کیمیا صادقی: ساعت به ساعت یک روز کاری را با پرستارها در بیمارستان طی می کنم، گویی پلانهای یک فیلم را ضبط می کنیم، فیلمی که در آن هم صدای گریه نوزاد ثبت می شود، هم صدای درد و هم لبخندهای پرستاری که گاه تنها مسکن دردهای بیماران می شود.
صدای آژیر مدام به گوش می رسید اما صدای گریه ها و ضجه های مادری که فرزندش روی برانکارد به بخش کودکان هدایت می شد بر صدای آژیر غلبه کرده بود.
اورژانس بیمارستان شلوغ تر از همه جا بود و به ثانیه نمی کشید که بیماری را آژیرکشان می آوردند و پزشک اورژانس نیر درکسری از ثانیه بالای سر بیمار حاضر می شد، (تصادفی زیاد می آورند) این حرف را خانمی گفت که در بخش پذیرش بیمارستان بیماران را پذیرش میکرد و روی کارت پرسنلی اش نوشته بود،کاربر رایانه.
درد نقش بسته بر پیکر اورژانس
اگر در بخش اورژانس گشتی می زدی صدای آه و درد کم نمی شنیدی،خانم جوانی که روی تخت در حالا معاینه شدن بود می گفت دیشب به مناسبت دومین سالگرد ازدواجمان به سمت رستوران میرفتیم که با ماشینی تصادف کردیم و همسرم از ناحیه سر آسیب دیده و دست خودم نیز در رفته است. نگران حال همسرش بود و به او خبر نداده بودند که ضربه ای که به سر همسرش خورده بود او را به کما برده است.
بعد از مدتی دو مامور نیروی انتظامی با برانکاردی که روی آن مردی که حدود ۵۰ سال سن داشت خوابیده بود وارد قسمت اورژانس شدند، از سر و وضع بیمار می شد فهمید مجرم است، پیراهنی مشکی پوشیده بود که دگمه هایش یکی درمیان باز بود و آنقدر روی زمین خاکی غلتیده بود که پیراهن شلوارش با خاک یکسان شده بود،موهای فر و سفیدی داشت و مدام سرفه های بلند میکرد.
به نظر می رسید سارق باشد اما یکی از ماموران با اشاره به شلوار شش جیبی که مرد مجرم پوشیده بودگفت: خرده فروش مواد مخدر است و از هر کدام از این جیب های شلوارش مواد پیدا کرده ایم.
مامور نیروی انتظامی ادامه داد: زمانی که دید لو رفته و راه فراری ندارد خودش را به زمین انداخت و غلت خورد و آنقدر سرفه کرد که جانش درآمد، به بیمارستان آوردیمش تا از دست نرفته نشانی از رئیس باندی که در آن کار می کند به دست آوریم.
به چین و چروک های صورتش که نگاه می کردی مظلوم به نظر می آمد اما به قول مامور نوپو همین مردی که الان روی این تخت از درد به خود می پیچید هزار جوان را در گیر اعتیاد کرده است.
در قسمت اورژانس سوژه های بیشتری می شد پیدا کرد، قسمتی از سالن مردی لاغر و مسنی خوابیده بود که دستش را با دست بند به میله آهنی تخت بسته بودند و سرباز جوانی بالای سرش ایستاده بود.
سرباز که فقط سه ماه از خدمتش مانده بود تا به شهر خود کرمان باز گردد، می گفت: این مرد همکار خود را بر سر دعوایی کشته و فردا باید اعدام شود اما از ترس اعدام امروز قصد خودکشی داشته است که ماموران از این موضوع مطلع شدند و مرا همراه او به بیمارستان فرستادند.
خواب های اورژانسی
در قسمتی دیگر از اورژانس بیمارانی بستری بودند که در کما قرار داشتند،در این بخش سکوت همه جه را فرا گرفته بود و بیماران درخواب ترین حالت ممکن روی تخت ها خوابیده بودند و به هیچکس حق ورود به اتاق را نمی دادند.
پرستاران این بخش نیز برخلاف قسمت اورژانس که تکاپوی زیادی داشتند با آرامش به بیمارانی که سطح هشیاری آنها اجازه به هوش آمدن نمی دهد رسیدگی میکردند .
یکی از آن پرستاران که قد و بلند و لحنی آرام داشت گفت: اینجا همیشه ساکت است مگر زمانی که نبض بیماری نمیزند یا زمانی که بیماری به زندگی خود باز می گردد.
صدای گریه های بلند و جیغ کشیدن اگرچه در بیمارستان ممنوع بود اما عادی به نظر می رسید چون زمانیکه این جور صدا ها در سالن بلند میشد کسی تعجب نمی کرد، اینترن اورژانس که روپوشی به رنگ آبی کاربنی پوشیده بود گفت: وقتی از این صدا ها و داد و فریاد ها و گریه ها می آید یعنی سرد خانه امروز مراجعه کننده جدید دارد.
اینترن جوان و قد بلند معتقد بود برخی در این بیمارستان آنقدر بیماری سخت و ناعلاجی دارند که مرگ برای آنها بهترین درمان است.
(خدا دخترم را از من گرفت) جمله ای که مادر دخترجوانی که جان خود را از دست داده بود بارها بر روی زبان آورد، پزشکان در حال احیای بیمار بودند اما مادر فریاد می کشید و میگفت: دکتر آب پاکی را روی دستمان ریخت، صبح که برای معاینه آمده بود گفت دیگر امیدی نیست، خدا دخترم را از من گرفت.
پارچه ی سفید، پایان هر درد
و خدا دخترش را از او گرفت وقتی پارچه ای سفید روی او کشیدند و به سردخانه منتقلش کردند، سرخانه آنقدر ها هم سرد نبود اتاقی کوچک که دورتا دور آن کشوهایی بلند و باریک وجود داشت که در هر کدام از آنها عزیز خانواده ای آرام گرفته بود.
مردی که مسئول این بخش ازبیمارستان بود حدود ۶۰ سال سن داشت و به قول خودش از همه می ترسید به جز مرده ها، میگفت مرده ها تنها کسانی هستند که نه با حرف هایشان بردلت زخم می زنند نه با رفتارشان ناراحتت می کنند، آنها هیچ فرقی با دیگر آدم ها ندارند فقط دیگر نفس نمی کشند.
موهای سفید سرش آنقدر کم بود که به چشم نمی آمد لاغر بود و ماسکی سفید بر روی صورتش داشت یکی از کشوها را بیرون کشید و به جسدی که در آن وجود داشت اشاره کرد و گفت: این دختر بچه را دیشب آوردند گفتند تصادف کرده و پدر و مادر گم شده اند. پیرمرد در کشویی دیگر را باز کرد و گفت: یک روز هم پسرم را اینجا گذاشتند و من تا صبح برایش حرف زدم و از خودش برایش گفتم.
دردناک ترین لذت دنیا
اگرچه درد در گوشه گوشه بیمارستان فریاد میزد اما در بعضی ازبخش ها درد نوع دیگری داشت مثلا درد زایمان مادری که دو قلوهای کوچکش را به این دنیا آورد یا مادری که فرزندش عجله داشت و دوماه زودتر از شکم مادرش دل کند و به اتاق شیشه ای بخش نوزادان منتقل شد.
در بخش نوزادان بیمارستان درد روی خوشش را نشان داده بود و برخی از کشیدن این درد راضی بودند،مادری که فرزندش یک روزه بود گفت:اگرچه درد بسیاری کشیدم اما از اینکه خدا بعد از ۸ سال دختری را به ما هدیه داد بسیارخوشحال هستم.
امیدی که جنگیدن یاد می دهد
از دیگر بخش هایی که درد بود اما امید هم در آن موج می زد، بخش بیماران سرطانی بیمارستان بود که به نسبت دیگربخش ها تعداد بیماران زیادی را نیز به خود اختصصاص داده بود آن طور که پرستار بخش می گفت کوچک بزرگ هم نمی شناخت و از پیرمرد ۶۰ ساله تا دختر جوان ۳۰ ساله و کودک سه ساله را درگیر خود کرده بود.
اگرچه غم بود و درد اما امید بر همه آنها غلبه کرده بود حتی دختر بچه ای که موهای سرش ریخته بود و داشت موهای عروسکش را شانه میزد امید به بهبودی داشت و با لحن بچه گانه ای گفت: آقای دکتر گفته است اگر دختر خوبی باشم و دارو هایم را بخورم، من هم موهایم بلند خواهد شد و می توانم آنها را ببافم.
خانواده ها نیز اگرچه درد فرزندان خود را می دیدند اما امیدی که در دلهایشان بود به آنها جرات صبر کردن می داد، در همه بخش های بیمارستان درد بود و مسکن همه آن درد ها امیدی بود که در دلهایشان راه پیدا کرده و آنها را به مقاومت تشویق می کرد همه برای درد نکشیدن عزیزانشان در تکاپو بودند .
با خود می اندیشم: این لباس سفید که بر تن پزشکان و پرستاران است چه درد ها و زخم هایی میبیند بر دل مردم این شهر وچه صبورانه برای آرامش دیگران دردها را به جان می خرند.
۴۶
نظر شما