نیروی انتظامی: مصداق برخورد با افراد بدپوشش استفاده از مانتوهای کوتاه و چسبان، روسریهای نواری، شلوار کوتاه برای خانمها و همچنین برخورد با مدلهای آرایش شده به سبک غربی موی سر آقایان است.
شنبه: امروز صبح رفتم از اصغرآقا میوه خریدم. داشتم هنهن کنان با چهارتا پلاستیک میوه در سربالایی خیابان به سمت خانه میرفتم که پلیس اجتماعی به من گفت برو بالا. محل نگذاشتم. فکر کردم لابد دختر بدحجابی پشت سرم است. بعد دیدم پلیس آمد و دست من را گرفت. یک لحظه در آستانه شصت سالگی به جنسیت خودم شک کردم. پلیس گفت: «مدل مویت غربی است، برو بالا».
هرچه داد و هوار و التماس کردم که «بابا من مویی روی کلهام نمانده، بچهام سی سالش است، اصلاً با این همه گرفتاری و بدبختی من را چه به مدل و آرایش مو» فریادم بههیچ کجا نرسید. خدا خیرشان بدهد که اینبار مأمورین آموزشدیده به کار میبرند و تمام ابزارهای لازم برای اینکارها را در اختیار دارند. مأمور امنیت اخلاقی، لپتاپش را باز کرد و عکسی نشانم داد از یک نمیدانم بازیگر معروف آمریکایی یا یک گیتاریست اروپایی که بله، بیا و ببین که اینها هم کچل هستند و مثل تو بیمو. عرض کردم که جناب سروان «طرف از درد خوشی و خوشتیپی رفته کلهاش را تیغ انداخته، من را دست روزگار مشت مشت از کلهام مو کنده». افاقه نکرد که نکرد.
شب را در بازداشتگاه با یک سری جوان خوشتیپ سپری کردم. احساس خوبی داشتم. حس میکردم دوباره جوان و پر شر و شور شدهام. کاش «بدری» بود و میدید که من را هم به جرم خوشتیپی گرفتهاند. خدا بیامرزدش. چقدر غصه میخورد که شوهر کچل و خپل دارد.
راستی یک آقایی هم سن و سال من هم بود که میگفت به خاطر مدل سبیل چارلیچاپلینیاش گرفتهاندش. دروغ میگفت. طرح امنیت اجتماعی هنوز به سبیل نرسیده. مرحله بعدی است.
یکشنبه: پسرم آمد سند گذاشت. تا حالا دقت نکرده بودم که ماشاءالله پسرم برای خودش مردی شده. یک مرد رشید سی ساله. آن ناصر کوچولو دیگر در کوچه پس کوچههای عمر گم شد و رفت. سند خانه را آورده بود تا گرو بگذارد من را در آورد. لحظهای که با هم رو در رو شدیم برایم به قدر یک عمر گذشت. با نگاه شماتت باری به من نگاه کرد. بعد امضاء کرد و قول داد و سرخ و سفید شد جلوی جناب سروان. تعهد کرد که این بار اول و آخر است که پدرش به جرم بدحجابی پایش به کلانتری میرسد.
سهشنبه: پسرم (ناصر) را با زنش و دوتا بچهشان در خیابان به جرم بد حجابی گرفتهاند. میگویند موهای ناصر شبیه موهای «ریچارد گیر» شانه شده. زن و بچهاش را ول کردهاند چون حجاب زنش خوب بوده ولی خودش را نگاه داشتهاند. فردا صبح زود میروم درش بیاورم.
چهارشنبه: خدا خیر بدهد این جناب سروان حسینی، رئیس کلانتری محله ما را. با هزار کش و قوس و اما و اگر قبول کرد که پسرم روی همان سندی که من را آزاد کرده بودند آزاد شود. وثیقه جدید میخواست ولی وقتی دید که من ظرف دو سه روز آدم شدهام و کلاه مناسب بر سر گذاشتهام قبول کرد ناصر را روی همان وثیقه آزاد کند. از خوشحالیام پول یک جعبه بزرگ شیرینی را به او دادم تا برای همه سربازان و درجهداران غیور شیرینی بخرد.
پنجشنبه: امروز هردوی ما (من و ناصر) دادگاه داشتیم. ظاهراً به پروندههای مفاسد بزرگ، خارج از نوبت رسیدگی میکنند. ظرف دو روز دادگاهم تشکیل شد. بازپرس پرونده، اصلاً راه نمیآمد. میگفت که خانواده ما فاسد هستند. میگفت: «همین شماها با این قرتیبازیهایتان فساد در ارض میکنید دیگر». یک آن ترسیدم که حکم به سنگسار یا اعداممان بدهد.
دمش گرم، قاضی آقایی بود. ناصر را به خاطر شانه زدن موی سرش به ده ضربه شلاق قابل خرید و من را به خاطر کچلیام به بیست و سه میلیون تومان جریمه محکوم کرد.
جمعه: ماشین ناصر (پسرم) و ماشین خودم را برای فروش گذاشتهایم. خدا کند «پرشیا»ی او و «هیلمن» من را به قیمت خوبی بخرند. باقی آن را هم یا وام میگیریم یا بالاخره قسطی به دولت میدهیم.
میرزا مهدی طالبی
کد خبر 12064
نظر شما