دستش را بالا آورد تا نوری را که می دید بگیرد. آن قدر این کار را تکرار کرد تا خسته و گرسنه شد. هر چه اطرافش را نگاه کرد چیزی برای خوردن نبود. کاملا عاجز و ناتوان شده بود که یک مرتبه راهی به ذهنش رسید.
همین که زد زیر گریه، مادر در آغوشش گرفت و رو به سایر مهمانان افطار گفت: ببخشید من این بچه رو شیر بدم، بر می گردم.
5858
نظر شما