۰ نفر
۸ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۴:۰۳

محمدرضا مهاجر

چادرش را روی سرش مرتب کرد و رفت توی مغازه حاجی، از بلندگوی مسجد صدای ربنا می‌آمد، صدای ضربان قلبش را می‌شنید و وجودش سراسر اضطراب شده بود. حاج آقا من مادر احسان...پیرمرد نگذاشت زن جمله‌اش را تمام کند و با عصبانیت گفت: «به همین وقت افطار، اگر قضیه برعکس بود و من جای شما بودم و سر تا پای خودتان و خانواده‌تان را طلا می‌گرفتم رضایت نمی‌دادید که نمی‌دادید...»

نگذاشت حرف پیرمرد تمام شود، با بغض گفت: «نخیر حاجی؛ نیامده‌ام برای رضایت، خواستم بگم پسرم بعد از پسر شما دوام نیاورد، امروز توی زندان دق کرد. آخه ناسلامتی رفیق جون جونی بودند... »

گریه نگذاشت حرفش را تمام کند.

پیرمرد سرش را وسط دو دستش گرفت، روی صندلی وا رفت. 

57243

 

کد خبر 780131

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار