شناختن من کار مشکلی نیست. ما آدمهای صاف و سادهیی هستیم که به معنای واقعی از پشت کوه آمدهایم. این کوه بلند البرز ولایت مرا از ولایت خیلیها جدا میکند. آدمهای ساده شناختنشان هم ساده است. بعضیها بیخود زحمت میکشند که نکتههایی پیدا بکنند و بگویند. نگفته هم معلوم است. چیز مهمی نیست. سایه خود را در شب سایه این طور میشناسد یا سعی دارد به ما بشناساند، به هر روی جز معدود انسانهایی که کارش، شعرهایش و سعیاش برای سرودن و بودن شناسنامه اوست. شب سایه به کوشش علی دهباشی برگزار شد، با حضور همه کسانی که سر زلفی با شعر او گره زدهاند: سیمین بهبهانی، پوری سلطانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، شهرام ناظری، داریوش طلایی و محمدافشین وفایی که همه از برکت و یمن حضور و شعر او گفتند. اما حرف، حرف سایه بود ساده و صمیمی و دلنشین. هوشنگ ابتهاج در سخنانی گفت: این روزها چیز تازهیی دارد رسم میشود و مردهها زنده میشوند. یک بابایی در سردخانه دوباره بعد از بهدار کشیدن زنده شده. حالا هم در این مراسم که باید در غیاب من صورت میگرفت خود، صاحب عله دارد صحبت میکند. سومیاش چه خواهد بود؟ به هر صورت، این هم مغتنم است. خوب است که آدم ببیند پشت سرش چه میگویند. البته باید این را در نظر بگیریم که به هر حال وقتی من اینجا نشستهام، یک مقدار تعارفات هم در این حرفها هست. دربست این حرفها را نپذیریم. بعد از روز واقعه معلوم میشود؛ بعضی از دوستان میدان وسیعتری پیدا میکنند برای تاخت و تاز و حق هم دارند. و از مشکل نبودن شناختش گفت: شناختن من کار مشکلی نیست. ما آدمهای صاف و سادهیی هستیم که به معنای واقعی از پشت کوه آمدهایم. این کوه بلند البرز ولایت مرا از ولایت خیلیها جدا میکند. آدمهای ساده شناختنشان هم ساده است. بعضیها بیخود زحمت میکشند که نکتههایی پیدا بکنند و بگویند. نگفته هم معلوم است. چیز مهمی نیست. ولی خوب من موافقام و این روزها هر چه گفتم، از باور خودم گفتم و با صداقت خواهم گفت. هیج چیز را به خودم نبستم. هیچ ادایی درنیاوردم. این تنها توفیق من است و تنها چیزی است که میتوانم به آن ببالم. باقی فرع قضیه است. مهارتهایی هست که آدمها در طول زمان کسب میکنند و هر مهارت هم در جای خودش قیمتش از بقیه مهارتهاست. مهارتها قابل کسب است، آن چیزی که گوهر اصلی است، آن قیمت دارد. خوش به حال کسانی که میتوانند این مهارتها را تا آنجا که ممکن است، حفظ کنند یا بیان کنند. مهارت آن موقعی ارزش دارد که در بیان یک چیز باارزش باشد، وگرنه چیزی نیست. به هر حال خیلی ممنونم از همه.
دوچشم مرا نشانه گرفت
حاضران به ترتیب بر این روال از سایه گفتند، سیمین بهبهانی در سخنانی گفت: ما سالهاست با هم دوست هستیم و سایه همواره پیش چشمم بوده است. سایه یکی از افتخارات ایران است. او با شعرهایش و کارهای دیگری که کرده، از افتخارات ما است. مدتی رییس موزیک رادیو بود و همه او را تحسین میکردند. با همین ذوقهاست که غزلهایی در اوج آسمان میگوید. میخواستم امشب شعری را تقدیم به سایه کنم. متاسفانه هرچه تلاش کردم، حفظم نشد و چشمم هم که کار نمیدهد و به زحمت میگویم مطلع آن غزل تقدیم به سایه این گونه است: «دیگر نه جوانم که جوانی کنمای دوست / یا قصه از آن افتد و دانی کنم این دوست.»این شاعر غزلسرا متذکر شد: من و سایه با یکدیگر همسال هستیم. ایشان در آن سالهای دور از رشت آمده بودند. ما انجمن ادبی داشتیم که در ایام تابستان در حیاط خانهمان جمع میشدیم و شعر میخواندیم. در زمستان هم که حیاط قابل استفاده نبود، از تالار مدرسه دارالفنون استفاده میکردیم. یک بار دیدم جوانی بسیار زیبا و خوشسخن و خندهرو از میان جمعیت بلند شد و گفت میخواهم شعر بخوانم. گفتم شما تاج سر ما هستید و آن شب غوغا کرد و شعر خوبی خواند. آن موقع هنوز نمیدانست باید کجا برود و کسی را هم نمیشناخت. به قدری شعرش گل کرد که به همه خوش گذشت و رفتهرفته با هم دوست شدیم. آقای سایه همواره آدمی کممعاشرت بوده است، ولی ما همواره با یکدیگر در ارتباط بودهایم. من آن شعرش را که میگوید، من و هزار امید است، هر هزار تویی، بسیار دوست دارم و یادم هست وقتی شعر را سروده بود، چندی بعد یک جابهجایی در آن صورت گرفت که بدل به این شعر زیبا شد. به گمان من سایه ذوق الهی دارد و وقتی غزلهایش را میخوانیم، فکر میکنم به جایی مقدس مربوط است. من با آن غزلش که میگوید «... دو چشم مرا نشانه گرفت» بسیار گریستم. من به سایه عزیز ارادت خاص دارم و همیشه خیر او را خواستهام. در سفرهایی که داشتم، میهمانش بودم. در یک میهمانی به ما ماهی سفید داد که بسیار خوشمزه بود. سایه برای ادبیات ایران غنیمتی است که کم به دست میآید. یکی از بزرگان ادب ایران است. امید که سایه جناب سایه سالها بر سر ما باشد.
یادگار خون سرو
پوری سلطانی، همسر مرتضی کیوان، به مرور خاطره دیدارهای کیوان و سایه پرداخت و گفت: آشنایی من با سایه به سال 1331 بازمیگردد. شب عروسی ایرج کسرایی، برادر سیاوش کسرایی شاعر، بود. از همان شب، گویی من یکی از افراد گروه آنها شدم و آنها هم متقابلا اعضای خانواده من. در این سالها حوادث بسیاری بر ما گذشت. خیلی از افراد گروه، از جمله محمدجعفر محجوب، سیاوش کسرایی، ناصر مجد، نادر نادرپور، فریدون مشیری، احمد شاملو و شاهرخ مسکوب یک به یک از میان ما رفتند. اکنون من بازماندهام و سایه، با دردی مشترک. سایه در ابتدای شعر «کیوان ستاره شد»، گروه را به اختصار وصف میکند. او ادامه داد: همه این شعر را میشناسند این شعر در سال 60 در کتاب «یادگارخون سرو»منتشرشد. در ادامه این مراسم، علی دهباشی یادداشت کوتاهی را از محمدرضا شفیعی کدکنی که در مراسم حضور داشت، خواند.
یک دم نگاه کن
شفیعیکدکنی در این یادداشت نوشته بود: در طول چهل و اندی سال دوستی از نزدیک و خوشبختانه بسیار نزدیک، هرگز ندیدم که او هنرمند راستینی، از مردم زمانه ما را به چشم انکار نگریسته باشد. در میان صدها دلیلی که به عظمت او میتوان اقامه کرد، همین یک دلیل بس که او بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد و این موهبتی است الهی.بسیاری از مصرعهای شعر او در حکم امثال سایره درآمده است و گاه گاه در زندگی بدان تمثل میشود. از همان حدود 60 سال پیش که در نوجوانی سرود: «روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید / حالیا چشم جهانی نگرانی من و توست». تا به امروز که غمگنانه با خویش زمزمه میکند «یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهیم / چندین هزار امید بنیآدم است این». بسیاری از این سخنان او حکم امثال سایره به خود گرفتهاند. در این مراسم همچنین شهرام ناظری با مروری بر خاطرات سالهای نوجوانی تعلیم موسیقی و ادبیات و مهاجرتش از کرمانشاه به تهران اظهار کرد: من در آن سالها حاضر نبودم به رادیو بروم و از طرفی برخی دوستان مرا محاکمه میکردند و میگفتند باید برای همه ملت ایران بخوانم. زمان گذشت تا اینکه گفتند کسی رییس مرکز موسیقی رادیو شده که آدم متفاوتی است و میتوانید با او حرف بزنید و آن شخص جناب هوشنگ ابتهاج بود. من پیشتر با اشعارش آشنایی مختصری داشتم. به دیدن ایشان رفتم و همانجور که انتظار داشتم، با برخورد یک چهره فرهیخته و ادیب روبهرو شدم، در آن دیدار جناب سایه بسیار زیبا برخورد کردند، گفتند در برنامههای ما شرکت کنید. موافقت نکردم، اما آنقدر خوب و زیبا برخورد کرد که باعث تشویق من شد.یلدا ابتهاج - دختر هوشنگ ابتهاج - هم در سخنانی درباره پدرش گفت: من نتوانستم سایه را از پدر جدا کنم و همواره به من میگفتند با تعصب زیادی درباره پدر حرف میزنم. برای من پدر و سایه یکی هستند. خیلی دوستش دارم و همهچیزم را از او میدانم. سایه در سکوت کار خودش را کرده و راه خودش را رفته است. مردم ایران شعرهایش را بسیار دوست دارند. اما به اعتقاد من، سایه خودش از شعرش بهتر است. سایه مگر مهربانی و محبت نیست. در شعر سایه همیشه امید هست، آن هم در زمانهیی که هیچ جای امید نبوده، اما او همیشه به امید وفادار بوده است
۵۷۵۷
نظر شما