خاطرات مکتوب کوهنورد مفقود شده از سفری که برگشت نداشت/ هدف قله نیست؛ جرات کردن است

این آخرین دست نوشته آیدین بزرگی، کوهنورد مفقود شده ایرانی است.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین؛ آیدین بزرگی کوهنوردی که مدتی قبل در برودپیک مفقود شد، خاطرات سفر به پاکستان برای صعود به قله برودپیک را با خطی ریز نوشته است. این آخرین دست نوشته آیدین بزرگی است که توسط مسئولان باشگاه آرش در اختیار خبرآنلاین قرار گرفته است. متن این نامه به شرح زیر است:
اینجا کجای ماجراست؟ ما کجای ماجرا هستیم؟ اگر صعودش سخت است، اگر سخت‌تر از حکایتهایی است که طی دو ماه گذشته بر سر ما آمده، مطمئن نیستم از پسش برآیم! مگر اعصابم از فولاد است؟ مگر تا کجا توان فریاد نکشیدن دارم؟ داستان رسیدن ما تا اینجا گفتنی نیست. حس کردنی است. چشیدنی است. اگر بر روی کاغذ بیاید خیانت به آن روزهاست. خیانت به آن ساعتهاست. کلمه نمی تواند آنچه لایق آن لحظات است را ادا کند. روی کاغذ آوردنش فقط کاستن از ارزش آن پایمردی هاست که به خرج دادیم. پس بهتر است که در خاطر خودمان بماند. بهتر که در سینه حبس شود. بهتر که تجربه ای باشد برای آینده ما. چرا که این از آن دست تجربه ها نیست که قابل انتقال باشد. تحمل صدها مشکل که پشت سر هم بر تو فرود می آیند فقط لمس کردنی است، چشیدنی است، فقط آرزوی ما این است، کسی مانند آنچه بر ما آمد را تجربه نکند. همین.
ده روز از پروازمان به پاکستان می گذرد. روز 19 خرداد را به یاد دارم که هنوز داشتیم توی فرودگاه پول جمع می کردیم! هنوز داشتیم یک دلار یک دلار حساب می کردیم! ولی زود گذشت. 4 روز بعد اسکاردو بودیم. از همان جاده زمینی. بزرگراه قراقروم معروف که بیشتر شبیه پیاده روهای خیابان ولیعصر است تا بزرگراه! اما انگار زمانه دست بردار نیست. از ما چه می خواهد نمی دانم. 6 روز است اسکاردو ماندگاریم. مجوز صعودمان صادر نمی شود. دیگر از خوردن و خوابیدن خسته ایم. دائماً این ترس لعنتی را دارم که اگر خرجی پیش بیاید از کجا باید پول بیاورم. سه روزی است که یک دلار پول را نگه داشته ام! رامین هم از دست ما دلخور است. می گوید چرا پول ندارید؟ چرا بدون پول آمده اید؟! حق دارد، آخر نمی داند که این قرار ما نبود. این تقصیر ما نبود. فقط در بازی رفتن یا نرفتن، نخواسته بودیم به خاطر300$ بازی را ببازیم. شاید رامین نمی داند یا باور نمی کند. روزهای آخر حتی پول تاکسی نداشتیم. شاید نمی داند برای تهیه پول برنامه تا کجا مجبور شده بودیم دستمان را دراز کنیم و نه بشنویم. شاید اگر او هم مانند ما بود حاضر می شد همین کار راکند. اما خوب این طوری هم خیلی بد بود. اما هر دو حالتش بود. ما بین دو بد انتخاب کردیم. شاید نباید می کردیم. شاید که نه، حتما اشتباه خود ما بود که بازی به اینجا کشیده شد. با همه این اوصاف الان اینجا بودیم. به همه این اوصاف هنوز با سیلی صورت خودمان را قرمز نگه داشته بودیم. همه اش به امید فردا! همه اش به امید رسیدن به اوج. به امید رسیدن به بالا. فردا دیگر جدی جدی قرار است برویم از اسکاردو. باید دید این قرار جدی است یا نه!
امروز همان فردای مقرر است. دیروز با نیکنام بحث کرده بودیم. بالاخره قرار شد با یک مجوز ترکینگ ما را راهی کمپ اصلی کند تا شاید طی چند روز پیاده روی مجوز صعودمان هم آماده شود. رامین وارد اتاق ما شد. پس از 4 سال دوباره او را دیده بودم. فرقی نکرده بود، بر عکس خودم که حس می کردم با 4 سال پیش قابل مقایسه نیستم. خوبتر یا بدترش را نمی دانم. فقط فرق کرده بودم. رامین پیشنهاد داد هم هواییمان را روی قله دیگری انجام دهیم و بعد اگر مجوز صادر شد برای برودپیک برویم. من هم از پیشنهادش خوشم آمد ولی اول آنکه پولی نداشتم تا از پس هزینه هایش برآیم و دوم ترس از آن داشتم که مجوز برودپیک صادر نشود. این تمام بدنم را بی حس می کرد. تاب نداشتم بار دیگر به دلیلی غیر از مسائل کوهنوردی تلاش قله برودپیک را از دست بدهم. دلم را صابون زده بودم و دوست داشتم با آن دست و پنجه نرم کنم. پیشنهاد رامین گویی تیر خلاص بود بر تمام رویا بافی هایم برای برودپیک. رامین با این پیشنهاد ما را تنها گذاشت تا فکر کنیم. اسپانتیک یا شبسپار که پیشنهاد پویا بود. اما در همین اثنا، که دلم می خواست چیزی از آسمان بر سرم بیفتند تا دیگر نتوانم فکر کنم و خودم را آزار دهم، دوباره رامین در را باز کرد. « فراموش کنید اصلا! وسایلتان را جمع کنید، نیم ساعت دیگر راهی آسکولی می شویم.» همه ما از فرط خوشحالی به راهروی هتل ریختیم. حتی لباس به تن نداشتیم. اما در این جشن چند ثانیه ای پر از شادی دوستان خارجی مان هم شریک بودند! آنها هم با وضعیتی مثل ما کف و سوت زنان به راهروی هتل ریختند و دوباره به اتاق بازگشتند تا آماده شروع فصل جدیدی در سفرشان شوند.
مسیر آسکولی همان بود. اما گویی نگاهم تیزبین تر شده بود. کوههای بیشتری را می دید. فقط چشمم به دنبال پل های معلق یا فکرم درگیر چاله های مسیر نبود. حسی در من تغییر کرده بود. یا شاید بهتر بگویم نحوه نگرشم عوض شده بود. بیش از اینکه درگیر هیجانات باشم دائماً سعی می کردم بر روی کوههای اطراف مسیر صعود پیدا کنم. سعی می کردم جاهایی را پیدا کنم که شبیه مسیرمان روی برودپیک باشد. شیبهای سنگی که روی آنها برف وجود داشته باشد و بعد تخمین شیب آنها و بعد تصور صعود آنها. این آمادگی خوبی برای درگیری با مسیرمان می داد. گویی پیشتر آنرا صعود کرده ام و چیز جدیدی ندارد. میانی های ممکن را در ذهنم تجسم می کردم و هر چیز دیگری!
5 ساعت بود به آسکولی رسیدیم. ساعت حدود 17 بود. کارکنان شرکت ATP چند روزی آنجا معطل ما بودند. این داستان مجوز ما هم همه را سرکار گذاشته بود. شب اولی بود که دیگر باید زیر سقف چادر می خوابیدیم. من و پویا، رامین و عظیم، مجتبی افشین با هم هم چادر شدیم. بعد از خوردن اولین شام پخته شده توسط آشپزمان شیرعلی به چادرهایمان و کیسه خوابهایمان پناه بردیم تا صبح ساعت 8 صبحانه را بخوریم و پس از حدود 10 روز تن آسایی روزی طولانی به سمت جولا را شروع کنیم.
31 خرداد جولا، 1 تیر پایو، 2 تیر استراحت در پایو، 3 تیر اردوکاس، 4تیر گرودو، 5 تیر کمپ اصلی برودپیک را برپا کردیم. این چند روز مثل هر سال گذشت و هر روز شوق ما برای رسیدن به کمپ اصلی بیشتر می شود. اما فرق امسال در هم تیمی هایمان بود. 3نفر آمریکایی، یک نفر مغولستانی و یک نفر کانادایی به علاوه یک نفر ایرانی و به همراه ما 11 نفر تیم بین المللی شرکت ATP را تشکیل می دادیم. برای من شخصا بودن با آمریکایی ها جالب بود. هم از نظر آشنایی با طرز فکر، انضباط، خوردن غذا و ... و هم از لحاظ یادگیری انگلیسی روزمره. جان، برایان و اسکات به ترتیب شغلهای ترک اعتیاد، خلبانی هواپیما و مدیریت تولید را داشتند. ران راننده کامیون بود و گانگا راهنمای کوهنوردی در مغولستان. هر چه بیشتر می گذشت با بچه ها گرم تر می شدیم و بیشتر حس می کردیم که یک تیم هستیم. هر چند تا حدی هدفمان تفاوت داشت ولی هوای هم را داشتیم و با هم از گفتن و خندیدن لذت می بردیم.
امشب می خواهم از گذشته ننویسم. 17 تیر است. و آخرین سطرهایی که نوشته ام مربوط به 6 تیر و قبل تر است. پویا بیرون چادر قدم می زند. طبق معمول. امروز برایان درد می کشید. این هلیکوپتر لعنتی معلوم نیست چه موقع می خواهد برایش بیاید. 3 روز است پایش شکسته، ولی هلیکوپتر می گویند نمی آید. هوا خراب است. دیدن او در این وضع در حالی که کاری از ما برایش بر نمی آید تأسف آور است. فقط میتوانستم بپرسم چطوری؟ درد داری؟ و او هم با ابروهای در هم بگوید yes، a lot! واقعاً متاسفم. مثل برادر بزرگترم می ماند. وقتی میله های چادر تجمع را از فرط درد فشار می دهد، یا کیسه خوابش را گاز می گیرد می گویم چرا؟ همان سوال احمقانه همیشگی. چرا ما اینجاییم؟ چرا با خود این کار را می کنیم؟ چرا باید همه جای لبهایمان ترک و زخم باشد؟ چرا باید از تلفن قطع شده دوستم خوشحال باشم؟ چرا باید هوای نزدیک به صفر درجه را هوای خوبی بدانم فقط چون باد و باران ندارد؟ چرا باید خواب کمپ اصلی را بهترین خواب دنیا و خودکار یخ زده ام را بهترین رفیق هم دردم بدانم؟ امشب می خواهم بیشتر بنویسم. علیرغم انگشت سرد شده ام. علیرغم اینکه خطم کم کم دارد خرچنگ قورباغه می شود. چند روزی است ذهنم درگیر است. حالا چه؟ هم هوایی مان تقریباً تمام شده است. وقتش است کاری را شروع کنیم که برایش آمده ایم. بارها شرایط را در ذهنم مجسم کرده ام. از مردن هراسی ندارم. از کار بی حساب و کتاب می ترسم. از اینکه برای دیگران اتفاقی بیفتد می ترسم. احتمال ریختن آن یخ ها خیلی کم است. ولی فکر می کنم این احتمال کم برای من کم است. همین احتمال کم را برای دیگران زیاد می دانم. نمی خواهم خون از دماغ کسی بیاید، می خواهم اگر خطری است همه اش برای من باشد و دوستانم را هیچ خطری تهدید نکند. پویا را من اینجا آورده ام و خود را مسئول می دانم. رامین خانواده دارد و مجتبی زن دارد. افشین را هم دوست دارم، حتماً کلی آرزو دارد. البته من هم دارم ولی جان او برایم عزیزتر است. شاید این را به فداکاری تعبیر کنید. ولی نه، من آن را به خودخواهی تعبیر می کنم. اگر دست من بشکند لااقل دست خودم است، شاهد درد و رنج دیگری بودن خیلی درد بزرگتری است. اگر من بمیرم دیگر مرده ام. تمام شده ام. شاهد مرگ دیگری بودن از مرگ هم سخت تر است.
نه این فداکاری نیست، عین خودخواهی است. مادر بیچاره ام چه گناهی کرده است؟ ولی خوب، این منم، آیدین، خودخواه ترین، خودخواه پرستی.
نگرانم. رامین می گفت خوب هم هوا نشده است. از طرفی مسیری که ما دیدیم بعید می رسد 2 روز به قله ختم شود. رامین دو روز برای آن می بیند ولی من تقریباً با پویا مطمئن هستیم برای 5 نفر این امکان ناپذیر است. ولی شاید برای دو یا سه نفر بشود میلیمتری کار کرد. من، پویا و مجتبی سریعتر بودیم ولی رامین کمی کندتر حرکت می کرد. طبق معمول، معلوم بود رامین هنوز دارد فکر می کند. رامین تا نتیجه ای نگیرد صدایش در نمی آید. وقتی خاموش است و نظری ندارد یعنی هنوز دارد فکر می کند. نمی دانم در چه فکری است. امشب خصوصی با کیومرث مشورت کرد. احتمالاً برای حمله نهایی نیاز به همفکری داشته. به ما چیزی نگفت. بی صبرانه منتظر تصمیمش هستم. هر چند از اول برنامه به کیومرث گفته بودم که تیم نباید سرپرست داشته باشد به این معنی که یک نفر حرف آخر را بزند. ولی کیومرث باز هم اولش گفت باشد و آخرش ما را در کار انجام شده قرار داد. این مسئولیت سنگینی بر دوش رامین است. او را در مضیغه می گذارد. چرا باید جان ما دست او باشد. ما با اختیار خود به اینجا آمده ایم. امیدوارم تصمیمی که می گیرد مثل همیشه منطقی باشد. نه از سر ترس باشد نه از سر خودخواهی چون من تاب هیچ یک را ندارم و نمی خواهم در مقابل چنین تصمیم هایی سر خم کنم. فقط منطق را می پذیرم. فقط.
و امروز 18 تیر رامین تصمیم خود را به ما هم گفت. ظهر حوالی ساعت 2 بود که پویا، مجتبی و افشین داخل چادر جمع شدیم و در مورد تصمیم رامین بحث کردیم. من حدسی در مورد تصمیم رامین داشتم. دیشب که با کیومرث مشورت کرد مطمئن تر شده بودم. به منطق رامین ایمان داشتم و همین طور به قولی که در اسکاردو داده بود. در اسکاردو گفته بود که امکان ندارد حواشی یا حرف دیگران یا ترس یا هر چیز دیگری منطق تصمیم گیری‌اش را مورد تردید قرار دهد. حالا وقت یک تصمیم گیری سخت برایش بود. من خودم را جایش گذاشتم. همین دیشب. یک چیز نگرانم می کرد، هم هوایی رامین. او دیرتر از ما و کمتر از ما هم هوا شده بود. خودم را که جایش گذاشتم با تمام وجودم خواستم قله را صعود کنم ولی می دیدم در حال حاضر توانش را ندارم. بین احساس و منطق تصمیم سختی بود. ولی من امروز از او یاد گرفتم. ترجیح جمع به خود را. ترجیح هدف به خود را. رامین بهتر از آن تصویری خود را نشان داد که پیش از این در ذهن من از او شکل گرفته بود. رامین یک سرپرست واقعی و یک کوهنورد بزرگ، بزرگتر از قبل برای من شده. از ته دل دوست داشتم او هم در تیم صعود باشد، ولی او خودش را حذف کرد. چون حس می کرد هم هوا نشده است. این از صعود یک 8000 متری از مسیری جدید هم سخت تر است. رامین توانست در دل من تا بالاترین نقطه صعود کند و من فقط امیدوارم بتوانم پاسخ اعتمادش را به بهترین وجه بدهم. قطعاً این صعود در صورت محقق شدن، ثمره پایمردی بسیاری است که رامین در رأس آن قرار دارد. من و پویا و مجتبی فقط قرار است درسمان را پس بدهیم، وگرنه خود می دانیم در مقابل این مردان چیزی برای گفتن نداریم و راه بسیار داریم تا به حد و اندازه آنها برسیم. قول می دهم به رامین، این درس از خودگذشتگی و منطق را روزی که شاید سرپرستی چنین برنامه ای را به عهده داشتم پس بدهم و تا آخر عمر به این قولم پایبند خوهم بود.
و فردا شروع ماست. 20 تیرماه کمپ 4،3،2 و قله. یعنی 23 تیر صعود به قله. برنامه ریزی دقیقی روی کاغذ است. اما چه قدر عملی است؟ هنوز 100% باورش نکردم. حسی در من شکل گرفته که گویی این صعود برای من طلسم شده است. ولی وقتی منطقی بدان فکر می کنم چنین چیزی نمی بینم. باید ترسش را، ترس نتوانستن را در خودم بکشم. این کوه هم مثل همه کوههاست که بارها در آنها شکست خورده ام ولی سرانجام پیروز شده ام. دیگر زمان پیروزی است، فقط هوا می تواند جلوی ما را بگیرد. نمی دانم پس از این چند روز بارش دلش خالی شده است یا نه. نمی دانم هنوز دق دلی دارد که سر ما خالی کند یا نه. امیدوارم که نه. کمی استرس دارم. می خواهم این لحظاتم را به نحوی به جمله تبدیل کنم که تویی که می خوانیش بدانی چه طور لحظاتی است. مثل همیشه. حس پیش از یک حرکت بزرگ. برزگ برای خودم. اولش ترس است. من هم الان می ترسم. اضطر اب کشنده ای است. می خواهی فقط تمام شود. در این لحظات چگونه تمام شدنش برایت مهم نیست. عقلت کار نمی کند.
ممکن است پس بزنی. بگویی گور باباش. ولی اگر این حس را قبلا تجربه کرده باشی به خودت جسارت می دهی. شاید خودت را گول می زنی. به خودت می گویی حالا تا پای کار برو. حالا تا آنجایش که آسان است برو. بعدش با خدا. اگر خواستی از آنجا برگرد. یک راه دیگر هم هست. اصلا بهش فکر نکنی. عکسی از عزیزانت یا خاطره ای خوش را نشان کنی. تا که ترسی آمد آنرا پی بگیری. اما هر کاری هم که کنی آن ترس هست. تا زمانی که با او روبرو شوی. و من هم هنوز کمی این ترس را دارم. می روم با آن روبرو شوم. مطمئن هستم وقتی شروع کنم آن ترس رخت برخواهد بست. چرا که اولین بار نیست که مانند شیطان به جانم افتاده و وسوسه ام می کند. آخرین جملاتم را پیش از عازم شدن می نویسم. رفتن، رسیدنی است. هدف قله نیست، هدف جرأت کردن است.

43 43

 

کد خبر 308090

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 7 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 14
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • هوشیار شریعتی IR ۱۰:۳۹ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    96 0
    روحشون شاد زیبا و تأثیرگذار بود
    • آرمان IR ۱۹:۰۰ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
      20 0
      به نظر من یه یادبود یه اثر یه چیز ماندگار مثل مجسمه باید ازشون ساخته بشه.... مسئولان چه قبل از این اتفاق و چه بعدش کوتاهی کردند.... باز آفرین به آقای عارف و فرخ نژاد که رفتند با خانواده ای اونا همدردی کردند...
  • بی نام A1 ۱۰:۴۱ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    117 2
    بمیرم برای قهرمانانمان که یک دلار ندارند ولی کارهای بزرگ انجام می دهند ولی مسوولان ما میلیون میلیون به کشورهای دیگر می بخشند.
  • بی نام A1 ۱۰:۴۵ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    65 0
    اه.....................
  • با نام A1 ۱۰:۵۲ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    96 0
    هدف قله نيست،هدف جرات كردن است ...
  • امين IR ۱۱:۰۸ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    52 0
    جاشون هميشه خاليه... افسوس
  • فرناز A1 ۱۲:۴۵ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    61 1
    شاهد مرگ دیگری بودن از مرگ هم سخت تر است جگرم آتیش گرفت ،دو تا دوستش جلوش جون دادند،چی کشیده رو فقط خدا میدونه ... نمیدونم اونایی که در حق این بچه ها کوتاهی کردند ،شبها چه جوری خوابشون میبره ؟؟ وجدانشون که ظاهرا خیلی وقته خوابه
  • بی نام IR ۱۵:۰۰ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    31 2
    اولین باریه که متن به این بلندی رو تو عمرم خوندم که اتفاقا ارزشش رو هم داشت ولی این ذهنم رو مشغول کرده که این متن از کجا اومده؟مگه جسداشون پیدا شده؟
  • بی نام A1 ۱۵:۰۵ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    131 2
    خدا روحشان را قرين رحمت نمايد. از ابتدا تمام اخبار و اطلاعات اين سه مرحوم را پيگيرى كرده ام. درست است كه حوادث اينچنينى كوهنوردى براى كوهنوردان تمام دنيا رخ مى دهد اما سؤالات متعددى وجود دارد: ١- آيا تا به حال دليل عدم صدور مجوز از جانب فدراسيون بررسى شده؟ شايد واقعا فدراسيون به دلايل منطقى از جمله عدم توانايى تيم كوهنوردى از صدور مجوز خوددارى كرده است. ٢- آيا خود تيم كوهنوردى تقصيرى نداشته است؟ مثلاً اينكه به صورت سبكبار صعود كرده اند آيا به خاطر كمبود مالى نبوده و نقش باشگاه آرش چيست؟ فقدان يا كمبود آذوقه چطور؟ يا اينكه مسولان باشگاه امروز اعلام كردند كوهنوردان بر خلاف دستور سرپرست عمل كرده اند. يا خود باشگاه اعلام كردن باترى بى سيم سرپرست تمام شده بوده است. واقعاً آيا باشگاه مسؤل نيست؟
  • بی نام IR ۲۰:۰۹ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲
    19 0
    آیدین اینهمه عجله برای چی بود؟! واسه اینکه زودتر همه ما رو تنها بزارید؟....حالا که نیستید، چه فایده داره فهمیدن اینکه با جرات بودید؟؟...نباید به این زودی انتخاب میکردی پسر....چقدر"نــه" اومد که نرید؟...می موندید چندسال بعد که با تجربه تر میشدید از پول خودتون خرج می کردید بی غصه و بی ترس مالی می رفتید...آیدین نوشتی هلیکوپتر،هوای خراب، کاش میفهمیدی ما الان چه دردی میکشیم که فکر میکنیم شما کمک میخواستید اما ما نشستیم و نگاه کردیم!!..میدونم این درد لعنتی منو تا ابد ول نمی کنه فقط با این آروم میشم که فکر کنم شما دست خالی بی کمک تـا اوج رفتیــد و رسیدید!...فکر تنهایی و غربت شما رو که میکنم تنم یخ میزنه... اما نه، مطمئنم جای شما امن و گرمه...مــاییم که گــم شـدیـم،زمینــگیـر شدیم...
  • کوهنورد گروه آرمان IR ۰۷:۳۳ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۳
    13 1
    روحتان شاد شما به معنای واقعی صعود کردین من کوهنوردم به معنای واقعی این جملات را حس کردم و اشک ریختم قله هدف نیست، هدف جرات کردن است
  • بی نام IR ۰۷:۵۵ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۳
    13 0
    رفتن برای هر کس به یک شکل است. برای شما بر بلندای جسارت و افتخار. نام شما همیشه زنده و جاودان پسرها ی بلند پرواز ایران زمین.
  • پرهام IR ۰۸:۴۳ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۳
    9 0
    خدایشان بیامرزد من به احترامتون از جایم بلند شده و کلامو اط سر بر میدارم خیلی ناراحت شدم آخه چطور بدون پول کسی پیدا نشد یه مقدار پولی بهشون کمک کنه وای بر ما .....
  • داود IR ۰۸:۴۳ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۳
    11 0
    روحتان شاد.براي شادي روحشان صلوات