پیشنهاد جدید هانیه توسلی: داستان زندگی یک پناهنده ایرانی در پاریس

«مدتی بود که هرازگاهی، دست خدا از آستین عده‌ای بیرون می‌آمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می‌برید و من که از هراس آن دست ها خانه پدری را ترک کرده بودم حالا می دیدم که آن دست ها روبه روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاق من!»

به گزارش خبرآنلاین، هانیه توسلی باز هم در پستی کوتاه و گویا، یشنهاد تازه​ای برای مطالعه ارائه کرده است؛ او در صفحه فیس بوک خود به سبک خودش، کتاب دیگری را معرفی کرده که از مطالعه آن لذت برده و خواندنش را به دیگران توصیه می کند. رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» نوشته رضا قاسمی که انتشارات نیلوفر آن را منتشر کرده و تا کنون بیش از 10 بار تجدید چاپ شده است. 

این رمان، داستان یک ایرانی و گروهی دیگر از ایرانیانی است که به فرانسه تبعید شده و در طبقه ششم آپارتمانی مستقل زندگی می کنند، آنها در جستجوی آزادگی و رهایی بوده و بی آنکه خود ارتباط مناسبی بایکدیگر برقرار کنند با خود بیگانه شده و به بیماری "خودویرانگری" دچار شده اند...

داستان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» از دیدگاه اول شخص روایت می شود. راوی یک روشنفکر ایرانی است که به کشور فرانسه پناهنده شده و حالا در اتاق زیرشیروانی بالاخانه ای در پاریس زندگی می کند. در طبقه ششم ساختمانی کهنه با چند ایرانی و فرانسوی همخانه شده که مانند او زندگی نابسامانی دارند و با هم سازگار نیستند. در پس روابط و پیوندهای ظاهری، چشم دیدن یکدیگر را ندارند و زندگی را برای هم جهنم کرده اند.

راوی روزگارش را در بطالت و بیهودگی سپری می کند. سرگرمی های او ناچیز و مشغولیت های او محدود است. روزها خواب است و شب‌ها به این دلخوش است که نقاشی کند. و بیشتر پرتره آدمهای نوآشنا را می کشد، تا بتواند آنها را "بفهمد". اما با ورود یک همسایه مزاحم و به هم ریختن نظم و آرامش نسبی طبقه، همین دلخوشی کوچک هم از او گرفته می شود.

‌

همسایه تازه، آدم مرموز و خشنی است با اسم عجیب "پروفت" و با عقایدی غریب و خطرناک. از نخستین برخورد با او، راوی (و به همراه او خواننده) درمی یابد که با آدمی غیرعادی طرف است. اثاث کشی مستأجر تازه به شیوه ای وارونه صورت می گیرد، یعنی او به جای اینکه اسباب به خانه بیاورد، از اتاق خود اسباب می برد! به تدریج این بدگمانی در راوی قوت می گیرد که پروفت با مأموریت کشتن او به این خانه آمده است...وحشت مرگ وجود راوی را تسخیر می کند. زهر این وحشت ذهن و روح او را مسموم می کند و او را به آستانه جنون می کشاند. بدین سان مرگ و نیستی به مضمون محوری رمان بدل می شود.

در ابتدای کتاب می خوانیم:

« ...می‌دانستم حالا ماتلید، زن پیر صاحبخانه، می‌آید و ابتدا، از سوراخ در وراندازم می‌کند، بعد که در را باز کرد، آن چشم‌های شگفت‌زده‌اش را، که گویی از هیبت حادثه‌ای مخوف از حدقه‌ها بیرون جسته، به چشم‌هایم می‌دوزد و، با لبخندی مهربان، منتظر می‌ماند تا بگویم برای چه آمده‌ام؛ و وقتی برای دوازدهمین بار در طی یک سال اقامتم بگویم (البته این بار به دروغ) آمده‌ام اجاره‌اتاقم را بپردازم، برای دوازدهمین بار خواهد پرسید کجا می‌نشینم و من باید برای دوازدهمین بار به طبقه‌ آخر اشاره کنم؛ و او، پس از گشتی کوتاه در دالان خالی و متروک خاطره‌هاش، از سر بی اعتمادی به حافظه‌اش - یا از سر اعتماد به سگ گنده‌ سیاهش «گابیک» - آرام نیم چرخی بدهد به بدنش و تا کوچه باز کند و من به راهروی نیم تاریک آپارتمان وارد بشوم و باز به غرورم بر بخورد که چرا مرا به خاطر نمی‌آورد؛ و بعد به خودم دلداری بدهم که وقتی برای کسی زمان متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی، هر چند کوچک، نه برای من نه برای هیچ کس دیگر وجود ندارد.

هر چه هست رشته‌هایی است از خاکستر پریشانی که میان عصب‌های کاسه‌ سر شاخه دوانده و زمان را در چنبره‌ خود مدفون کرده است. هیروشیمای پس از انفجار را که دیده‌ای؟ منظره‌ ساعت‌های ذوب شده در چنبر ثانیه‌ها را؟ نه نباید به من بر بخورد. ماتلید، این عقربه‌ ذوب شده روی مدار ساکن و ابدی ثانیه‌ها، دیگر نه موجودی زنده که عکسی است رنگ‌پریده از زنی که گویی در آن روز مه گرفته و بارانی آوریل سال 1943، وقتی دریچه‌ دوربین باز می‌شده تا او را ثبت کند، از وحشتی بزرگ شیهه می‌کشیده و سم به زمین می‌کوفته!»

*

«منظره ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده زرخرید، حالا منتظر گوشه چشمی است...

«مدتی بود که هرازگاهی، دست خدا از آستین عده‌ای بیرون می‌آمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می‌برید و من که از هراس آن دست ها خانه پدری را ترک کرده بودم حالا می دیدم که آن دست ها روبه روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاق من!»...خدایا تو مرا از شر دوستانم حفظ کن خودم از پس دشمنانم بر میایم...

این طور بارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر مبادا بهش بربخورد، از کوچک تر مبادا دلش بشکند، از دوست مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.

...فراموشی، دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج...»

این رمان که پیش از انتشارات نیلوفر، انتشارات ورجاوند منتشر کرده تا کنون برنده جایزه بهترین رمان اول سال 1380 بنیاد گلشیری، برنده بهترین رمان سال 1380 منتقدین مطبوعات و رمان تحسین شده سال 80 جایزه مهرگان ادب را در کارنامه افتخارات خود دارد. چاپ دوازدهم کتاب امسال با قیمت 7500 تومان به بازار عرضه شده است.

6060

 

کد خبر 331991

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 3 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ياسر IR ۰۸:۳۹ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۱
    6 7
    خداييش فوق العاده هست اين كتاب. خوندنش را به همه توصيه ميكنم
    • بی نام IR ۰۹:۴۸ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۱
      6 3
      یه کتابی که آبروی هرچی روشنفکره رو برده! از هانیه توسلی بعید بود!