جهان اسطورهای جهان شگفتانگیزی است، جهانی که در آن تنها و تنها زبان و اشکال پیچیدهتری از آن همچون تمثیلها، ذهنیات و ناخودآگاهها در لایههای درونی مغز و حافظههای جمعی و فردی، دارای هژمونی و قدرت هستند؛ جهانی که ذهنیت به اوج خود میرسد و میتوان هر چیزی را «تصور» کرد، هر «توهمی» را «واقعیت» پنداشت و هر ترکیبی از اجزای فکری را در ساختهای فکری به ظاهر بزرگ و پایدار در اندیشه خود برپا کرد. جهان اسطوره، جهانی است که در آن میتوان، واقعیت را نه در مفهوم دورکیمی آن به مثابه آنچه وجود و تداوماش ربطی به دستگاه حسی ما ندارد و میتواند بدون ما «باشد»، «بماند» و «تأثیر بگذارد»، بلکه حتی در معنی جدید و پسامدرناش، یعنی تفسیری که هر سوژهای میتواند بر اساس بازنمودهای خویش از وقایع بیرونی داشته باشد و در حد «خود» آنها را به رسمیت بشناسد، کنار گذاشت و برای «خود» «واقعیتی» آفرید که واقعاً ربطی به هیچ واقعیتی نه محسوس و نه تفسیری نداشته باشد و تنها برساختهای از ذهنیات در قالبهای زبانی، حتی و اغلب قالبهای زبانی تخریب و شکنجهشده باشد.
اما همین زبان تخریب و شکنجهشده را میتوان در مرحلهای بعدی در رودررویی اجباریاش با واقعیات محسوسی که نه ربطی به آنها دارد و نه به هیچرو و با هیچ معجزهای جز با معجزات زبانی نمیتوان ارتباطی با آنها را برایش «تراشید» قرار داد و بدینترتیب، بازنمود آن واقعیات محسوس را نیز در ذهن خود و در ذهن مخاطب بار دیگر شکنجه داد. حاصل کار بیشتر چیزی است شبیه به آنچه گاه آن را هذیان (delusion) نامیدهاند و ما در حوزه کاری خود شاید بتوانیم آن را نوعی «فلسفهزدگی» در علوم اجتماعی نام دهیم. و اگر از چنین واژهای استفاده میکنیم، دقیقاً به دلیل اهمیت و احترامی است که برای فلسفه به مثابه «مادر اندیشه» و ساقه تناور درختی قائلیم که شاخههایش (علوم) اغلب در معرض بادها و جریانهای گذرا، شانس تداوم یافتن خود را تنها میتوانند در نسبی کردن هر چه بیشتر خویش بیابند، در اصرار ورزیدن بر بیثباتی و در شک نظاممند به تمام گزارههایی که حتی در قالبهایی تقریبی به بیان در میآیند و به ناچار گریز از هرگونه گفتمان و سخن و ادعایی که رنگ و بویی از مطلقگرایی داشته باشد.
حکایت مُدهای فکری در ایران امروز، شاید همچون ایران دیروز، از جمله همین مد فلسفهزدگی، یعنی پناه بردن به آنچه گروهی آن را به خیال خود فلسفه، ژرفاندیشی و گریز از سطحیپنداری و سطحیگویی میپندارند، به مثابه ابزاری برای گریز از نگریستن رودررو و درگیر شدن از نزدیک با واقعیات و عدم دخالت در آنهاست؛ گریز از نوشتن به مثابه روشی برای پرهیز از باقی ماندن در لایههای بیرونی اندیشه و گریز حتی از سخن گفتن به بهانه اتلاف وقتی که باید صرف «تأملهای عمیق» کرد. فلسفه در این معنای کاملاً متناقض با اصل و اساسش، امروز در کشور ما در حال تبدیل شدن به اسلحهای مخرب علیه علوم اجتماعی به مثابه فرآیندی از اندیشه و گفتمانی برای تغییر است؛ به گونهای که گاه ادعا شود هر شکل از اندیشیدن و دیدن واقعیتها با ابزاری طبیعی برای همه انسانها یعنی دستگاه حسی آنها، به مثابه نوعی انحراف از «واقعیت واقعی» به حساب میآید و همه باید راهحل دردها و مشکلات جامعه خود را نه در خود جامعه و امکانات و واقعیات و ظرفیتهای خود آن جامعه، بلکه هر چه بیشتر در اتوپیاهایی ساختگی و رؤیایی و بنا بر سلیقه، در متونی بجوید که در اینجا و آنجای جهان، در این یا آن دوره تاریخی نوشته شدهاند و سپس این نوشتهها را با زبانی فروکاسته و شبیه به سخن گفتن با دهانی آسیبخورده و با تلاشی خستگیناپذیر در قالب کلمات و جملات و ساختهای دستوری و واژگانی تخریبشده بازآفرید و به خیال خود، ناممکن را ممکن کرد یعنی به زور چنین ساختهای شکننده و بیرمق اما پرزرق و برقی که لباس بلاهت در آنها همچون فضیلتی اشرافگونه از نخبگی و اندیشمندی خودجوش نمایانده شود، بتوان از هرگونه اندیشه اجتماعی مبتنی بر شناخت کنشها و تحلیل آنها به صورتی نظاممند، پرهیز کرده و راهروهای تاریک و گرد و خاک گرفته تاریخ اندیشه را به مثابه تنها راههای رهایی از چاه «توهم امر اجتماعی» به همگان معرفی کرد.
قصه و سرنوشت غمانگیز تشریح و توصیف و گسترش «اندیشههای پسامدرن» و به ویژه لااقل بخشی از ریشههای عمیق این اندیشهها که در قالب اندیشههای مارکسی فرانکفورت و اندیشههای نومارکسی جامعهشناختی در ایران در سالهای اخیر شاهدش بودهایم، بخشی از این سناریوی اندوهبار و در عین حال کسالتبار است. زبان تخریبشدهای که نه آنکه مینویسدش، چیزی از آن سر در میآورد، نه آنکه میخواندش یا بر زبان میراندش. اما همه اینها به مثابه نوعی مناسک بازخوانی، نوعی شبیهسازی معجزهآسای کیمیاگران قرون وسطایی یا نوعی آیین نظیر زمزمه اوراد کاهنان معابد باستان بینالنهرینی یا جادوگران وودویی کارائیب گروههای انسانی را در اطراف کانونهای آتش برافروخته گرد میآورند تا در مناسک پاگشایی و رمزآموزی مشارکت کرده و دعاهایی عجیب بر زبان رانده و دشمنان خود را لعن و نفرین کرده و نوشتههای عجیب خود را با زبانهای رمزی و باطنگرا بپراکنند؛ نوشتههایی که از فرط هذیانگوییهای هولناک، صاحبانشان تصور میکنند قاعدتاً باید دلها را خالی کرده و عرق سرد وحشت از دانش نهفته و بر زباننرانده شده آنها را بر پیشانی شنوندگان و خوانندگانشان بنشاند و آنها را از اندک انگیزهای که شاید هنوز برای شناخت جامعه به مثابه جامعه و در واقعیتهای روزمره و مشهود و محسوساش داشته یا دارند، منصرف کند. جادوگران این شعبدهبازیها، ارواحی برونآمده از دل سیاه تاریخاند: هگل، مارکس، هایدگر، آدورنو و. . . و یا کسانی که در صف پیوستن به این ارواح در اتاق انتظار مرگ ایستادهاند.
بیشک کار احمقانهای خواهد بود که نقش و تأثیر چنین اندیشمندان بزرگی را در تاریخ شکلگیری افکار انسانی و جایگاه اندیشههای آنها به مثابه ابزارهایی ضروری برای اندیشیدن درباره همه مسائل و مشکلات و دغدغههای کنونی و آتی خود و دیگران، نادیده بینگاریم؛ اما کار احمقانهتر از این، آن است که تصور کنیم چنین اندیشههایی را میتوان مستقیماً از فرانکفورت تا نازیآباد، در تداوم و پیوستاری عقلانی و قابل دفاع بر زمین نشاند.
نظر شما