ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:
زورت ار پیش میرود با ما /با خداوند غیب دان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد گفت از دل درویشان.
به هم بر مکن تا توانی دلی/ که آهی جهانی به هم بر کند
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز/ که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
حکایت از: سعدی
نظر شما