منشیزاده علاوه بر انتشار یکی، دو مجموعه شعر که در زمان خودش بسیار بحثبرانگیز بود، طنز هم مینوشت. نوشتههای او که با عنوان از «روبهرو با شلاق» در دهه پنجاه و در روزنامه کیهان به چاپ میرسید، از بهترین نمونههای طنزنویسی معاصر به شمار میآید. آنچه میخوانید گفتوگوی ما با ایشان درباره طنز و به ویژه طنزنویسی روزنامهایست.
*چند روز پیش آقای میرفتاح اینجا بود، نکته جالبی را طرح کردند. دلم میخواهد نظر شما را راجع به آن بدانم. نظر آقای میرفتاح این بود که در گذشته شعرا و نویسندگان بهویژه طنزپردازان میدانستند با حاکمان چطور سخن بگویند ولی امروزه ما زبان سخن گفتن با حاکمان را بلد نیستیم. به همین دلیل است که ما زود متهم میشویم به دشمنی و سیاهنمایی. گذشتگان ما تندترین و تلخترین حرفها را میزدند ولی متهم نمیشدند. من گفتم که این حرف شما توجیه کار حاکمان است و ایشان جواب دادند نه، شکی نیست که بعضی از حاکمان آدمهای بیظرفیت و کجفهمی هستند ولی در اینکه ما هم بیهنریم و نابلد، شک نداشته باشید؛ طنزنویسان روزگار ما طرف مقابل را عصبانی میکنند و هنوز زبان حرف زدن با آنها را پیدا نکردهاند؛ زبانی که هم بشود با طرف حرف زد و هم او را عصبی نکرد. نظر شما چیست؟
نظر من این است که اصولاً روزنامه چیز خوبی است ولی حیف که روزنامه است یعنی عمرش بیشتر از یک روز نیست. روزنامه فقط برای یک روز چاپ میشود. من همیشه گفتهام روزنامه را باید بعداً خواند تا سیهروی شود هرکه در او غش باشد. نکتهای که همیشه برای من سؤال بوده، این است که چرا هیچوقت دو روزنامه در یک روز یک تیتر مشابه ندارند. در حالی که واقعاً در آن روز یک خبر از همه خبرهای دیگر مهمتر است. به نظر من اینها بین خودشان طرح و توطئه و تقسیمبندی دارند. برای همین هرکدام تیتر جداگانهای میزنند.
*چون کار من روزنامهنگاری است با یقین به شما میگویم اینطور نیست. علتش هم این است که همه فکر میکنند باید تیترشان متفاوت باشد. مثلاً وقتی سرهنگ قذافی مرد، یک روزنامه تیتر میکند؛ پایان دیکتاتور. خب هر روزنامهنگار حرفهای میداند این تیتر ممکن است به ذهن هرکسی برسد، پس میگردد و تیتر دیگری پیدا میکند. هرکسی دنبال حرف تازه و متفاوت است، مثل مضمونیابی در شعر سبک هندی. چون همه دنبال چیز بدیع هستند، شما این همه تیتر متفاوت میبینید.
طنز مطبوعاتی که حرف تکاندهندهای از دل آن بیرون بیاید، در ایران معاصر سابقه داشته. در زمان شاه روزنامهای از قول شاه تیتر کرده بود که: «در تصمیم من اقبال دخالتی نداشته.» اینجا همه میدانستند دکتر اقبال را میگوید ولی به خاطر واژه اقبال جمله دوپهلو بود. آدم را یاد بخت، شانس و اتفاق میانداخت. در روزنامهنگاری ما یک چیزی مرسوم بود به نام فکاهینویسی، کاری که از مشروطیت شروع شد. آقای دهخدا «چرند پرند» نوشته. او طنزپرداز نبود، فکاهینویس بود و این چیزی از شأن او را کم نمیکند. حالا دهخدا مشهور است به خاطر لغتنامهاش، به خاطر شعرش. کسی او را به عنوان فکاههنویس نمیشناسد در حالی که او نه لغت میشناخته و نه شاعر بوده. دهخدا گفته: یادآر زشمع مرده یادآر. این غلط فاحش لغوی است. صفت شمع کشتن است، مردن نیست. شمع نمیمیرد. سعدی گفته:
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
که به همسایه نگوید که تو در خانه مائی
گفتم ما طنز روزنامهای خوب داریم، یکی از بزرگان گفته بود؛ رئیسجمهور خوب کسی نیست که بداند کِی باید رئیسجمهور شود، بلکه رئیسجمهور خوب کسی است که بداند کِی باید استعفا بدهد. این حرف طنزآمیز و قشنگی است. طنز باید ناظر به حقیقت باشد. بیخودی نمیشود حرف زد. به نظر من طنز باید ماندگار باشد، طنز مطبوعاتی نمیماند.
* البته طنزهایی که توی کیهان نوشتید ناقض این حرف شماست. شما اینها را برای روزنامه نوشتید ولی ماندگار شدند.
من اینها را برای روزنامهها ننوشتم. اینها را سالها قبل نوشته بودم.
*بعداً کمکم اینها را دادید به روزنامهها؟
نه؛ خودشان آمدند و این نوشتهها را از من گرفتند و چاپ کردند. از نظر من طنز باید به یک حقیقتی اشاره کند. محمد مسعود نویسنده خوبی بود. در بلژیک نویسندگی خوانده بود و در آن زمان در ایران طنز مینوشت. آن روزها جم طی مدت کوتاهی وزیر جنگ شد. محمد مسعود نوشت؛ جم بهترین وزیر جنگ است، اگر جنگی اتفاق نیفتد. خب این حقیقت هم دارد.
*یعنی حقیقت را به زبان طنز بیان کنیم؟
بله؛ طنز باید به یک حقیقتی تکیه داشته باشد. باید پشت طنز حقیقتی پنهان باشد و طنز آن را برملا کند. سعدی میگوید:
شد غلامی که آب جو آرد
آب جو آمد و غلام ببرد
این هم طنز است و هم به یک حقیقت اشاره دارد. از نظر من حقیقت، واقعیت آرزو شده است. شعر و طنز از مقوله حقیقتند نه از مقوله واقعیت چون واقعیت آن چیزی است که در عالم واقع اتفاق میافتد ولی حقیقت چیزی است که شما آرزو میکنید رخ بدهد. حقیقت آرزوی شماست. نمیشود ثابت کرد که آیا الان که من و شما اینجا نشستهایم خوابیم یا بیدار، چون این اعتباری است. خواب هم یک نوع شعر است. یعنی شعر واقعی یک خواب است، طنز واقعی هم خواب است. اینها آرزوهایی است که شما خواستهاید تحقق پیدا کند.
حالا یک وقت یک خوابی میبینید که خیلی از منطق زمان و مکان پیروی نمیکند. شما در خواب دارید با من حرف میزنید که یک دفعه کس دیگری جای مرا میگیرد و شما هم تعجب نمیکنید و به حرفتان ادامه میدهید. یا خواب میبینید یک جایی هستید و چند ثانیه بعد در مکان دیگری قرار میگیرید و اصلاً هم متوجه نمیشوید. حالا طنز هم اینطور است. چه روزنامهای باشد چه غیر روزنامهای. طنز روزنامهای البته روزآمد، روزمره و معمولیتر است.
*میشود طنز روزنامهای بنویسیم ولی ماندگار هم بشود؟
بعضی از آدمها به مرحلهای میرسند در هنر که هر کاری بکنند، میشود اثر هنری. هنرمندی که خطاب به دوستش یا همسرش نامه نوشته باشد نامهاش صرفاً به عنوان یک نامه دیده نمیشود. دیگران به آن نامه به چشم یک اثر هنری نگاه میکنند. ما هنوز نامههای جلال را میخوانیم. اینها دیگر صرف نامه نیستند. احساس میکنیم یک هنرمند یا یک ادیب چیزی نوشته که باید آن را خواند. این نامهها مثل دعوای فلان شهردار با فلان رئیسجمهور نیست که امروز در روزنامه چاپ شود و فردا به فراموشی سپرده شود. طنزنویس میتواند به مرحلهای برسد که طنز روزنامهای راجع به وقایع بنویسد اما چنان هنری به خرج بدهد که اثرش ماندگار هم شود.
وقتی ناپلئون با ویلنتون وارد جنگ شد، ویلنتون به او گفت؛ شما فرانسویها برای پول میجنگید ولی ما برای شرافت. ناپلئون به او میگوید؛ هر کس برای چیزی که ندارد میجنگد. این حرف دیالوگ دو سیاستمدار است ولی ماندگار شده.
*این جمله به برنارد شاو هم منتسب است.
بله؛ اتفاقاً برنارد شاو جزو آدمهایی بوده که خیلی اهل حشر و
نشر و گپ زدن با مردم بوده و خیلی از حرفهایش ماندگار شده. یک شب که شب خیریه بوده، برناردشاو با یک خانم میرقصیده. آن زن از او میپرسد من افتخار رقصیدن با چه کسی را دارم. او میگوید برنارد شاو. زن دوباره میپرسد همان برنارد شاو شاعر و طنزپرداز. شاو جواب میدهد بله. زن با تعجب میپرسد پس چرا دارید با من میرقصید؟ برنارد شاو جواب میدهد چون امشب شب خیریه است.
طنز باید مخاطب را شوکه کند. طنز از مقدمه خارج است؛ شعر هم از مقدمه خارج است. چون اگر از مقدمه خارج نباشد چیزی که عایدتان میشود صرفاً یک قضیه صغری، کبری و نتیجهدار است. استدلال چیزی ورای این نیست ولی شعر و طنز ورای استدلال است. حالا در مورد سعدی شعر و طنزش با هم جمع شده و نمیشود این دوتا را از هم جدا کرد. نمیشود گفت کدام قسمت حرفش شعر است و کدام قسمتش طنز. این دوتا با هم یکی هستند؛
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفته روزگار دریاب
این دوتا چه ربطی به هم دارند. اصلاً این مصراع مال آن مصراع نیست ولی زیبایی آن حد و مرز ندارد. خیام هم همینطور است؛
من در عجبم ز می فروشان که ایشان
به ز آنچه فروشند چه خواهند خرید
در مورد طنز روزنامهای که پرسیدید باید عرض کنم مردم روزنامهای را که در آن حرف درست و حسابی زده شود، دوست دارند و این حرفها ماندگار میشود.
*شما هم قبل از انقلاب در مطبوعات فعال بودید و هم بعد از انقلاب کارهایی در این حوزه انجام دادید، اگر طنز مطبوعاتی قبل از انقلاب را با طنز مطبوعاتی بعد از انقلاب مقایسه کنید، میتوانید بگویید الان در چه وضعیتی هستیم؟
سعدی میگوید:
اگر هر شب شب قدر بودی
شب قدر بیقدر بودی
امروزه روزنامهها آنقدر زیاد شدهاند که کسی حرف شما را نمیبیند. در گذشته روزنامهها محدود بودند؛ همه مردم یک چیز را میخواندند ولی الان در این شبکههای متعدد تلویزیونی، در این روزنامههای متعدد، نویسندگان و شاعران گم میشوند. امروزه طنزپردازان خوبی داریم ولی هیچکدام مشهور نیستند اساساً عصر، عصر استشهار نیست.
*عصر تکثر و تکهتکه شدن است؟
من الان بارها شده توی یک کانال تلویزیونی حرف زدهام ولی احتمال اینکه شما آن را دیده باشید یکدهم است. وقتی دهتا کانال داشته باشید احتمال دیده شدن به همان نسبت پایین میآید. قبلاً یک کانال بود و همه یک برنامه را میدیدند. زمانی شاملو یک شعر جدید که میگفت، همه میگفتند شعر جدید شاملو را خواندهای. الان امکان اینکه شاعری به چنین مرتبهای برسد وجود ندارد. به همین دلیل ما نمیتوانیم شعر و طنز قبل از انقلاب را با شعر و طنز بعد از انقلاب مقایسه کنیم.
* به هر حال شما آثار هر دو دوره را خواندهاید و میتوانید اینها را با هم مقایسه کنید.
من به همین دلیل که گفتم یعنی به دلیل تکثر رسانهها و آثار تولیدشده موفق نشدهام خیلی از آثار امروز را بخوانم.
*آثار مشاهیر را که خواندهاید؟
نه؛ خیلی کم چون آن روز دوتا روزنامه بود و مثلاً اگر میخواستید شعر بخوانید کافی بود مجله فردوسی را بخرید؛ همین برای شما کافی بود. روزنامههای مشهور چهارصد هزار تیراژ داشت. از بقال و راننده تاکسی گرفته تا وکیل و وزیر همه اینها را میخواندند. شعر، طنز و کاریکاتور در دهه چهل و پنجاه یک اوج بهتآوری داشت و این دیگر تکرار نشد. شما نگاه کنید سعدی، حافظ و مولوی هم در یک دوره زمانی نزدیک به هم ظهور کردند. بعداً تا جامی خبری نیست.
* انگار اتفاقی در کل جهان میافتد که در یک دوره تاریخی همه ذیل یک اسم قرار میگیرند و یک اسمی فراگیر میشود و همه از آن متأثر میشوند. به قول پستمدرنها یک گفتمان غالب میشود و همه با آن پیش میروند.
تمام حکمای دنیا از افلاطون تا دمکریتوی در یک دوره با فاصله زمانی اندکی ظهور کردند. بعد دیگر در یونان آدم بزرگی نداریم تا میآید در آلمان و یکدفعه یکسری از حکمای بزرگ آلمانی پیدایشان میشود. اینها قوانینی است که انسان آنها را نمیفهمد. یک آدم فرزانهای گفته است که در دنیا یک حکیم بوده آن هم افلاطون است و سایرین حرفهای او را گرفتهاند و به آنها شاخ و برگ دادهاند؛ افلاطون برای اولینبار راجع به مذهب اشتراکی، آزادی جنسی و حتی دموکراسی حرف زده است. دیگران فقط آمدهاند و اینها را شرح و تفصیل دادهاند. اینکه بعضیها فکر میکنند دنیا رو به تکامل میرود کاملاً اشتباه است. شرط میبندم، همه آدمهایی که الان زندگی میکنند، عقلشان از عقل پدرانشان کمتر است. گفتم عقل نه علم! اگر فلاسفه بعد از افلاطون یکهزارم او فکر میکردند، الان انسان از منظومه شمسی گذشته بود. پسر انیشتین در سانتایوی سوئیس نشسته و دارد به پدرش فحش میدهد. دیوانه رسمی است. معمولاً کسانی که رئیسجمهور میشوند در آمریکا، اهل نیواینگلند هستند. این ایالتی است در شمالشرق آمریکا که اهالی آن اغلب موطلایی و چشمآبیاند. این رئیسجمهورهای آینده نیواینگلند در بهترین دانشگاههای آمریکا درس میخوانند. من و شما میدانیم که مثلاً کسی مثل فورد کیست. حالا بروید دانشگاه هاروارد و از دانشجویان دپارتمان سیاسی بپرسید فورد کی بوده و چی گفته. مطمئن باشید هیچ جوابی ندارند بدهند. سزار روم وقتی میخواهد بمیرد میگوید: «کمدی پایان یافت.» این حرف خیلی بزرگی است و ماندگار شده ولی حرف یکی از این رئیسجمهورها نمانده است. چرچیل گفته آمریکاییها بچههای ریشداری هستند. این حرف به اسم چرچیل ماندگار شده. یک وقت یک بنده خدایی خارج از ایران آمد گفت آقا یک کتابی معرفی کن بخوانم درباره آداب و معاشرت. گفتم گلستان سعدی را بخوان. سعدی یک جایی گفته: ریشی درون جامه داشتم و شیخ جلجلاله هر روز پرسیدی که چون است؟ نپرسیدی کجاست. این زخمی داشته ولی طرف نمیپرسیده کجایت زخمی شده، فقط میپرسیده زخمت چطور است. حالا امروزه به کسی بگو زخمی داری. هی میپرسد کجایت زخمی است. آقا چکار داری؟ آدم وقتی شعر و طنز سعدی و حافظ را میخواند حظ میکند و الا وزن و قافیه را که همه دارند.
* شما آنقدر سعدی را دوست دارید که ما هر حرفی میزنیم حرف سعدی را پیش میکشید. (خنده)
نیما هم طنز دارد.
* خیلی هم از طنز مطبوعاتی دور نشویم. آیا اصلاً طنز روزنامهای لازم است؟ یعنی در روزنامه هم باید طنز نوشته شود یا نه الان چون مد شده هرکس روزنامهای دارد عین صفحه سیاسی و اقتصادی میآید صفحه و ستون طنز هم راه میاندازد. شما لزومی به این کار میبینید؟
نه به این شکلی که رایج است.
* نظرتان این است که طنز ساری و جاری باشد در کل روزنامه؟
بله، بله؛ درست است.
* ولی ستوننویسی طنز مطبوعاتی را به این شکل خیلی ضروری نمیدانید.
در ادبیات هم خیلیها به اشتباه فکر میکنند، نویسنده حتماً باید طنز داشته باشد. مگر آثار بزرگی مثل بینوایان و جنگ و صلح به طنز نوشته شدهاند؟
* نه؛ ولی دون کیشوت که شما هم خیلی آن را دوست دارید، سراسر طنز است.
*بله؛ اما لرد بایرون گفته معلوم نیست که این کتاب اثری فرحانگیز است یا غمانگیز. این کتاب بیشتر غمانگیز است چون ما به ریش خودمان میخندیم. ما به مردی که واقعاً دارد رنج میکشد میخندیم. شما کراراً به آدمهایی برمیخورید که میگویند الان چهل سال است به ایران نیامدهاند و فقط وقتی پدرشان مرده، آمدهاند به وطنشان سر بزنند. یعنی تنها مانع اینها برای آمدن به ایران پدرشان بوده، صبر کردهاند تا پدرشان بمیرد بعد آمدهاند. خیلی از کارهای ما هم خندهدار است و هم غمانگیز. حالا من چندتا طنز روزنامهای را مثال بزنم شاید برایتان جذاب باشد.
* ولی قبل از آن چه توصیهای دارید برای کسانی که طنز مطبوعاتی مینویسند؟
اول بحث گفتم باید ورای آن طنزی که مینویسید یک حقیقتی نهفته باشد. شما وقتی از صورت کسی کاریکاتور کار میکنید، در اجزای چهره طرف اغراق میکنید ولی صورت کس دیگری را به جای چهره آن شخص نمیگذارید.
بوذرجمهر همیشه میگفت سحرخیز باش تا کامروا باشی. یک روز صبح زود دزد زد به او و قافله همراهش، گفتند: تو که میگفتی سحرخیز باش تا کامروا باشی پس کو؟ ما که همه چیزمان را از دست دادیم. او جواب داد؛ این دزدها از ما سحرخیزتر بودند. یک حقیقتی پشت این حرف است.
* منظور شما از حقیقت بیشتر حکمت است. چون همه مثالهایی که زدید جملات حکیمانه بودند.
اساساً باید رابطهای بین عقل و هوش با فاصله شصت پای چپ و بطن چپ قلب وجود داشته باشد. کما اینکه موش 400بار نبضش میزند و فیل چهار بار! حالا فیل باهوشتر است یا موش؟ معلوم است موش. حتی یکبار یک شهرداری از دست موشها خودکشی کرده. اصولاً روزنامهنویس باید حقیقتنویس باشد. مردم پول نمیدهند که دروغ بشنوند. او باید حقیقت را به زبان طنز بنویسد برایشان و زبانش هم باید قشنگ باشد.
* زبان قشنگ خیلی کلی است یعنی چه؟
یعنی زبانش کنایی باشد و خیلی سرراست حرف نزند.
* این مستلزم خواندن چه آثاری است؟
والله چی بگم؟!
* سعدی. (خنده)
بله؛ سعدی و حافظ و امثال اینها.
* یعنی ادبیات کلاسیک.
بله؛ ولی بعضی از گذشتگان ما شعر حافظ و سعدی را نخواندهاند واِلا چرت و پرت نمینوشتند. مثلاً همین ایرجمیرزا اصلاً طنزپرداز نیست. فقط لاطائلات گفته.
* یک جاهایی خیلی طنز است. شعر حجاب/ آن شعر که راجع به اهل سیاست گفته.
ممکن است اما حرفش کنایی نیست. خیلی سرراست حرف زده. مثل حافظ و سعدی کنایه ندارد.
ناصحم گفت که جزغم چه هنرداردعشق
گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
شما اصلاً معنیاش را نمیفهمید. غافلگیرتان میکند این حرف. طنز و شعر عالی، طنز و شعری است که شما سریع معنیاش را نفهمید.
همه شاهدان عالم به تو عاشقاند سعدی
که میان گرگ صلح است و میان گوسفندان
یا سعدی میگوید:
باد در سایه درختان است
گسترانیده فرش بوقلمون
در زمان سعدی بوقلمون به معنای پرندگان کوچک و رنگارنگی بوده.
وقتی شاعر بگوید:
منی که حرف شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
این طنز است با آنکه هیچ یک از عناصر طنزی که امروزه مردم میگویند درش نیست. اینجا کلام بسیار خردمندانه میشود طنز.
* آقای منشیزاده اگر روزنامه داشته باشید برایش ستون طنز در نظر میگیرید؟
بله؛ اگر روزنامه داشته باشم، بد نیست ولی الان مشکل اینجاست که اغلب روزنامهها حالت اداره دارند. یعنی هر روزنامه یک صفحه طنز دارد، یک صفحه سیاسی، یک صفحه اقتصادی و...
* باید روزنامه را پر کرد دیگر. اقتضای کار روزنامهنگاری این است.
نه؛ اصلاً روزنامه نباید خودش را مقید کند. میتواند یک روز اصلاً صفحه اقتصادی نداشته باشد. وقتی هیچ خبر اقتصادی نباشد چطوری باید صفحه را پر کرد؟
* یعنی به نظر شما میشود یک روز روزنامه را 16 صفحهای بست و یک روز 8 صفحهای؟
چه اشکالی دارد؟
* اگر شما روزنامه داشتید این کار را میکردید؟
بله؛ وقتی هیچ خبری نیست الکی که نمیشود صفحه را پر کرد. من اگر باشم این کار را میکنم خودم را مقید نمیکنم.
* روزنامه شما خیلی روزنامه جالبی خواهد شد. کاش شما روزنامهنگار بودید. کاش سردبیر یک روزنامه بودید.
وقتی هیچ خبری نیست چه کنیم؟ شاید یکبار مجبور شوید روزنامه را سفید بدهید.
*آقا من همین را تیترش میکنم خیلی خوب است. (خنده)
روزنامهنگار نباید دنبال حرف مردم برود. مردم دوست دارند هنرمند صورتش را سیاه کند و بشود حاجیفیروز. آنها میخواهند خوش باشند و این هنرمند است که نباید خودش را ابزار این خوشی بکند. طنزپرداز هم همینطور است. اگر به سلیقه مردم طنز بنویسید طنز شما روز به روز سخیفتر و سبکتر میشود. خب حالا اگر تن به خواستههای مردم ندهید ورشکسته میشوید. حالا اگر میخواهید ورشکسته شوید، روزنامهنگاری کنید. من تا حالا ندیدهام روزنامهنگاری به جایی رسیده باشد. ولی خب روزنامهنگاری یک عشق است و بعضیها را این عشق میکشد.
* بله؛ روزنامهنگاری یک کِرمی است مؤدبانهاش میشود عشق.
بله؛ یک بیماری است. هیچکس ندیده روزنامهنگاری را مثل آخوند محلاتی با طلا وزن کرده باشند. ولی روزنامهنگار نمیتواند روزنامهنگاری نکند. من معتقدم شاعر از سر اراده شعر نمیگوید. او اول شعر میگوید بعد میفهمد چهکار کرده. آدم با اراده و قصد قبلی هیچوقت نمیتواند شعر بگوید. همانطور که نمیشود با شکنجه کسی را وادار به خواب دیدن کنید. روزنامهنگاران ایرانی کارشان از همهجا سختتر است. در زبان آلمانی اگر یک روزنامه دربیاید نمیشود از تویش معانی کنایی و عجیب و غریب درآورد ولی زبان فارسی اینطور نیست. این زبان در هر حال کنایی است. همه زبانهای دنیا یک «نه» دارند و یک «بله» ولی زبان ما هزار جور «بله» دارد.
* بله! ما یک بله داریم که از صدتا نه بدتر است.
24/26
نظر شما