حکایت غریبی است! من و شما خوب میدانیم که نرود میخ آهنین برسنگ. با گفتن، چیزی تاکنون حل نشده اما میتوان امید داشت که از این پس برای حرفها گوش شنوایی باشد؟ گاهی اصلاً نیازی به گفتن هم نیست، داریم به چشم میبینیم. چیزی دارد از ما کنده میشود، تکههای فرهنگ و هنر از این سرزمین جدا میشوند و آنها که باید ببینند به تماشا نشستهاند. نه تنها در عرصه علمی یا فرهنگی که در عرصههای اجتماعی، اقتصادی و. . . هم سرمایهها از دست میروند و مغزها فرار میکنند.
آخرین آنها را هم که همین دو سه روز پیش شاهد بودیم. دکتر شفیعیکدکنی هم رفت و از کسی صدایی در نیامد. مسئله اینجاست که گاه میفهمیم با از دست دادن سرمایههای انسانی چه زیانی میکنیم و گاهی هم نمیفهمیم اما در هر صورت خسرانی که باید، رخ میدهد.
شاید خیلیها بدانند چرا سرمایههای انسانی این مرز و بوم به غربت خودخواسته میروند و شاید خیلیها هم از ایجاد زمینه مناسب برای این رفتنها خبر داشته باشند اما چه کسی دست به کار میشود تا این تلاطم نفرتانگیز در جامعه کمتر ایجاد شود؟
چه کسی دست از آستین برمیآورد تا تکلیف را روشن کند؟ هر روز ما را تغییرات بسیار به شب میرسانند و هر شب که میرسد نمیدانیم فردا چه خواهد شد! نمیدانیم قرار است در حوزه فرهنگ چه تصمیمات تازهای گرفته شود!
نمیدانیم چه کسی میآید و چه کسی میرود! نمیدانیم برنامهها چیست و اطمینانی نداریم برنامهها درست و به موقع پیش بروند و با قوانین دقیق و کامل اجرا شوند.
این روزها که بیشتر از همیشه شاهد تلاطم هستیم و خیلیها در عرصه فرهنگ و ادب هم از خود میپرسند برنامههای اجرایی چگونه خواهند بود؟ چه اتفاقاتی را شاهد خواهیم بود؟ دولت جدید با کتاب و اهالی کتاب چگونه برخورد خواهد کرد؟
رفتنها و دلکندنها و عطا را به لقا بخشیدنها همه از همین روشن نبودن افقهاست، از مبهم و درست نبودن روابط حرفهای و آیندهای که میدانیم نمیشود رویش حساب کرد و سیستم اداری فاسد، قدرت عظیم روابط در جایی که قرار است تکلیف هر چیز را ضابطهها مشخص کند.
یکی سالها تلاش میکند و تحصیل میکند و میخواند و میآموزد و هزینههای بسیار صرف تربیت او میشود اما همه اینها در سیستمهای مخدوش از روابط و دور مانده از ضوابط به باد میرود چرا که انگار پشیزی نمیارزند و البته باز این همه مسئله هم نیست.
کافی است کسی به زحمت و از فرط دانستن و مفید بودن حذف نشود، آنگاه است که باید با درک همه این نابسامانیها و تلاطمها تا آنجا که توانش اجازه میدهد، بماند و بسازد که خوب خیلی بعید نیست این توان دیگر اجازه ندهد و هر کسی جایگاهش را هر چند بلند در میان مردمش، بگذارد و ثبات و احترام در سرزمینی دیگر را بردارد. شاید آسمان همهجا آبی باشد اما حتماً تلاطمش این همه نیست که به توفانی میماند و هر لحظه اتفاقی را رقم میزند.
اینجا باید هر لحظه آماده وقوع یک توفان بود و میشود بیتردید گفت اینها همه از سیاستهای اجرایی کشور است. من و شما برای ساختن زمینهها و مهیا کردن بسترها سهمی نداریم. این دولت است که زمینه را باید مهیا کند و تصمیمگیریهای کلان را برعهده دارد، پس میشود که دولت را مسبب همه آن چیزهایی که در عرصه فرهنگ رخ میدهد و رخ نمیدهد، دانست. برای نمونه میتوان به همین آخرین مسافر غربت اشاره کرد که جوانان این سرزمین را رها کرده و رفته معلوماتش را در اختیار دیگران قرار دهد.
من هیج آشنایی نزدیکی با دکتر کدکنی نداشتم اما همان قدر که حضور در عرصه ادبیات باعث آشنایی من با ایشان شده، سبب ارادتم میشود و احترامی که در هر صورت از بین نخواهد رفت. دکتر کدکنی بعد از این همه سال رفت چرا که سالها در حاشیه بود.
سالها بود که بعد از این همه حضور مؤثر، نادیده گرفته میشد. دکتر کدکنی رفت چرا که سالها بود به عنوان اصل، در حاشیه مانده بود و بیآنکه دوست داشته باشد کنارهگیری میکرد.
همین ندیدنها و بیارج کردن زحمتها و تلاشهاست که کسانی و کدکنی را از پیکره این فرهنگ دور میکند و بعید نیست در چنین فضایی با چنین دیدگاهی کسی ککش هم نگزد و حتی در این باره به دلایل و اساس و پایهها نیندیشد.
داستان نویس
نظر شما