این رسم رمضان است، شب که طلوع میکند، ساعت که از نیمه میگذرد و عقربههای دلتنگی روی قرار عشقبازی به هم نگاه میکنند، نسیم، گیسوان پریشان دلت را به بازی میگیرد و خنکای سحر چنان بیقرارت میکند که مهتاب هم مهمان پلکهای سنگینت میشود... پلکهایی که هوای بسته شدن به سرشان نیست!
حالا تو ماندهای و یک دنیا حرف متولدنشده، یک دریا درخواست تلنبار شده و یک فردا برای رفتن... تو ماندهای و صدای صاف نیمهشب که خوب با رازهای دلت عیاق میشود! ماندهای چطور شروع کنی... دل دل میکنی ولی بالاخره که چی؟ وضو گرفتهای برای حضور... مهمانی است دیگر! همه ساعاتش «قدر» است اگر قدر بدانیم و بیقیمتش نکنیم.
میپرسم حالا باید چه کنم؟ میگوید: دلت را دان کن! مثل انار...
میپرسم که چه شود؟ میگوید: دانههای دلت که پیدا شد، با نخ تسبیح بندگی، بندشان کن تا بگویم...
میگویم دل من دیر زمانی است ترک خورده و... حرفم را قطع میکند و میگوید: بهتر! میپرسم چرا؟ میگوید: عطر وجودش بین دلهای ترکخورده بیشتر سرکشی میکند. خودش گفته که مهمان دلهای شکسته است...
میپرسم با دانههای دلم چه کنم؟ میگوید: خوب قدر بدان! که شبهای روشن عمر تو، همه شب قدر است، فقط باید بدانی که این دانهها را بیجهت و ارزان روی هم نلغزانی که بهای سنگینی دارد! خودش باید بلغزاند... نگاهش میکنم و...
انگار حرف دلم را خواند، میگوید: خوب زمانی آمدهای! ایستگاه نزدیک است! اصلاً باید پیاده شوی... تنها باید بلوتوث دلت را روشن نگهداری و حواست باشد که دانههای دلت را روی جغرافیای خاکی دایورت نکرده باشی! که امشب فصل پرواز تو آغاز میشود؛ کوچ دستهجمعی بندگان برگزیده خدا تا ثانیههایی دیگر آغاز میشود و همه در هوای بهاری بیداری و بهروزی «آینده» را نشانه میروند.
میگویم پرواز قلق خاصی دارد؟ میگوید: تنها باید لبها و چشمهایت با چریک چریک دانههای تسبیح دلت، همراه شود، همین!
میگویم چطور؟
نگاهم میکند...
تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار
مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار
در بیابان عدم بیتوشه رفتن مشکل است
در زمین چهرهات دانه اشکی بکار!
میگویم کاشت و برداشت در این تاریکی شب؟
میگوید: همین تاریکی است که سیاهی قلب را از آن خود میکند و ستارههای چشمکزن دلت را برای آسمان میفرستد... پیادهروی در شب میچسبد که سیاهیلشکر کره خاکی در خوابند و غرق همان سیاهی شب، تنها مرغان سحر که رمز روحنواز ربنای دل شب را میدانند، چشم گشودهاند... چشم بگشا! تا بالهایت پرواز را تمرین کنند!
نزدیک سحر است، ماندهام با حرف آخرش چه کنم؟ گفت: هر وقت دیدی دستت به تسبیح دل نمیرسد، خلوت کن، خودت و خودش زیر چتر آسمان، او را قسم بده... قسم بده به یکی از 14 کهکشان نورانی بزرگراه عاشقی خالق و مخلوق... حالا ماندهام در این شبها آیا جز «برای بوتراب» سوگندی را در عرش میشنوند؟!
با خودم فکر میکنم که چرا حضرت دل دردانه دختر را در واپسین ساعات شکست و گفت سفره را خلوت کن! و گویا رازش را فهمیدم:
«شیر را بردار!
باشد برای بعد سحر...»
نظر شما