به گنبد سبز آقا خیره شد. دستش را روی سینه اش گذاشت و سلام داد. آرام از درب حرم وارد شد . صحن حرم چراغانی بود. صدای بال کبوترها گوشش را پر کرد.
وارد روضه منوره که شد، اشکش سرازیر شد. روی گونه هایش ریخت.
دستش را به ضریح گره زد و ...
***
از خیال بیرون آمد. برخاست و لباس خاکی اش را تکاند. زیر لب گفت: آقاجان، امامزاده ها هم حرم و صحن و سرا دارند اما شما...
بغض امانش نداد. بیت شعری را که نمی دانست کجا شنیده ،بریده بریده رو به بقیع زمزمه کرد:
پس چرا نیست تورا شمع و چراغ و حرمی
نکند سائلی آمد، تو حرم بخشیدی؟
*به بهانه نیمه ماه رمضان،سالروز میلاد امام مجتبی(ع)
1717
نظر شما