شنبه-در تاریک و روشن پایان روز از زیر یکی از پل های معروف شهر می گذرم تا به پیاده رو آن سوی خیابان بروم، جوانی را می بینم که بر کناره پل خم شده است و مثل یهودیانی که در دیواره ندبه کاغذهای دعا می چپانند،به دیواره پل ور می رود!
گرچه نمی توانم با عبا و عمامه توقف کنم یا خیلی جلو بروم با کنجکاوی نگاه می کنم تا بفهمم که مشغول چه کاری است! در همین حین متوجه می شوم که در دیواره پل شکافی هست و دارد چیزی به کسی می دهد یا می ستاند، وقتی به جانب دیگر قاعده پل می رسم و شکاف کوچک دیگری را می بینم تازه می فهمم که آنجا خودش دنیایی است برای زندگی چند نفر کارتن خواب معتاد!
آیا هیچ یک از سرنشینان خودروهایی که با سرعت و شتاب از روی این پل می گذرند می دانند که زیر پاهایشان چه می گذرد؟
راستی چه قدر از این دنیاهای پنهان زیر پوست شهر هست؟
یکشنبه-توی ایستگاه مترو وقتی می خواهم به سمت درهای خروجی بروم چیزی از کیف مسافری که جلوتر از من حرکت می کند بر زمین می افتد و با صدای برخوردش با سنگفرش ناخودآگاه خم می شوم و دسته کلید را برمی دارم و بی آن که نگاه کنم به دست زن مسافر می دهم، او تشکر می کند و می گذریم.
چند دقیقه بعد که بالای پله های ایستگاه به میدان رسیده ام، مرد میانسالی با قدمهای تند به سویم می آید.رویم را برمی گردانم و به خیال آن که می خواهد سؤالی بپرسد یا درددلی بگوید می ایستم. وقتی جلوتر می رسد بدون مقدمه و سلام و احوالپرسی می گوید: شاهکار زدی! من که هنوز متوجه منظورش نشده ام با حرکت سر و حالت صورتم از او توضیح می خواهم، با لبخند می گوید: برای اون خانم خم شدی!
گاهی کارهایی که فکر می کنیم عادی و بی اهمیت است چه قدر می تواند مهم باشد و چیزهایی که تصور می کنیم اصلا دیده نمی شود ممکن است چه قدر به حساب بیاید!
دوشنبه-وقتی مسیرم را به راننده تاکسی خالی اعلام می کنم مکث می کند و بعد با اندکی تردید اشاره می کند که سوار شوم و هنگامی که روی صندلی جلو می نشینم می گوید: تا سر چهارراه بیایید، آنجا ماشین راحت تر گیرتان می آید، کرایه هم نمی خواهم!
بعد برای شرح و توضیح اضافه می کند که: راستش دارد موقع نماز می شود و باید اول وقت مسجد باشم! آن وقت داستان تصمیم جدیدی را که بر اثر یک پیام تلگرامی برای زندگی اش گرفته تعریف می کند و می گوید روزها مسیرها را جوری تنظیم می کنم که ظهر نماز را به موقع سرراه سرویس مدرسه بچه ها بخوانم. دو هفته است نماز اول وقت می خوانم دارم و اثرش را روی همه زندگیم می بینم، برای همین هیچ چیزی را به نماز اول وقت ترجیح نمی دهم!
سه شنبه- طبق معمول سنواتی و چنان که انتظار می رود جلسه ای که قرار است ساعت چهار بعد از ظهر آغاز شود تازه بعد از چهل و پنج دقیقه تاخیر منتظر هماهنگی پخش سرود ملی است! هیچ کس هم نه اظهار ناراحتی یا تعجب و شرمندگی نمی کند!
چهارشنبه-از آموزش دانشگاه زنگ زده اند، مردی میانسال با لهجه شیرین مشهدی می گوید خانم فلانی به نمره ای که داده اید اعتراض دارد! می گویم بله، در تلگرام و واتس اپ پیام داده، پیامک هم برایم فرستاده، تلفنی هم به ایشان عرض کرده ام که نمره تغییری نمی کند! داستانی را که می دانم از آغاز تعریف می کند و من که لهجه شیرینش را دوست دارم با حوصله می شنوم و باز تکرار می کنم که من نمره ها را خیلی دقیق حساب کرده ام و قابل تغییر نیست. نمی دانم چرا این بزرگوار متوجه نیست که همین نمره را هم با ارفاق و ملاحظه داده ام و اصرار دارد که بیشترش کند و چون خودم هیچ وقت در دوران تصحیل اهل این طور سروکله زدن با استادها نبوده ام نمی فهمم چرا یک دانشجو باید این طور برای یک نمره به استاد و دانشگاه پیله کند!
شاید هم حق دارد، مگر خود ما که روی این امور حساس نبودیم و فکر می کردیم توانمندی شخصی و قدرت فکری و میزان فهم و سواد مهم تر از یک نمره پایان ترم است کجا را گرفته ایم؟
پنج شنبه-توی کوچه و خیابان رهگذران سلام می کنم، مردم واکنشهای متفاوتی دارند.
برخی با روی خوش پاسخ می دهند و حتی از این که یک آخوند با لبخند و محبت به احترامشان سر خم کرده شاد می شوند و از رضایت به گرمی علیکی می گویند و برخی هم با بی اعتنایی رد می شوند و اصلا به روی خودشان نمی آورند. تک و توکی هم کاملا با ناراحتی و خشم آشکار نگاه می کنند و می گذرند. سعی می کنم تحمل کنم و از رو نروم و این تمرین را ادامه بدهم اما از خودم می پرسم آخر وقتی کسانی بزرگتر و قوی تر از تو بذر کینه و نفرت می افشانند، چگونه می توانی تنها در این زمین گسترده نهال مهر بکاری؟ و به خودم پاسخ می دهم که اگر تو یک شمع هم روشن کنی به اندازه یک شمع از تاریکی کم کرده ای
منتشر شده در روزنامه شهرآرا- 25 بهمن 97
نظر شما