هم اکنون ناآرامی و بیثباتی منطقه حساس خاورمیانه را فرا گرفته است و علائمی از آیندهای باثباتتر نیز وجود ندارد. مهمتر آنکه عوارض ناشی از آن کشورهای فرامنطقهای را تحت تأثیر قرار داده و حتی به معضلهای بینالمللی تبدیل شده است. ادامه این وضعیت میتواند به کشمکشی وسیع بین قدرتهای بزرگ موجود تبدیل شود. خصوصاً که به دلائل فراوان شورای امنیت در این مورد نمیتواند به تصمیمی قاطع نائل آید.
حال سخن در این است که کم و کیف این بیثباتی چیست و چرا و چگونه گسترش و عمق و ادامه یافته است؟ تا هنگامی که این نکات به خوبی و به دقت روشن نشود نمیتوان به هیچ راهحل قابل قبولی دست یافت. تلاش میشود به مهمترین نکات اشارت رود.
قبل از ورود به بحث میباید نکتهای را یادآور شد و حتی بدان تأکید کرد و آن اینکه تاریخ و خاطرات تاریخی در منفیترین شکلاش در این منطقه زنده است. این خاطرات متأسفانه به گونهای با عقائد دینی، فرهنگ عمومی و پشتوانههای قومی و طائفی و هویتی پیوند خورده و نوعی بیاعتمادی و بلکه خصومت و خشونت پایانناپذیر را موجب شده است. متأسفانه سیر حوادث و سوء استفادهای قدرتهای منطقهای و فرامنطقهای از این واقعیتها به تشدید این دشمنیها انجامیده است.
در عموم مناطق جهان میکوشند خاطرات گذشته را به گونهای تعدیل کنند که در راستای زندگی مسالمتآمیز کنونی باشد، و حتی بدان کمک کند. اعم از آنکه به خاطرات متقابل گروههای اجتماعی مختلف موجود در یک کشور راجع شود و یا به خاطرات ملتها و قومیتهای موجود در یک منطقه. اما در اینجا دقیقاً عکس چنین جریانی را شاهد هستیم. نتیجه آن شده که گسلهای اجتماعی در زمینه مختلف ملی و منطقهای در سطوح افقی و عمودی افزایش و تعمیق یافته است.
1- به نظر میآید مشکل اساسی این منطقه به تجربه او با تاریخ جدید بازمیگردد. این تجربه به دلائلی که خواهیم گفت ناموفق و بعضاً بسیار ناموفق بوده است. کیفیت انتقال از دوران سنتی به دوران جدید به کلی متفاوت است با طی این دوره در سایر مناطق جهان سوم. این تفاوت در مدرن شدن ظواهر و نمودهای بیرونی نیست، عمدتاً در مفاهیم، ارزشها، ایدهآلها و ساختارها است. این مجموعه هماهنگ با ویژگیهای دوران جدید و در انسجام با فرهنگ و واقعیتهای بومی نیست، خواه در سطح ملی باشد و یا منطقهای. عموم این کشورها نتوانستهاند سنتز موفقی از گذشته خود و الزامات دوران معاصر ایجاد کنند و فراموش نشود که گذشته این کشورها خصوصاً بدان علت که با اعتقادات و فرهنگ و هویت دینی و قومیشان عمیقاً پیوند خورده، بسیار نیرومند است و نمیتوان و نباید آن را فراموش کرد و یا کم اهمیت جلوه داد.
در این مجموعه هم کشوری چون تونس بن علی وجود دارد که موفقیتهای مهمی در مدرن کردن جامعه خود به دست آورد اما نسبت به گذشته خویش بیتفاوت بود؛ و بعضاً در مقابل آن قرار داشت، و هم کشوری چون یمن که به دلیل ساختارهای نیرومند قبیلهای و عشیرهای عمدتاً در تاریخ میزیست تا در حال حاضر. این بدین معنی است که اینان در مجموع نتوانستهاند به مدل قابل قبولی که هم ضامن توسعه کشور باشد و هم در توافق با گذشته، دست یابند.
در این میان عوامل مختلفی وجود دارد که به اهم آنها اشاره میشود.
2- تا آنجا که به خاورمیانه عربی راجع میشود، اکثر قریب به اتفاق این کشورها تا قبل از جنگ اول جهانی تحت سلطه عثمانیها بودند. حاکمیتی که بیش از چهار قرن به طول انجامید و بدان علت که حکومت آنان صبغه دینی داشت و خلافت نامیده میشد مورد اعتراض و مخالفت قرار نمیگرفت. مخالفتها صرفاً از جانب کسانی بود که به دلائل دینی و مذهبی خلافت عثمانی را به رسمیت نمیشناختند و این اعتراضها با خشونتی فراوان به خون مینشست.
حاکمیت عثمانیها دو نتیجه بزرگ داشت. نخست آنکه ساختارهای اجتماعی منجمد شده و بدون تحول باقی ماند. ساختار اجتماعی عموم کشورهای عربی قبیلهای و عشیرهای است و این ساختار در تعارض با زندگی جدید و ایجاد «دولت - ملت»ای که دوران ما بدان نیاز دارد. مضافاً که عثمانیها و پس از آن قدرتهای استعماری جانشین آنها، از طریق شیوخ قبائل قلمرو تحت تصرف خویش را اداره میکردند و این به استحکام بیشتر این ساختارها کمک می کرد.
نتیجه دوم منزوی شدن و به حاشیه رفتن تمامی کسانی بود که مذهب رسمی عثمانیها، یعنی مذهب اهل سنت و بعضاً مذهب حنفی را نداشتند. جهت مشروع و مقبول جلوه دادن این منزوی کردن تحمیلی، مجبور بودند تبلیغ و فرهنگسازی کنند و این زمینهای شد برای ایجاد و بعضاً گسترش اعتقادات و حساسیتهای زهرآگین علیه این اقلیتها.
طبیعتاً در چنین شرایطی عثمانیها از افراد و شخصیتهایی استفاده میکردند که هم به لحاظ مذهبی و اعتقادی و هم سیاسی تابع آنان باشند و لذا ساختارهای بومی اداری و انتظامی و امنیتی و بعضاً نظامی این کشورها در خلأ حضور اقلیتهای یاد شده، شکل گرفت. حال آنکه بعضاً این اقلیتها بزرگ و پرشمار بودند.
فراتر از نکات یاد شده مسئله این بود که پس از سقوط عثمانیها و تسلط قدرتهای اروپایی، مرزبندیهایی تعیین شد که هماهنگ با واقعیتهای اجتماعی و تاریخی نبود. کشورهایی متولد شدند که تنها مرزبندی یاد شده، پشتوانه آن بود و نه آن سلسله عواملی که یک کشور را قوام و ثبات میبخشد. خصوصاً که به دلیل ساختار قبیلهای و عدم تجربه مشترک ملی، این مشکلات به مراتب پیچیدهتر میشد. کشورهایی متولد شدند که صرفاً به دلیل پرچم و سرود ملی و عضویت در سازمان ملل به عنوان کشور به رسمیت شناخته شدند.
3- در اوائل قرن بیستم نفت در خاورمیانه کشف شد. اما عملاً از جنگ دوم جهانی به بعد است که استخراج و فروش نفت وارد صحنههای مختلف اجتماعی و سیاسی و حتی فرهنگی و دینی میشود. اگر چه بسیاری از کشورهای خاورمیانه فاقد نفت هستند، امّا عموم آنان به طور مستقیم و یا غیر مستقیم از آن متأثر بوده و هستند.
احتمالاً نخستین پیآمد کشف نفت ورود قدرتهای بزرگ به منطقه بود که بعضاً به رقابتهای خصومتآمیزی منجر میشد که بهایش را مردم منطقه میپرداختند. این جریان به گونهای مستقیم و موثر، مانع از شکلگیری تحولات اجتماعی و سیاسیای بود که کشورهای منطقه بدان نیاز داشتند.
گذشته از آن ثروت فراوان باد آورده شده عملاً به دست حاکمان میرسید. اعم از آنکه حاصل از فروش نفت باشد و یا توسط حاکمان صاحب نفت بخشیده شود. بخششی که دلائل مختلفی داشت و عمدتاً به دلیل ترس از طرف مقابل بود و برای آرام کردنش و در حقیقت نوعی باج دادن دوستانه و یا خصمانه بود.
این ثروت در خدمت طبقه حاکم بود. بخشی از آن به مصرف کامروایی اسراف آمیز و بعضاً جنون آمیز میرسید و بخش دیگر در جهت تقویت ارکان قدرت. امّا مسئله این بود که این قدرت عموماً از واقعیتهای اجتماعی نشأت نمیگرفت و لذا این تقویت بیش از آنکه به قدرت و انسجام درونی و در نتیجه به توسعه واقعی و پایدار کمک کند، به ضد آن کمک میکرد و تضادهای اجتماعی و سیاسی را چه در سطح ملی و چه در سطح منطقهای افزایش میداد.
در چنین شرائطی برای انحراف افکار عمومی و کاهش تضادها مجبور بودند از دین و فرهنگ و میراث تاریخی بهره برند. احتمالاً به همین علت است که در خاورمیانه شاهد افراطیترین انواع ناسیونالیسم و یا تکفیرهای دینی هستیم. بدون شک اگر پترودلار کلان سعودی نبود ایدئولوژیهای تکفیری یا متولد نمیشد و یا به سامان نمیرسید و یا لااقل این چنین گسترش نمییافت.
4- در این میان تأسیس اسرائیل و کیفیت شکلگیری و استقرار آن را، سهم بزرگی است. واقعیت این است که در طول تاریخ و در طی قرن بیستم شاهد جابجاییهای بزرگ جمعیتی هستیم. اما کم و کیف این جابجایی به کلی متفاوت است با جابجاییهای دیگر؛ و مهمتر آنکه یهودیان مهاجر درست به عکس یهودیان بومی، در تعارضی کامل با مردمان خاورمیانه قرار داشته و دارند. هم به لحاظ فرهنگی و اخلاقی و هم به لحاظ سیاسی و اقتصادی و علمی و تکنولوژیکی.
از این هم گذشته آنان کلاً رادیکال و تمامیتخواه هستند. آنان حتی در برابر متحدان غربیشان هم رفتاری مغرورانه و طلبکارانه دارند. بدون شک حضور و سیاست آنان و بیخانمانی میلیونها انسانی که در شهر و آبادی خود زندگی میکردند و با ترور و ارعاب مجبور به ترک آن شدهاند، عامل بسیار مهمی است در خلق و پیچیده شدن مشکلات خاورمیانه. با قاطعیت میتوان گفت به همان میزان که پترودلار عربستان در ایجاد گروههای تکفیری نقش داشته است، حضور و سیاست اسرائیل هم چنین بوده است.
5- چنانکه گفتیم ساختار جامعه عموم کشورهای عربی منطقه، قبیلهای و عشیرهای و به عنوانی طائفهای است. این سخن در مورد افغانستان و تا حدودی پاکستان هم صحیح است. مشکل در آنجا رخ مینماید که این کشورها خواستار تحقق ساختارهای نوین اجرایی، تقنینی و قضایی و در رأس آن پارلمانی و سایر نهادهایی هستند که با ر أی مردم تشکیل میشود و این همه در تعارض است با ساختار یاد شده.
هنگامی که فرد سلول اجتماعی است، انتخابات معنا پیدا میکند، امّا در آنجا که قبیله سلول اجتماعی باشد، بدان علت که فرد عملاً منحلّ در واقعیت قبیله خویش است، انتخاب شخص او معنایی نخواهد داشت. این قبیله و عشیره و احیاناً طائفه و یا گرایشهای «منطقهای» است که واقعیت دارد، تصمیم میگیرد و انتخاب میکند. لذا نمیتوان با آن نوع پارلمانی که مرکب از آراء قبائل مختلف است، به مطالبات شخصی پاسخ گفت و اصولاً مطالبات شخصی چندان مفهوم نیست. این سخن به گونههایی دیگر در مورد قوای سهگانه هم صدق میکند.
احتمالاً به همین علت است که ثبات اجتماعی کشورهایی با ساختار قبیلهای که فاقد پارلمان و نظام اجرایی و قانونگذاری جدید هستند، بیش از کشورهایی است که در عین داشتن ساختار قبیلهای، خواهان داشتن نظام سیاسی مدرن میباشند.
6- حال مسئله این است که ایران چگونه است و چه سیاستی را در قبال مسائل منطقهای دنبال میکند.
ایران بیش از آنکه یک واقعیت سیاسی باشد، یک واقعیت تاریخی و تمدنی است. از این دیدگاه «فارس» و کلمات مشابه آن بیشتر تداعی کننده کلیت آن است تا ایران.
به هر حال این مجموع تاریخ و فرهنگ و تمدن این کشور باستانی است که به خلق این کشور انجامیده و احتمالاً یکی از نخستین کشورهایی است که «دولت - ملت» آن شکل و قوام گرفته است. تأکید بر این نکته از آن رو است که در طی سالهای پس از بهار عربی عموم کشورهای منطقه بر اساس گسلهای تاریخی و فرهنگی خود دچار ناآرامی شدند. اما این گسلها به علت قدمت تاریخی و تجربه مشترک فرهنگی و تمدنی در این کشور، در مقایسه با دیگران به مراتب کمتر و کماهمیتتر بوده است.
جهت جلوگیری از تطویل، از موضوع تجربه ایران با تاریخ جدید که تفاوتهای فروانی با سایر کشورهای منطقه داشته است، درمیگذریم. تجربهای که نقاط مثبت و منفی فراوانی دارد، اما مهم این است که این کشور حتی در دوران انحطاط قدرتش در قرن نوزدهم، پیوسته مستقل ماند و تحت استعمار هیچ کشوری قرار نگرفت. اگر چه در طول این قرن به دلیل ضعف حکومت مرکزی و دستاندازی بیگانگان، قلمروهای وسیعی را از دست داد که مهمترینش در منطقه قفقاز، شمال شرقی و شرق ایران قرار داشت.
7- مدتی پس از ناآرامیهای بهار عربی، منطقه قطبی شد. اگر چه زمینه این قطبی شدن از قبل وجود داشت، امّا عملاً کشورهایی که احساس خطر میکردند به این آتش دمیدند و مطالبات مردمی و جنبش عدالتخواهانه و ضد فساد و دیکتاتوری آن ایام را در چارچوب رقابتهای مذهبی و طائفی و بعضاً قومی و مناطقی درآوردند.
نتیجه مجموع کنشها و واکنشها، تشکیل دو قطب بود. یک قطب کل اهل سنت و یک قطب تمامی کسانی که چنین نبودند. اعمّ از شیعیان اثنی عشری و زیدی و اسماعیلی و یا مسیحیان با طوائف مختلفشان، ایزدیها، صائبین، علویها و دروزیها. در رأس گروه اول عمدتاً عربستان و تا حدودی ترکیه و مصر بود و در رأس گروه دوم ایران. واقعیت این است که در مورد اخیر و به دلائل پیچیده عملاً ایران در چنین موقعیتی قرار گرفت. برخی از گروههای یاد شده خواهان چنین جایگاهی بودند و گروههای بیشتری موقعیت و بعضاً موجودیت آینده خود را در گرو قدرت و نفوذ ایران میدیدند، بدون آنکه تمایل قلبی خاصی نسبت به او داشته باشند. این جریان پس از پیشروی سریع داعش در عرراق در 2014 اتفاق افتاد. در آن ایام بغداد و اربیل در آستانه سقوط قرار گرفت و این حمایتهای چند جانبه و بیقید و شرط و سریع ایران بود که این دو را نجات بخشید و این نکته مورد اعتراف همگان قرار گرفت.
به دلائل مختلف اعتقادی و سیاسی ایران از ابتدا در برابر جنبشهای تکفیری قرار داشت و با آنان به عناوین مختلف مبارزه میکرد. از طالبان اواسط دهه نود قرن گذشته گرفته تا القاعده و داعش و سایر گروههای تکفیری موجود. صرف نظر از این نکته و برای حلّ و یا لااقل تخفیف مشکلات منطقهای پیوسته به گفتگوهای درون کشوری همه ممالکی که دچار انقلاب و ناآرامی هستند، تأکید میکند و اینکه این مذاکرات باید بدون پیش شرط و به دور از نفوذ گروههای تروریستی شناخته شده باشد و مهمتر اینکه هیچ گونه راهحل نظامیای برای این درگیریها متصوّر نیست و اصرار بر آن صرفاً به پیچیدهتر شدن مشکلات کمک میکند.
نظر شما