ما دوتن، اهل فوتبال نبودیم، اهل شعر بودیم. مهمان محترممان که رفت، نشستیم توی خانه، و اتفاقاً تلویزیون را روشن کردیم و اتفاقاً به شبکه سه رسیدیم و اتفاقا داشت فوتبال پخش می شد؛ بازی ایران و کره جنوبی. گفتیم نگاه کنیم. اتفاقاً بازی بدی بود و اتفاقاً ایران باخت و اتفاقاْ چیزی از ارزش های تیم ما کم نشد، و اتفاقاْ آگهی بازرگانی از تلویزیون پخش شد!
و محمود طلوعی (شاعری که روبروی من نشسته بود)، این شعر را نوشت؛
شعری برایِ یک نثرِ بیروح
هدر دادیم
هیجانِ محترمِ تماشاگر را
برقِ گرانِ یارانه سر و خیره سر را
تخمه ها را دقایق را ناسیونالیسم را
تکلهایِ آن سید جلال عجیب را
کیلومترهایِ دویده در غربتی عربی را
عرقِ جبین ، پا ، استوک ها
و عرقِ نشت کرده از پیراهنِ تیم ملی در قطر را
فسفرهایِ مغزیِ آن خطِ دفاعِ شریف را
اسطوره کتفِ آن پسرِ شجاع
و کلماتِ خدا را در دهانِ نکونام
پیش از ضرباتِ ایستگاهی هدر دادیم
در پایانِ این اتلاف و با تمامیِ ارزشهایی که گزارشگرمان دارد
حذف می شویم و آگهی هایِ بازرگانیِ بعدِ بازی
تاثیرِ عکس می گذارند.
40
نظر شما