آرزو قنبری: وقتی که عشق فقط فوتبال بوده و بس! نه یک کلمه بیشتر، نه کمتر. صحبت از آدمهایی که حالا بیشتر شبیه افسانهاند تا اهالی فوتبال.
یک عکس و چند اسم:
رهبر خانیآباد نو، با حضور فرشاد پیوس، محمود صالحآبادی، امیر کلاهدوز، محسن تهرانی، اکبر محبی و... و مربیگری شادروان جواد آزادخواه
خانیآباد نو، زادگاه پهلوان تختی، حالا از محلات قدیمی تهران است که زمان ناصرالدین شاه تأسیس شد، اما در گذشته به نسبت محلههای همجوارش شهرک جدیدی به حساب میآمده و جواد آزادخواه هم در این محله تیم خودش را جمع و جور کرده و نگه داشته.
از آنهایی که وقتی حرف میزنند، سراپا گوش میشوی. چند بار ویدئوی کوتاه را نگاه میکنم. یک حسرت اضافه میشود به خیلی حسرتهای دیگر. بخشی از تاریخ، زنده بوده. داشته روی تخت بیمارستان قصهی پرشور فوتبال بچههای خانیآباد نو را روایت می کرده و من انگار به آخر ماجرا رسیدهام. حالا فقط همین سه، چهار دقیقه را دارم و یک آگهی فوت به تاریخ سیویکم شهریور 1399 که بالای صفحه به تحریر نوشتهاند: «بازگشت همه به سوی اوست» و باقی، جملات تکراری... وسط صفحه با فونت درشت قرمز: «محمدجواد آزادخواه».
تصویراعلامیه چسبیده به یکی از عکسهای مرحوم. یک طوری که دلت میگیرد. خیلی با ویدئو فرق دارد. آنجا تخت و لباسهای بیمارستان، و دستهای لاغری که وقتی در هوا تکانشان میدهد...
ما صدای خوبی دارد و رسا از گذشته میگوید کیف میکنی. با این وجود، اینجا آقا جواد توی عکس، جوانی قبراق و رعناست با استایل ورزشی و یک جام که ترکیبش همراه اعلامیه، آدم را یاد فاتحهخوانی غروبهای پنجشنبه میاندازد.
محمدجواد آزادخواه، یکی از آن عشق فوتبالهای اصیل بوده. از همانها که حیات فوتبال محلهها به دم گرم وجودشان وصل بوده. خودش می گوید: «من بچهی سنگلجم. خانیآباد بازیکن نداشت. اول بچه محلهای خودم را آوردم. اما از نازیآباد که زن گرفتم شدم، بچهی نازیآباد. از آنجا بازیکن آوردم.» و میخندد.
میپرسند: آقا جواد حالا چرا «رهبر خانیآباد نو»؟
میگوید: «رهبر خانیآباد نو را یک نفر به نام منصور اقلیمی ساخت. به اصطلاح او زایید و من بزرگ کردم. بعد رفت یک فروشگاهی به نام «رهبر» در خیابان امیریه، سر البرز. آنجا به منصور لباس دادند و از او خواستند که اسم تیم را رهبر بگذارد. در واقع از قبل نامگذاری شده بود. من فقط «خانیآباد نو» را به آن اضافه کردم. من حدود چهل سال رهبر را نگه داشتم. هر هفته کلی خرج میکردم. به بچهها لباس میدادم. مجانی هم داوری میکردم. خیلی خوب بودیم. تا دسته یک هم رسیده بودیم. اگر حمایت میشدیم...»
اصل حرفها اینجا تمام میشود و بقیه تعارفات معمول است. برایش آرزوی بهبودی میکنند و با هم میخندند، تهش میخواهی امیداور شوی اما این عکس جوانی آقا جواد چسبیده به اعلامیه یکی حقیقتیست مثل غروبهای پنجشنبه...
251 251
نظر شما