نگاهی به فضایل و سیره فردى امام حسن عسکرى (ع) به مناسبت روز ولادت این امام همام

جایگاه علمی و اخلاقی امام یازدهم  در بسیاری از آثار و کتب اهل علم مورد بررسی قرار گرفته است. در این مقاله به برخی فضايل و سيره فردى امام حسن عسكرى(ع) اشاره شده است. 

 نفوذ معنوى

ثقة الاسلام كلينى در كافى و شيخ مفيد در ارشاد نقل مى‏ كند: از حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و ديگران كه گويند: احمد بن عبيدالله بن خاقان (وزير معتمد عباسى) و كيل املاك و مستغلات خليفه در قم و عامل اخذ ماليات از آنها بود، او در عداوت اهل بيت عليهم السلام بسيار شديد بود.
روزى در مجلس او سخن از علويان و اهل بيت و مذهب آنها به ميان آمد، احمد گفت: من كسى از علويان را در سيرت و وقار و عفت و نجابت و عزت و شرف مانند حسن بن على بن محمد بن رضا نديدم، رجال خانواده‏اش و بنى‏هاشم او را برهمه مقدم مى‏داشتند، و ميان فرماندهان خليفه و وزراء و همه مردم مورد احترام و عظمت بود.
روزى بالاى سر پدرم (عبيدالله بن خاقان وزير اعظم خليفه) ايستاده بودم كه دربانها گفتند: ابن الرضا مى‏خواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهيد تشريف بياورند، من تعجب كردم كه دربانها چطور توانستند پيش پدرم كسى را با كنيه ياد كنند. فقط خليفه يا وليعهد خليفه يا كسى را كه خليفه كنيه مى‏داد، پيش پدرم با كنيه ياد مى‏ كردند.
در آن موقع ديدم مردى گندمگون، زيبا قامت، زيبا صورت، با تناسب اندام، جوان، با جلالت و با هيبت وارد شد، پدرم چون او را ديد برخاست و به طرف او رفت، من نديده بودم كه پدرم به استقبال كسى از بنى هاشم و فرماندهان برود، چون به او رسيد دست به گردن او انداخت، صورت و سينه او را بوسيد و دستش را گرفت و او را در مصلاى خود نشانيد و خود در كنار او نشست و به او رو كرد و با او سخن مى‏گفت و گاهى مى‏ گفت: فدايت شوم، من غرق تعجب بودم.
در اين بين دربان آمد و گفت: موفّق (برادر خليفه) آمد، قرار بر اين بود چون موفق نزد پدرم مى‏آمد، دربانان و فرماندهان از اول درب ورودى تا تخت پدرم دو طرف صف مى‏ايستادند، موفق از ميان آنها مى‏آمد و مى‏رفت، پدرم همانطور با او صحبت مى‏كرد تا غلامان خاص موفق ديده شدند، در آن وقت پدرم به او گفت: خدا مرا فداى تو كند، اگر مى‏خواهيد تشريف ببريد مانعى ندارد. او به پا خاست، پدرم گفت: او را از پشت صفها ببريد تا امير (موفق) او رإ؛ ك‏ك نبيند، بعد پدرم با او معانقه كرد و چهره او را بوسيد و او رفت.

من به دربانان گفتم: واى بر شما! اين كيست كه پدرم با او با چنين احترامى برخورد كرد؟ گفتند: اين مردى از علويان است كه حسن بن على معروف به ابن الرضا مى‏باشد. تعجب من زيادتر شد، آن روز همه‏اش در فكر او و كار پدرم نسبت به او بودم پدرم شبها پس از نماز عشاء مى‏نشست و درباره جلسات و كارها و مطالبى كه بايد به محضر خليفه برسد بررسى مى‏كرد.
چون از كارش فارغ شد، من رفتم و پيش رويش نشستم، گفت: احمد! كارى دارى؟ گفتم: آرى، پدرجان! اگر اجازه دهى، گفت: اجازه دادم هر چه مى‏خواهى بگو، گفتم: پدرجان! آن مرد كى بود كه ديروز آن هم اجلال و اكرام و تبجيل از ايشان نموده و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى‏كردى؟
گفت: پسرم! او ابن الرضا و امام رافضه است، بعد از كمى سكوت اضافه كرد: اگر خلافت از بنى عباس برود، كسى از بنى هاشم جز او شايسته نخواهد بود، چون او در فضل، عفاف، وقار، صيانت نفس، زهد، عبادت، اخلاق نيكو و صلاح بر ديگران مقدم است، و اگر پدر او را مى‏ديدى، مى‏ديدى كه مردى جليل، بزرگوار، نيكو كار و فاضل است .
اين سخنان بر اضطراب و تفكر و غضب من بر پدرم افزود، بعد از آن، من پيوسته از حالات او مى‏پرسيدم و از كارش جستجو مى‏كردم ولى از هر كه از بنى هاشم، فرماندهان، نويسندگان، قضات، فقهاء و ديگر مردم سؤال مى‏كردم، مى‏ديدم كه در نزد همه در نهايت تجليل و تعظيم و مقام بلند و تعريف نيكو و مقدّم بر خانواده و ديگران است و همه‏ى گفتند: او امام رافضه است، لذا مقام وى در نزد من بزرگ شد، زيرا دوست و دشمن درباره او نيكو گفته و ثنا مى‏كردند.
بعضى از حاضران از اشعري ها به او گفتند: اى ابابكر! حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر كيست كه از او سؤال شود ويا با او يك جا گفته شود؟ جعفر آشكارا گناه مى‏كرد، بى حياء و شرابخوار بود، كمتر كسى را مانند او ديده‏ام كه پرده خويش را بدرد، احمق و خمار و كم ارزش بود، به خدا قسم او در وقت وفات حسن بن على پيش سلطان آمد كه تعجب كردم و فكر نمى‏كردم كه چنين كند.
چون ابن الرضا مريض شد، فوراً به پدرم خبر فرستاد كه او مريض است، بعد بلافاصله به خانه خليفه آمد و با پنج نفر از خادمان و خواص خليفه از جمله نحرير (مسؤول باغ وحش) برگشت و آنها را گفت كه در خانه حسن بن على باشند و حالات او را زير نظر بگيرند و به چند نفر پزشك گفت كه شب و روز از او ديدار كنند... جريان اين طور بود كه او چند روز از ربيع الاول گذشته در سال دويست و شصت از دنيا رفت، سامراء يكپارچه ضجه شد، همه مى‏گفتند: «ابن الرضا از دنيا رفت»... پس از آن جعفر نزد پدر من آمد و گفت: مقام پدر و برادرم را به من واگذار كن، در عوض هر سال بيست هزار دينار به تو مى‏دهم، پدرم او را طرد كرد و گفت: احمق! خليفه شمشير و تازيانه‏اش را به دست گرفت تا مردم را از امامت پدرت و برادرت برگرداند، مقدور نشد و نتوانست و تلاش كرد كه آن دو را از امامت براندازد، موفق نشد، اگر در نزدغ شيعه پدر و برادرت امام بودى، لازم نبود كه سلطان و غير سلطان تو را در جاى آنها قرار بدهد.
و اگر آنها به امامت تو قائل نباشند با نصب خليفه به امامت نخواهى رسيد، پدرم او را تحقير كرد و گفت اجازه ندهند كه نزد او بيايد... رجوع شود به كافى: ج 1 ص 503 باب مولد ابى محمد الحسن بن على، ارشاد مفيد: ص 318 حالات امام عسكرى (ع) ،كمال الدين صدوق: ج 1ص 40 - 43 ما روى فى وفات العسكرى (ع)، شيخ طوسى در فهرست در ترجمه احمد بن عبيدالله بن خاقان و نيز نجاشى در ترجمه وى به اين مجلس اشاره فرموده‏اند.
* * *

خبر از مهدى موعود صلوات الله عليه‏

ثقه جليل القدر احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى نقل مى‏كند: خدمت امام حسن (ع) رسيدم، مى‏خواستم از امام بعد از او بپرسم، امام پيش از سؤال من فرمود:
«يا احمد بن اسحاق ان الله تبارك و تعالى لم يخل الارض منذ خلق آدم عليه السلام و لا يخليها الى ان تقوم الساعة من حجت الله على خلقه به يدفع البلاء عن اهل الارض و به ينزل الغيث و به يخرج بركات الارض».
گفتم: يابن رسول الله! امام و خليفه بعد از شما كيست؟ آن حضرت بسرعت برخاست و داخل اندرون شد، بعد به اتاق آمد و در شانه‏اش پسرى بود، گويى جمال مباركش مانند ماه چهارده شبه بود، حدود سه سال داشت، بعد فرمود: يا احمد بن اسحاق! اگر پيش خدا و امامان محترم نبودى اين پسرم را به تو نشان نمى‏دادم، او همنام و هم كينه رسول خداست، زمين را پر از عدل و داد مى‏كند چنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.
يا احمد بن اصحاق! مَثل او در اين امت مَثل خضر (ع) و مثل ذوالقرنين است، به خدا قسم او را غيبتى خواهد بود كه فقط كسى از هلاكت نجات مى‏يابد كه خدا او را در امامت وى ثابت نگاه دارد و به دعا در تعجيل فرجش موفق فرمايد.
گفتم: مولاى من! آيا علامتى هست كه قلب من مطمئن باشد؟ در اين وقت آن كودك با زبان عربى فصيح فرمود: «انا بقيّةُ اللّه فى اَرضه و المنتقم من اعدائه فلا تطلب اثر بعد عين يا احمد بن اسحاق».
احمد بن اسحاق گويد: شاد و خرامان از خانه امام (ع) بيرون آمدم، فرداى آن به محضر امام بازگشتم و عرض كردم يابن رسول الله (ص)! شاديم بيش از حد گرديد در مقابل منتى كه بر من نهاديد، اين كه فرموديد: مَثل او مَثل خضر و ذوالقرنين است يعنى چه؟ فرمود: طول غيبت.
گفتم: غيبتش طولانى خواهد بود؟ فرمود: آرى، به خدايم قسم تا جايى كه اكثرى از اين امر برگردند و در امامت او نماند مگر كسى كه خدا براى ولايت ما از او عهد گرفته باشد و ايمان را در قلب او ثابت فرموده و با روح مخصوصى او را تأييد كرده باشد.
«يا احمد بن اسحاق هذا امرٌ من امر الله و سرّ من سرّاللّه و غيبٌ من غيب اِللّه فخذما آتيتك و اكتمه و كن من الشاكرين تكن معنا غدا فى عليين» 

كار عيسى بن مريم (ع)

ثقه جليل القدر احمد بن اسحاق اشعرى گويد: به امام حسن عسكرى صلوات الله عليه گفتم: چيزى بنويسيد تا من خط شما را بشناسم، وقتى كه نامه‏اى آمد بدانم كه شما مرقوم فرموده‏ايد. امام فرمود: آرى، بعد فرمود: يا احمد! خط با درشتى و كوچكى قلم فرق مى‏كند، در خط من بودن شك نكن.
آنگاه دواتى خواست و شروع به نوشتن كرد، به فكرم آمد كه قلم امام را به عنوان تبرك از او بخواهم، چون از نوشتن فارغ شد با من صحبت مى‏كرد و قلم را با دستمال دوات پاك مى‏فرمود، بعد قلم را به طرف من آورد و فرمود: بگير يا احمد! گفتم: فدايت شوم عارضه‏اى پيش آمده كه مرا غمگين كرده است، خواستم از پدر بزرگوارتان بپرسم ميسر نشد و رحلت فرمود. گفت: يا احمد! آن چيست؟ گفتم: مولاى من! از پدرانت نقل شده: انبياء بر پشت مى‏خوابند، مؤمنان بر طرف راست، منافقان بر طرف چپ و شياطين بر رويشان: «نوم الانبياء على اقفيتهم و نوم المومنين على ايمانهم و نوم المنافقين على شمائلهم و نوم الشياطين على وجوههم».
فرمود: چنين است گفتم: مولاى من! من هر قدر تلاش مى‏كنم كه بر پهلوى راستم بخوابم خوابم نمى‏برد، امام (ع) مقدارى ساكت شد، بعد فرمود: يا احمد! جلو بيا، من جلو آمدم، فرمود: دستت را به زير لباست داخل كن، داخل كردم، آن حضرت دست خويش را از زير لباس بيرون آورد و زير لباس من برد، آنگاه دست راستش را به پهلوى چپ من و دست چپش را به پهلوى راست من سه دفعه كشيد.
احمد بن اسحاق مى‏گويد: از روزى كه امام اين كار را كرد، ديگر نمى‏توانم بر پهلوى چپ بخوابم، خوابم
نمى‏برد. 
نگارنده گويد: اين نظير جريان حضرت عيسى (ع) كه با دست كشيدن، كور مادرزادى را شفا مى‏داد و آدم مبروص را صحت مى‏بخشيد و مردگان را زنده مى‏كرد. خداوند از زبان عيسى مى‏فرمايد: «و أبرى الاكمه و الابرص و أحى الموتى باذن الله» آل عمران: 49، پيامبران و امامان (ع) در ولايت تكوينى همه از يك افاضه مدد گرفته‏اند.

يك ارشاد بخصوص

ابوالقاسم كوفى در كتاب تبديل مى‏ نويسد: اسحاق كندى در زمان خود فيلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن كتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) كرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنويسد. روزى يكى از شاگردان او محضر امام حسن عسكرى (ع) آمد.
امام فرمود:آيا در ميان شما مرد رشيد و كاملى نيست تا استادتان را از نوشتن چنين كتاب باز دارد؟!! او جواب داد: ما از شاگردان او هستيم، چگونه مى‏توانيم به او در چنين كار يا غير آن اعتراضى بكنيم.
امام (ع) فرمود: آيا مى‏توانى آنچه را كه من مى‏گويم به او بگويى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: پيش او برو و با او انس برقرار كن، چون با او خصوصيت پيدا كردى، بگو: براى من مسأله‏اى پيش آمده كه مى‏خواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.
بگو: اگر گوينده اين قرآن بيايد و بگويد: غرض من آن نيست كه تو فكر كرده‏اى، آيا جايز است كه چنين باشد؟ او در جواب به تو خواهد گفت: جايز است، زيرا او آدمى است چون بشنود مى‏فهمد. و چون چنين جواب داد، بگو: از كجا مى‏دانى شايد غرض گوينده قرآن غير از آن است كه تو گمان مى‏كنى. در اين صورت معانى را در جايى مى‏نهى كه گوينده، آن را اراده نكرده است .
آن شخص پيش اسحاق كندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پيدا كرد. و آن سؤال را از وى كرد، اسحاق پيش خود فكر كرد، ديد چنين چيزى جايز است، گفت: تو را به خدا قسم مى‏دهم اين سؤال را از كجا دانسته‏اى؟ گفت: سؤالى است كه به ذهنم رسيد و به تو گفتم.
گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنين فكرى نتواند، بگو ببينم از كى ياد گرفته‏اى؟ گفتم: ابومحمد حسن عسكرى مرا به اين كار امر كرد. گفت: الان راست گفتى وگرنه اين سؤال جز از بيت او خارج نمى‏شود، آنگاه آتشى آماده كرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاكستر نمود.

تشريف بردن آن حضرت به گرگان‏

جعفر بن شريف گرگانى گويد: سالى كه به حج مى ‏رفتم در «سر من رأى» (= سامرّا) به خدمت امام عسكرى (ع) رسيدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال كرده بودند خواستم از امام بپرسم كه آن را به كجا تحويل دهم، حضرت پيش از سؤال من، فرمودند: آنچه آورده‏اى به خادم من، مبارك تحويل بده، اين كار را كردم.
بعد گفتم: شيعيان شما در گرگان به محضرتان سلام مى‏رسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مى‏گردى، روز جمعه سوم ربيع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو كه در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.
برو در هدايت و رشاد، بدان كه خدا تو را و ياران تو را در اين مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانواده‏ات باز خواهى گشت. براى پسرت شريف پسرى به دنيا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شريف بن جعفر بن شريف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد كرد و از شيعيان ما خواهد بود.
گفتم: يابن رسول الله! ابراهيم بن اسماعيل جرجانى مردى است از شيعيان شما، به دوستان شما بسيار كمك مى‏كند، در هر سال بيشتر از صد هزار درهم در اين باره خرج مى‏نمايد و او يكى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خير بدهد، گناهانش را بيامرزد و به او پسر كامل الخلقه‏اى عطا فرمايد، به او بگو: حسن بن على مى‏گويد: نام پسرت را احمد بگذار.
من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربيع الاخر در اول روز آنطور كه امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به ديدار من آمدند، به من تهنيت مى‏گفتند. به آنها گفتم كه: امام صلوات الله عليه وعده كرده در آخر امروز به گرگان تشريف بياورد، آنچه لازم داريد بخواهيد و مسائل و حوائجتان را در نظربگيريد.
آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم كه در يك حالت بى خبرى بوديم ناگاه ديديم كه امام تشريف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پيش از ما به ما سلام كردند، ما از آن حضرت استقبال كرده، دست مباركش را بوسيديم.
امام صلوات الله عليه فرمودند: من به جعفر بن شريف وعده كردم كه در آخر اين روز به اين جا آيم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اينجا آمدم تا با شما تجديد عهد نمايم و الان به وعده خود عمل كرده‏ام، مسائل و حوائج خويش را بگوييد.
در آن وقت، اول نضربن جابر عرض كرد: يابن رسول الله! پسرم، جابر يك ماه است كه چشمش بينايى خود را از دست داده است، دعا كنيد كه خداوند بينياى او را باز گرداند. امام (ع) فرمود: او را پيش من آوريد، حضرت دست مباركش را بر چشم او كشيد، در دم بينايى خويش را باز يافت، بعد يكى پس از ديگرى آمده از حوائج خويش سؤال مى‏كردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خير كرد و همان روز برگشت.
نگارنده گويد: آمدن امام (ع) به گرگان نظير جريان على بن خالد و جريان آمدن تخت ملكه سباء به محضر سليمان است كه در حالات امام جواد (ع) گذشت، و شفا دادن آن حضرت نظير كار عيسى بن مريم (ع) است كه خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاكمه والابرص و أُحى الموتى‏ بإذنِ اللّه» (آل عمران: 49)، و خبر دادن از غيب از علوم خدايى است كه در اختيار آنان عليهم السلام بود.

جريان فصد

يكى از پزشگان نصارى به نام بطريق كه بيشتر از صد سال عمر داشت و در شهر «رى» مشغول طبابت بود مى‏گويد: من شاگرد دكتر «بختيشوع» پزشك مخصوص متوكّل بودم، او براى كارهاى مخصوص مرا مأموريت مى‏داد، روزى حسن بن على بن محمد عسكرى به او سفارش كرد كه بهترين شاگردانش را پيش او بفرستد تا با فصد (رگ زدن) از او خون بگيرد، او مرا براى اين كار برگزيد و گفت: ابن الرضا از من خواسته كه كسى را براى فصد (رگ زدن) پيش او بفرستم.
تو برو و بدان كه او در اين روز داناترين كس زير آسمان است، حذر كن از اين كه بر خلاف دستور او كارى كنى. من خدمت او رسيدم، فرمود: برو در فلان اتاق باش تا تو را بخواهم، من در وقتى كه وارد خدمت او شدم براى فصد و خون گرفتن مناسب بود. ولى او مرا در وقتى خواست كه براى «فصد» مناسب نبود.
طشت بزرگى حاضر كردند من رگ اكحل امام را فصد كردم، 21مرتب خون مى‏آمد تا طشت پر از خون گرديد، فرمود: خون را قطع كن، من رگ را بستم، خون قطع گرديد، امام دستش را شست و بست، فرمود به همان حجره برگشتم، براى من طعام زيادى گرم و سر آوردند و تا عصر در آنجا ماندم.
آنگاه مرا خواست و فرمود: رگ را باز كن، رگ را باز كردم، خون شروع به آمدن كرد تا طشت مزبور باز پر از خون گرديد، فرمود: خون را قطع كن، من خون را بستم، امام دستش را بست و مرا به همان حجره باز گردانيد، من شب را در آنجا ماندم.
چون صبح شد و آفتاب بالا آمد مرا خواست، باز طشت را حاضر كردند فرمود: خون را باز كن، من رگ را باز كردم، اين دفعه خونى مانند شير سفيد آمد، تا طشت پر گرديد، فرمود: خون را قطع كن، رگ را بستم، امام دست خويش را بست، مرا مقدارى لباس و پنجاه دينار داد و فرمود: اين را بگير و از كمى آن معذرت خواست، من آن را گرفته و برگشتم، به وقت برگشتن گفتم: آيا سفارشى نداريد؟ فرمود: آرى، آنان كه از «دير عاقول» با تو رفاقت خواهند كرد، با آنها خوب رفيق باش.
من پيش «بختيشوع» برگشته، جريان را باز گفتم، گفت :حكماء اتفاق دارند كه در بدن انسان بيشتر از هفت امناء خون نمى‏شود، 22 اين كه تو مى‏گويى اگر از چشمه آبى هم خارج شود عجيب است، عجيب‏تر از آن، جريان شير است، استادم به فكر رفت .

آنگاه سه روز مرتب كتابها را مطالعه مى‏كرديم تا براى اين واقعه نظيرى پيدا نماييم، ولى چيزى پيدا نشد، بعد گفت:
در عالَم نصرانيت داناتر به طب كسى نماند مگر راهبى در «دير عاقول»، آنگاه براى او نامه‏اى نوشت و جريان را گزارش كرد.
من نامه را به دير عاقول بردم و آن راهب را صدا كردم، از بالاى دير سر بلند كرد و گفت: تو كيستى؟ گفتم: شاگرد بختيشوع. گفت: نامه‏اى آورده‏اى؟ گفتم: آرى. زنبيلى از پشت بام با طنابى پايين فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و بالا كشيد چون نامه را خواند، فى الفور پايين آمد و گفت: آيا تو اين فصد را انجام داده‏اى؟ گفتم: آرى. گفت: طوبا به حال مادرت. آنگاه قاطرى سوار شده و با من به طرف سامرآء آمد، چون به سامرآء رسيديم، ثلثى از شب مانده بود، گفتم: دوست دارى كجا بروى، آيا به خانه استادم يا به خانه آن كس؟ بعد به خانه ابن الرضا رفتيم، پيش از اذان به آن جا رسيديم.
غلام سياه پوستى در را باز كرد و گفت: كدام يك ازشما راهب دير عاقول هستيد؟ راهب جواب داد: من هستم فدايت شوم، گفت: پياده شو. بعد آن خادم به من گفت: اين قاطرها را نگاه دار. آن دست او را گرفت و به داخل خانه برد.
من در آن جا ماندم تا صبح شد و آفتاب بلند گرديد، ناگاه ديدم كه راهب خارج شد و لباس رهبانيت را انداخته و لباس سفيدى پوشيده و اسلام آورده است، بعد به من گفت: اكنون مرا پيش استاد خودت ببر. من از را به خانه بختيشوع بردم، استادم با ديدن او يه سويش دويد، و گفت: چه عاملى تو را از دين خودت بيرون كرد؟
گفت: مسيح را پيدا كرده و در دستش اسلام آوردم. گفت: مسيح را پيدا كردى؟! گفت: نه، بلكه نظير او را پيدا كردم، اين كار را در جهان جز مسيح كسى انجام نداده است!!! اين مانند آيات و براهين مسيح است.
نگارنده گويد: اين واقعه را علامه مجلسى رضوان الله عليه در بحار: ج 50 ص 261 از مختار خرائج: ص 213 نقل كرده است، مرحوم ثقة الاسلام كلينى آن را بطور اختصار در كافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابى محمد الحسن بن على نقل مى‏كند و در آخر آن فرموده: «فقال لى ان هذا الذى تحكيه عن هذا الرجل فعله المسيح فى دهره مرة.»
مجلسى رحمة الله عليه در مرآت العقول در شرح حديث كافى، حديث خرائج را كه در بالا نقل شد، نقل فرموده و در آخر گويد:» و الظاهر اتحاد الواقعة و يحتمل التعدد». ناگفته نماند اين واقعه از مصاديق ولايت تكوينى است كه خداوند در اختيار اهل بيت عليهم السلام قرار داده بود، امام صلوات الله عليه مأموريت داشت با اين واقعه آن راهب را مسلمان نمايد.

احسان عالى‏

محمد بن على بن ابراهيم گويد: كار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برويم محضر ابو محمد حسن عسكرى، گويند: آدم باسخاوتى است، گفتم: با او آشنايى دارى؟ گفت: نه، او را نمى‏شناسم و تا به حال او را نديده‏ام.
در راه كه براى ديدن او مى‏رفتيم پدرم گفت: اى كاش پانصد درهم به من مى‏داد، دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى كاش مى‏فرمود به من سيصد درهم مى‏دادند، با صد درهم الاغى مى‏خريدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در اين صورت به طرف قزوين و همدان براى كار مى‏رفتم.
چون به در خانه آن حضرت رسيديم غلامى بيرون آمد و ما را با نام صدا كرد و گفت: على بن ابراهيم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسيده و سلام عرض كرديم، فرمود: يا على! چه چپز سبب شده كه تا اين وقت از ملاقات ما تأخير كرده‏اى؟! گفتم: يا سيدى! مقيد بودم كه در اين حال تنگدستى محضر شما آيم.
و چون از خدمت ايشان بيرون آمديم غلامش آمد و به پدرم كيسه‏اى داد و گفت: اين پانصد درهم است، دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد كيسه ديگرى به من داد و گفت: اين سيصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوين...) و به طرف «سورا» 23سفر كن.
ابن كردى، راوى حديث مى‏گويد: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزويج كرد و در يك روز چهار هزار دينار به خانه‏اش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفيّه بود، به او گفتم: آيا دليلى روشنتر از اين به امامت او مى‏خواهى؟! گفت: راست مى‏گويى ولى ما در كارى و در گروهى هستيم كه به آن عادت كرده‏ايم.
و نگارنده گويد: واى به حال او! خدا هدايتش كرده ولى هدايت خدايى را نپذيرفته است «و ما يغنى الايات و النذر عن قوم لا يومنون».

پى ‏نوشتها:

 كمال الدين: ج 2 ص 384 باب 38، آنگاه در ص 409 .407 هشت روايت ديگر از آن حضرت درباره مهدى موعود (ع) آورده است .
 عبارت عربى «حصاة» است ظاهراً منظور سنگ كوچكى است .
 اصول كافى: ج 1 ص 346 باب ما يفصل به بين دعوى المحق و المبطل، كمال الدين: ص 536 باب 49.
 كافى: ج 1 ص 347 باب مايفصل به بين دعوى المحق و المبطل، غيبت شيخ: ص 122.
 اصول كافى: ج 1 ص 513 باب مولدالعسكرى (ع).
 مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 424.
اكحل رگ معروف است در بازوى انسان كه بيشتر آنرا فصد مى‏كنند.
 امناء جمع مناء پيمانه‏اى است كه با آن روغن را پيمانه مى‏كنند.
سورى بر وزن طوبى محلى است در عراق.
 ارشاد مفيد: ص 320 و كافى: ج 1 ص 506 باب مولد ابى محمد العسكرى (ع).
در حالات مهدى موعود (ع) خواهد آمد كه تجهيز و غسل حضرت عسكرى (ع) توسط عثمان بن سعيد رضوان الله عليه بوده است .

/6262

کد خبر 620657

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =