«... فنجانام را سر میکشم و همه را لو میدهم. برادرم؛ همکارم؛ سگ دوستداشتنی مادرم را هم لو میدهم. اگر باز هم 27 ساله شوم؛ باز هم همه را لو میدهم...»
اینها بخشی از حرفهای «بادشولبرگ»budd Schulberg در برنامه تلویزیونی «هفته آخر تابستان» در سپتامبر 1980 است. بادشولبرگی که 5 آگوست امسال در 95 سالگی مرد و همچنان تا ابد پرونده خیانتش به همکاران و اهالی سینما بازخواهد ماند.
شولبرگ با شروع جنگجهانی اول در 1914 در نیویورک به دنیا آمده و برای آمریکایی جماعت 2 وجه و 2 رو دارد و برای مردمان دیگر سرزمینها فقط یک رو. هنوز هم مانند سالهای 50؛ هیچ وجه دیگری به او اضافه نشده است. او یک آقازاده بود در بین اهالی سینمای آمریکا و مزخرفترینشان. آمریکایی جماعت یا شولبرگ را یک پستفطرت تمامعیار میداند و یا یک ترسوی نان به نرخ روزخور که البته هیچکدام از این 2 واژه، افتخاری برای کسی ایجاد نمیکند. و اما برای مردمان دیگر سرزمینها این بابا یک سناریست بوده و بس. حالا یک سناریواش را عالیجناب «مارلون براندو» بازی کرده و دیگری را «همفری بوگارت».
همین و همین. اما ماجرا چیست؟ حتی مرگ شولبرگ هم نمیتواند داستان زندگی و شخصیتی او را ببندد؟ اگر کسی رئیس کمپانی پارامونت بعد از جنگجهانی دوم باشد و همسرش نیز یک کارگزار ارشد سینمایی در همین هنگام، نتیجه ازدواجشان ختم میشود به یک بچهپرروی آقازاده!
بادشولبرگ در 27 مارس 1914 که زاده شد تا 19 سال بعد چنین زندگیای داشت. پدرش بنجامین پرسیوال شولبرگ از 1921 تا 1943؛ یکصد و سه فیلم سینمایی را در مقام تهیهکننده تولید کرد و نفوذ و قدرتی بیحد داشت. مادرش «ادلاین جف» نیز مدیر روابطعمومی و کارگزار ارشد سینمایی به ویژه در کمپانی پارامونت بود. اینگونه شد که بادشولبرگ آزادانه دست در جیب صبح تا شب در پارامونت دهه 30 چرخ میزد و فخر میفروخت. با بازیگران و کارگردانان طرح دوستی میریخت و بعد زیرآبشان را میزد.
این قضیه زیرآبزنی برای این آقازاده سینمایی اهل نیویورک از همان اواسط دهه 30 تبدیل به بارزترین وجه شخصیتی شده بود. از همین رو بود که اولین خبری که «باد» نوشت؛ طنزی بود درباره روابط پشتپرده در هالیوود. چیزی که پیش از این هرگز عرف نبود. ولی شولبرگ جوان در سال 1937 به عنوان اولین کار سینمایی در مقام نویسنده؛ دیالوگهای فیلم «ستارهای متولد میشود» به کارگردانی ویلیام وایمن را نوشت که البته باعث مشهورشدنش شد. اما او قانع نبود و تقریباً 8 سال بعد کتابی را بر همان روال که شرح خصوصیات ویژه و مناسبات فردی و خصوصی هالیوودیها بود انتشار داد. کتابی که اگرچه بسیاری از روایاتش حقیقت داشت اما آبروی بسیاری را برد و آنها را از نان خوردن انداخت.
کار بدانجا رسید که «بنجامین شولبرگ» هم پسرش را تقبیح کرد (چیزی در مایههای همان عاق والدین خودمان). هرچه بود شولبرگ به عنوان نویسندهای که پدرش و مادرش از سران سینمای آمریکا به حساب میآمدند، دیگر در مقام خود تثبیت شد تا اینکه داستان «کمیته فعالیتهای ضدآمریکایی»، سناتور مککارتی و موج مک کارتیسم به راه افتاد.
پیش از این شولبرگ توانسته بود با توصیههای پدرش در زمان جنگ جهانی دوم در کنار جان فورد فقید و تیم فیلمسازیاش قرار بگیرد و چیزی بیاموزد اما نتیجه حضور او باز هم زیرآبزنی بود. البته بادشولبرگ خودش را یک چپگرا و راستگرا و لیبرال و آزادیخواه و هیچ چیزی معرفی نمیکرد، اگرچه با رفتارش و کردارش و نوشتههایش مدام به چپگرایی لینک میزد؛ چرا که آن زمان این کار مد بود. همین و همین. به قول «راجر ایبرت» نازنینمان اینکه میگویند شولبرگ نویسندهای است چپگرا و مبارز و اصلاً او سناریویی در بارانداز را برای واکنش تند به اعتراضهای اهالی سینما نسبت و او و الیا کازان نوشته دروغ محض است. اگر او چپگرا بود؛ در دادگاه حداقل یک نفر را لو میداد نه اینکه مستخدم و دربان پارامونت و دیزینی را هم از قلم نیندازد...
باری هرچه بود، کمیته فعالیتهای ضدآمریکایی و سناتور مک کارتی؛ بادشولبرگ را به کمیته و دادگاه فراخواندند و شولبرگ هم نامردی نکرد و از دم همه را لو داد. حتی اگر شنیده بود کسی کلمه کارگر را غلیظ تلفظ میکند و البته هیچگاه از این کارش خجالت نکشید و درصدد جبران هم برنیامد. او در آن زمان سومین دهه عمرش را میگذرانید و در اوج ثروت و شهرت بود اصلاً این دادگاه را برای خودش یک سکوی پرش تصور کرده بود.
او تنها کسی بود که از سنا و از شخص مککارتی درخواست کرد جلسهای خصوصی تشکیل دهند چرا که اطلاعات به درد بخوری به دست آورده است که البته این جلسه تشکیل نشد و ریاست مککارتی و اصلاً این موج مسخره سرعتش فرو نشسته بود. پس از این وقایع شولبرگ دیگر آنچنان کار بزرگی نتوانست انجام دهد و هیچکس در دل او را نمیبخشید.
او یک سناریوی دیگر به نام «هرچه قویتر باشند، زمین میخورند» نوشت که البته با بازی «همفری بوگارت» فقید همراه شد و باعث گردید کار موفقی از آب درآید. از آن پس عمده فعالیتهای آقازاده پستفطرت ثروتمند به تعویض همسران بود به نحوی که شولبرگ با پایان، ازدواج، سریعاً طلاق انجام گرفته را به ازدواج دیگری پیوند میداد و از 1936 تا 1978، 4 بار رسمی ازدواج کرد.
از 1936 تا 1942 با «ویرجینیاری»، از سال 1943 تا 1964 با ویرجینیا اندرسون، از همان 1964 تا ژوئن 1977 با جرالدین بروکس و از ژوئن همان سال تا 5 اگوست 2009 که مرد با بتسی آنلانگمن ازدواج کرده بود. یعنی او حتی در زندگی خصوصیاش نیز مانند زندگی حرفهایاش خیانتکار شد. بامزه اینجاست که بعد از سال 1957 آنچه کار عمده شولبرگ انجام داده کارهای جنبی سینما و تلویزیون و ورود جدی به عرصه ورزش بوده است. اصلاً بسیاری از متولدین 2 دهه اخیر او را یک تهیهکننده ورزشی و نویسنده ورزشی میشناسند.
او قبل از اینکه در سال 1951 پایش به کمیته فعالیتهای ضدآمریکایی باز شود، یک آقازاده رانتخوار کممقدار بود و بعد از آن نیز تبدیل شد به یک آقازاده پستفطرت تمام. فیلمهای بسیاری در تقبیح کسانی که با این کمیته همکاری کردند و خلقالله را به ناحق بیآبرو و بیکار کردند در این 50ساله ساخته شده است. بسیاری از کسانی که در این کمیته شهادت داده بودند که مثلاً همکاری در سینما تمایلات کمونیستی دارد و غیره، بعدها مهمترین کارشان، دلجویی و اعلام برائت از این رفتار بوده است.
فقط «بادشولبرگ» با گردن افراشته مدام اعلام میکرد که هرگز از رفتارش ناراضی نیست که بدین سبب به خودش افتخار هم میکند. اصلاً گویاتر از این چه چیزی که هموطنان او و همکارانش، نویسندهای اروپایی و خود ما این طرفتر، فقط به همین جنبه زندگی او توجه داریم و بس، چرا که شرافتی از شولبرگ در تاریخ سینما موجود نیست.
آنچه مسلم است کارنامه هنری و سینمایی و ادبی شولبرگ با نگارش حدود 27 سناریو و داستان و رمان و کارگردانی یک فیلم و تهیهکنندگی چند سریال تلویزیونی در دهه 60 برای کسی مهم نیست. اسکاری که او گرفت نیز اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد و باعث میشود پرونده حرفهای او پس از مرگش و پس از 95سال زندگی، همچنان باز بماند؛ خیانتش به سینما و اهالی سینما و تاریخ سینماست.
نظر شما