به گزارش خبرآنلاین، کتاب «سرگیجه» اثری داستانی از ادبیات معاصر فرانسه نوشته ژوئل اگلوف که با ترجمه موگه رازانی از سوی انتشارات کلاغ منتشر شده است. این کتاب عنوان برگزیده سی و یکمین دوره جایزه کتاب «فرانس انتر» را برای ژوئل اگلوف نویسنده آن به ارمغان آورد. داستان این کتاب روایت مردی است که در خانه مادر بزرگش زندگی کرده و در یک کشتارگاه کار میکند. او در زمان کارش که هیچ علاقهای به آن ندارد، به زن آموزگاری فکر میکند که هر هفته با شاگردانش برای بازدید از کشتارگاه میآمد، اما ناگهان هرگز دیگر به آنجا بازنگشت.
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: «میدانم روزی که از اینجا بروم، غمگین خواهم شد. حتماً چشم هایم از اشک تر میشود. به هر حال ریشههای من از اینجاست. تمام فلزات سنگین را مکیدهام، رگهایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. در تاریکی میدرخشم، پیشابم آبی رنگ است، ریههایم مثل کیسه جاروبرقی پُر است و با این حال میدانم روزی که از اینجا بروم، حتماً اشکم سرازیر میشود. طبیعی است من اینجا به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام. هنوز هم به یاد دارم چطور در بچگی جفتپا توی چالههای روغن میپریدم و وسط زبالههای بیمارستانی غلت میزدم. هنوز صدای مادربزرگ را میشنوم که با فریاد به من میگفت مراقب لوازمم باشم. لقمههایی که با گریس سیاه برای عصرانهام آماده میکرد... و مربای لاستیکی سیاهی که مزه پرتقال تلخ، اما کمی تلختر، میداد...»
«سرگیجه» عنوان برگزیده سی و یکمین دوره جایزه کتاب «فرانس انتر» را برای ژوئل اگلوف نویسنده آن به ارمغان آورد.
برشی از رمان را در ادامه می خوانید:
«جریان عادی اینجا، فریاد هایی است که در رودی از خون غرق می شود، تکان و لرزه، چشم های برگشته، زبان های آویزان، بهمنی از امعاء و احشاء، سرهایی که قل می خورد، گاوهایی که پوستشان مثل موز کنده می شود، خوک های رنگ پریده شقه شده، حیواناتی که از پا آویزان می شوند، پشت سر هم می گذرند و مدام کوچک تر می شوند، و ما با سر و صورت پر از خون و چکمه های پر از عرق کار می کنیم، در جنب و جوش هستیم، فریاد می زنیم، گاهی با صدای بلند برای لاشه ها آواز اپرایی می خوانیم، برای خوک ها آواز رکیک می خوانیم، وقت نفس کشیدن نداریم، باید ضرب آهنگ را حفظ کنیم، سرمان در امعاء و احشاء فرو رفته، دست هایما ندر حال زیر و رو کردن است و کاردهایمان مشغول بریدن.
نمی خواهم در مورد کاری که در این کابوس هر روزه انجام می دهم، حرفی بزنم. نمی خواهم بر اساس آن مورد قضاوت قرار گیرم. به علاوه راستش را بگیم، خودم هم درست نمی دانم. خیلی وقت است که آن را با چشم های بسته انجام می دهم...
وقتی عاشق شده بودم، همه چیز تغییر کرده بود. چیزها را مثل قبل نمی دیدم. آدم سابق نبودم. اغلب به خودم می گفتم:«کار خوبی داری»، هر روز صبح مادر بزرگ را می بوسیدم. و در مسیر رفتن به سر کار فکر می کردم، جای واقعا قشنگی زندگی می کنم – آرام ودلنشین.
در کشتارگاه با او آشنا شدم. آنجا کار نمی کرد، معلم بود. یک جمعه در میان وقتی بچه ها را برای بازدید می آورد او را دیدم. بچه ها با هر سن و سالی به آنجا می آمدند. کوچک تر ها که او معلمشان بود، برای دیدن حیوانات، برای یاد گرفتن اینکه گاو «مومو» می کند، گوسفند «بع بع» و خلاصه اینجور چیزها. برای بزرگ تر هابیشتر فوت و فن کار جالب بود. دستگاه های خودکار، ماشین هایی که بالا و پایین می رفتند،؛ چیزهایی که تاب می خوردند ویا رژه می رفتند، تمام ۀآم وسایل برقی، هیدرولیکی یا بادی...
موقع رفتن، همیشه برای خداحافظی و تشکر از همکاری ام پیش من می آمد. وقتی می دیدم چطور با آن لباس لطیف، مثل چوپانی در میان گله بره هایش دور می شود، به خود می گفتم: «دفعه بعد دل را به دریا می زنم.» اما دفعه بعد می گفتم: «دفعه بعد...» و همینطور تا آخر. با این حال وقتی که شب در رختخواب به او فکر می کردم، همه چیز روبراه بود. به او می گفتم: «اگر موافقید یکی از همین روزا برای پیک نیک به کنار رودخانه کف آلود برویم.» می بینم صورتش سرخ می شود و در جوابم می گوید: «رود خانه کف آلود؟ باید دیدنی باشد.» همین، کار زیاد سختی نبود. اما فقط خدا می دانست که چقدر سخت است.»
کتاب 102 صفحهای «سرگیجه» با بهای 4000 تومان راهی بازار نشر شده است.
6060
نظر شما