌سوزاند، ماساژ می‌داد، داشتم وسوسه می‌شدم که درباره مشکلم با سایه‌ها، با او صحبت کنم، ولی می‌دانستم که مرا جدی نخواهد گرفت و باز به خیال‌پردازی متهمم می‌کند. پس ترجیح دادم ساکت بمانم و امیدوار باشم که فردا هوا ابری باشد و سایه‌ها همچنان در تیرگی آسمان پنهان بمانند...
تو همان‌طوری بودی که تصورت کرده بودم، حتی زنانه‌تر و خیلی هم زیباتر. موهایت به روی شانه‌هایت فرو می‌ریختند و به نظر می‌رسید هنگامی‌که آرشه ویولن‌سلت را با دست هدایت می‌کردی، مزاحمت می‌شدند. تشخیص بخشی که تو می‌نواختی در میان کنسرت، غیر ممکن بود. سپس زمان تکنوازی تو رسید، فقط چند خط، چند نت که ساده‌دلانه تصور می‌کردم تنها خطاب به من هستند. یک ساعت گذشت و در جریان آن، چشمان من هرگز تو را رها نکردند و وقتی تمام سالن برای تشویق شما برخاستند، آن کسی که بلندتر از همه فریاد می‌کشید براوو، من بودم.
فکر می‌کردم که نگاهت با من تلاقی کرده است. به تو لبخند زدم و ناشیانه با دست علامت کوچکی به تو دادم. همزمان با همه همقطارانت در برابر جمعیت تعظیم کردی و پرده افتاد. رفتم که منتظرت شوم. با قلبی تب‌آلود، در مقابل خروجی هنرمندان در انتهای این بن‌بست، انتظار لحظه‌ای را می‌کشیدم که در آهنی گشوده می‌شد.
تو در یک پیراهن سیاه و روسری قرمز که گیسوانت را می‌بست، ظاهر شدی. مردی دستش را پشتت گذاشت. تو به او لبخند زدی. هرگز فکر نکرده بودم که بتوانم آن‌قدر احساس شکنندگی بکنم. تو را به همراه آن مرد دیدم و نگاهی که به او می‌انداختی، همان نگاهی بود که آرزو داشتم وقتی به من نگاه می‌کردی، در چشمانت ببینم. او در کنار تو چقدر بزرگ به نظر می‌رسید و من در این کوچه، چقدر کوچک. اگر می‌توانستم جای آن مرد باشم، به تو همه چیز می‌دادم. ولی من فقط من بودم، سایه کسی که تو وقتی بچه بودیم دوستش داشتی، سایه آدم بزرگی که شده بودم.
وقتی به مقابلم رسیدی، مرا برانداز کردی. از من پرسیدی: «ما همدیگر را می‌شناسیم؟». صدایت شفاف بود، همان‌طور که وقتی نمی‌توانستی حرف بزنی، آن را شنیده بودم. مثل صدای سایه‌ات وقتی که از من کمک خواسته بود، سال‌ها پیش. من جواب دادم که فقط آمده بودم به تو گوش دهم. تو کمی‌آزرده از من پرسیدی آیا یک امضا می‌خواهم. من، مِن و مِن کردم. تو یک خودکار از دوستت درخواست کردی. نامت را روی یک ورق کاغذ نوشتی. من تشکر کردم و تو، بازو به بازوی او رفتی. همین‌طور که دور می‌شدی، از دهنت پرید که اولین طرفدارت را پیدا کردی و با این فکر سرگرم شدی. آن خنده‌ای که از انتهای کوچه می‌شنیدم، دیگر طنین ویولن‌سل نداشت.»
 

مارک لوی در سال 1961 در فرانسه به دنیا آمد. در 29 سالگی داستان «کاش حقیقت داشت» را نوشت و به تشویق خواهر فیلنامه‌نویسش (که در حال حاضر کارگردان است) آن را برای انتشارات روبر لافون فرستاد و آنها هم بلافاصله آن را برای چاپ پذیرفتند. این آغاز نویسندگی لوی بود. استیون اسپیلبرگ حق اقتباس سینمایی این کتاب را از آن خود کرد و فیلم اول باکس‌آفیس آمریکا را در سال 2005 به نام «درست مثل بهشت» از روی آن ساخت. رمان‌های لوی همه در صدر فروش سال فرانسه قرار گرفته‌اند و به موفقیت‌های جهانی دست پیدا کرده‌اند. او به گفته هفته‌نامه فیگارو، پرخواننده‌ترین نویسنده فرانسه است. نویسنده در این رمان با زبانی ساده و روان، عشق‌ها، دوستی‌ها، و روابط عاطفی انسان‌ها را با ظرافت و حساسیت بسیار به تصویر می‌کشد.» «سایه‌دزد» یک اثر فانتزی است و متناسب با گروه جوان و نوجوان نگاشته شده است.

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 292944

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 8 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • سینا IR ۱۳:۴۶ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۸
    0 0
    این رمان و خوندم و به همه دوستام پیشهاد کردم. بخونید حتمن.