ما بیست نفر باقیمانده گردان حالا در محاصره افتاده بودیم. تمام فرماندهان رده بالا مجروح یا شهید شده بودند و من که مسئول مخابرات گردان بودم، حالا به خودی خود شده بودم فرمانده گردان!
گلوله مثل تگرک بر سرمان میبارید. بچهها مردانه مقاومت میکردند. به چهار طرف شمال و شرق و غرب و جنوب تیراندازی میکردیم. چون دشمن همهجا بود! وسط درگیری و تیراندازی بیسیمچی فرمانده که حالا بیسیمچی من شده بود، خمیده و با عجله آمد و شیرجه زد کنارم. گوشی بیسیم را گرفت طرفم و فریاد زد: آقا ذوالفقاره فرمانده گردان مسلم.
*گوشی را گرفتم. آقا ذوالفقار از آن سوی بیسیم فریاد زد: چطوری رضا؟ در چه حالید؟
یک گلوله از کنار صورتم گذشت! گرمایش را با تمام سلولهایم احساس کردم.
- ذوالفقار جان به دادمان برسید؛ شما کجایید؟
- داریم چند تا مارمولک عراقی را میبریم عقبه!
در زبان رمز مارمولک یعنی تانک! فهمیدم که آقا ذوالفقار دوباره مال بیصاحب پیدا کرده و در حال مصادره و غنیمت گرفتن آن به نفع گردان خود میباشد!
- ذوالفقار جان ما تو چنبره عقربها گرفتار شدیم.بیخیال مارمولکها بشو.
- نمیگفتی هم میخواستم بیام. راستی دور و اطرافت جنس بهدرد بخوری نیست بهدرد ما بخوره؟
خندهام گرفت.اگر آسمان و زمین بههم می ریخت باز ذوالفقار کار خودش را میکرد.
- منتظریم ذوالفقار؛ آمدیها.
خواستم گوشی بیسیم را به بیسیمچی بدهم که متوجه یک جای سوختگی کنار گوشی شدم.
گوشی را برگرداندم و دیدم که حدسم درست است. پشت گوشیهم جای دو تا سوختگی کوچک معلوم بود. از ته دل خندیدم. بیسیمچی که ترسیده بود کمی عقب کشید و پرسید: چی شده برادر رضا به چی میخندید؟
خندهکنان سر تکان دادم و چیزی نگفتم.
اگر هم میگفتم، حرفم را باور نمیکرد. آخر میدانید، این بیسیم را به همراه دهها بیسیم دیگراز انبار تسلیحات یک گردان به همراه آقا ذوالفقار کش رفته یا به قولی مصادره کرده بودیم!
از جلسه فرماندهی بیرون آمدیم. ذوالفقار حسابی برزخ و ناراحت بود. حق داشت. چند ساعت به فرمانده لشکر التماس کردیم و از کمبودهای گردان و نبود امکانات لازم فک تکان دادیم اما چه فایده. شاید هم فرمانده لشکر هم مقصر نبود. همهاش میگفت: برادر جان باید با همین چیزهایی که دارید بسازید. میبینید که از طرف تمام کشورها تحریم شدهایم. جنگه و تمام دنیا پشت صدام درآمدند و میخواهند ما را زمین بزنند. باید ساخت!
ذوالفقارگفته بود: تحریم هستیم درست، غربیها و عربها پشت سر صدام صف کشیدهاند درست، اما قربون شکلت امکانات فقط واسه گردان ما نیست؟ چرا گردانهای دیگر بهترین بیسیم و سلاح و پتو و چادر دارن اما ما مثل غربتیهای پاپتی باید لباس دستدوم شندره پندره تنمان کنیم و با چادرهای پاره و پوره و پتوهای نخنما بسازیم؟ اگر نیست باید برای همه نباشد، نباید فرق بگذارید.
جر و بحث کردن بی فایده بود.کم مانده بود ذوالفقار دوباره به قول خودش جنی شود و شر راه بیندازد که با هزار مکافات دستش را گرفتم و کشیدمش بیرون.
در ماشین ذوالفقار هنوز غرولند میکرد و تیک عصبیاش عود کرده بود. داشتیم از کنار چادرهای یک گردان میگذشتیم که یکهو ذوالفقار فریاد زد: نگهدار!
چنان هول کردم که پایم را با آخرین توان روی پدال ترمز فشار دادم. جیغ لاستیکها بلند شد و گرد و خاک شد و ماشین توقف کرد. قلبم داشت از گلویم بیرون میزد!
- چه خبرته مؤمن؟ زهرهام آب شد!
ذوالفقار در ماشین را باز کرد و گفت: حرف نزن بیا کمک!
- کمک چی؟
- بی چک و چونه از فرماندهات اطاعت کن یالّا!
ماشین را خاموش کردم و پشت سر ذوالفقار وارد محوطه گردان همسایه شدم. سوت و کور بود.ذوالفقار با خوشحالی کف دستانش را بههم مالید و گفت: نشانتان میدهم ؛به من امکانات نمیدهید؟حالا بچه زنبابا شدم؟!
- چی داری میگی آقا ذوالفقار اینجا آمدیم چهکار؛مگر خبر نداری همهشان رفتن مرخصی؟
- اتفاقاً خوب هم خبر دارم. آمدم شناسایی مقدماتی!
- شناسایی مقدماتی چی؟
- برای پاتک شبانه!
هنوز نمیفهمیدم منظورش از این پرت و پلاها چیست. با دو پیرمرد و یک جوان که مرخصی نرفته و محافظ و نگهبان چادرها بودند، حال و احوال کردیم. ذوالفقار به بهانه دستشویی جیم شد. کلی طولش داد تا برگشت.
شاد و شنگول بود.از محافظان گردان تشکر و خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
- تو سرت چی میگذرد ذوالفقار به من هم بگو!
خنده ناجوری کرد و گفت: امشب میفهمی. وقتی رسیدیم پنج تا از بچههای زبر و زرنگ را انتخاب کن و بیار چادر من. یک نقشه دارم.
- خدا به خیر کند!
- الهی آمین!
همان شب 7 نفر در تاریکی شب مخفیانه و بی سر و صدا وارد محوطه گردان همسایه شدند. ما آن 7 نفر بودیم! من و 5 نفر رزمنده و ذوالفقار! طبق نقشهای که ذوالفقار طرح کرده بود، اول دو پیرمرد و جوان محافظ چادرهای خالی گردان را غافلگیر و دست و دهانشان را بستیم ! بعد غارت شروع شد! البته از روی انصاف نه نامردی و به سبک دزدان بغداد! نصف چادرها را جمع کردیم، وارد تدارکات شدیم و نصف لباسها و کمپوتها و کنسروها و خورد و خوراکیها و بعد نصف سلاحها و مهماتها را بار ماشینهایی کردیم که آورده بودیم و با پیروزی هرچه تمام بدون تلفات برگشتیم به گردان خودمان! آدرنالین همهمان حسابی بالا زده و کیف عالم را میکردیم!
از همان شب دستبردهای شبانه ما به کل گردانهای لشکر شروع شد! گرچه خبر مثل توپ در اردوگاه لشکر پیچید که چند ناشناس در سیاهی شب به گردانها دستبرد زده و بدون گذاشتن رد پا فرار میکنند اما نکتهای که برای همه عجیب و باورنکردنی ماند این مسئله بود که حتی یک آفتابه هم از اردوگاه لشکر خارج نشده است!
ذوالفقار در جلسات فرمانده لشکر شرکت و میفهمید که دیگر فرماندهان چه طرحها و نقشههایی برای دستگیری سارقین شبانه در نظر دارند و ما برعکس آن نقشهها عمل میکردیم تا لو نرویم! گرچه چند هفته بعد همه به گردان ما مشکوک شدند. گردانی که تا چند هفته قبل حال و اوضاعی مثل گرسنگان اتیوپی داشت، حالا همگی در رفاه کامل روزگار میگذرانند! نه سلاح درب و داغون داشتیم نه چادر سوراخ و پتوی پاره و پوره. کنسرو و کمپوت هم فت و فراوان بین بچهها پخش میشد و به قول معروف اوضاعمان کوتب؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بود اما ماجرایی که باعث لو رفتنمان شد سرقت چند توالت صحرایی بود!
آن شب آماده یک پاتک دیگر شدیم. دیگر وارد شده و به قول یکی از بچهها میتوانستیم تا دل بغداد رفته و خود صدام نامرد را هم لخت کنیم!
تنها کمبود گردان توالت صحرایی بود. توالتهای آماده با بدنه سقف فلزی که مخصوص اردوگاه بود اما ما مجبور بودیم با گونیهای پر از شن و ماسه دیواره درست کنیم و برای سقفش هم از پلیتهای زنگزده سوراخ استفاده کنیم. شبهای بارانی کسی رغبت نمیکرد توالت برود. همه از نجسی و ترشح به لباس میترسیدند و با مکافات و سرسختی راهی برای درمان مشکلشان پیدا میکردند. حالا میرفتیم تا مشکلمان را خودمان حل کنیم. میدانستیم که کل لشکر آمادهباش است تا پاتکزنان نامرئی را بگیرند. ما به بهانه مهمانی و حضور در جلسه سوار وانت شده و بعد که اوضاع منطقه مورد نظر را خوب میسنجیدیم دست به کار میشدیم.
رسیدیم به ستاد فرماندهی لشکر! این بار میخواستیم به خود آنها ضربشست نشان دهیم. در ستاد فرماندهی چهار توالت صحرایی نو بود که چشم ذوالفقار را حسابی گرفته و مدتها بود برای تصاحب آن دندان تیز کرده بود!
طبق نقشه قرار شد سه نفر نگهبانی بدهند و چهار نفر دیگر بدون سر و صدا ترتیب توالتها را بدهند. من و ذوالفقار و دو نفر دیگر رفتیم سراغ توالتها. توالت اول را در کمترین زمان و بدون سر و صدا از زمین جدا کردیم و به آرامی پشت وانت گذاشتیم. توالت دومی و سومی هم کنار توالت اولی قرار گرفت. منطقه عملیاتی ساکت بود و هیچ خطری ما را تهدید نمیکرد! با صدای آهسته به ذوالفقار گفتم: بیخیال آخری بشویم. بندهخداها باید خودشان توالت داشته باشند، نمیشود بی توالت بمانند که.
-لازم نکرده دلت برای فرماندهان بسوزد. بهت قول میدهم صبح نشده دوباره برایشان توالت میآورند.مثل ما نیستند که هیچکس تحویلشان نگیرد.
شانه بالا انداختم و دیگر حرفی نزدم. چهار نفری حسابی خاکهای طرف توالت آخر را کنار زدیم تا جدا کردنش راحت باشد. بعد با اشاره ذوالفقار با یک حرکت توالت را قلفتی بالا کشیدیم.
اما چشمتان روز بعد نبیند، با یک جیغ بنفش توالت از دستمان رها شد و هر چهار نفر از ترس نیم متر پریدیم هوا! یک بندهخدا روی چال توالت چُندک زده و در عالم خودش بود! خودتان را جای آن بنده خدا بگذارید، رفتهاید توالت و در سکوت و تاریکی مشغول قضای حاجت هستید که ناگهان توالت بالا میرود و دور اطرافتان چهار گردنکلفت را میبینی که در چهار طرفت قرار گرفتهاند! اگر رستم هم باشد، آن جیغ بنفش را میکشد چه برسد به معاون فرمانده لشکر!
معاون فرمانده لشکر که توسط ما غافلگیر یا ما توسط فرمانده لشکر غافلگیر شدیم، در تاریکی ما را نشناخت اما ما شناختیمش! ذوالفقار فریاد زد: الفرار!
توالت را انداختیم و با کله پریدیم عقب وانت. ذوالفقار هم پرید پشت فرمان. سه نگهبان از قبل خودشان را بالای وانت رسانده بودند. وانت روشن شد و از زیر چرخهایش گرد و خاک بیرون زد. در حال دورشدن بودیم که دیدم معاون فرمانده لشکر در حالیکه با یک دست کمر شلوارش را گرفته، دنبالمان میدود و فریاد میزند: بگیریدش، آهای دزد، دزد، بگیریدش!
اما قبل از اینکه کسی به کمکش بیاید، ما دور شده بودیم.
صبح روز بعد ذوالفقار از جلسه فرماندهان با لب و لوچه آویزان برگشت. معاون فرمانده لشکر از روی صدای ذوالفقار او را شناسایی کرده بود! اما ذوالفقار اصلاً زیر بار نرفته بود. بحث بالا می گیرد و ذوالفقار و معاون فرمانده لشکر کم مانده بود با هم گلاویز شوند که فرمانده لشکر گفته بود: دیگر تمامش کنید. باشد قبول، کار برادر ذوالفقار و گردانش نیست اما برای اینکه شک و شبههای نباشد، گردان برادر ذوالفقار برای پدافندی و حفاظت از خط مقدم جبهه قلاویزان فردا عازم مهران خواهند شد.
و این یعنی یک نوع تبعید محترمانه!
روز بعد گردان را جمع کردیم و رفتیم جبهه مهران و تپههای قلاویزان اما فرمانده لشکر چه میدانست که باعث و بانی چه آشوب خیری شده است! از همان شب اول ما که حسابی تجربهدار شده بودیم، دستبردهای شبانه به سنگرهای دشمن بعثی را شروع کردیم. این بار دیگر هیچ رحم و شفقتی در کار نبود.هر چه را که میتوانستیم میآودیم و وسایل دیگر را نابود و خراب میکردیم. چنان بلایی سر عراقیها آوردیم که بعدها فهمیدیم فرمانده تیپ مستقر در جبهه دشمن به خاطر بی عرضگی خود و نیروهایش با دستور مستقیم صدام از کار برکنار و روانه زندان شده است اما انصافاً دستبرد زدن به دشمن یک لذت دیگر داشت!
محاصره شکسته شد و ذوالفقار و نیروهایش تکبیرگویان عراقیها را عقب رانده و به ما رسیدند. از خوشحالی پریدم و بغلش کردم. ذوالفقار خندید و گفت: هان؛ چیشده دلت برایم تنگ شده بود؟
با شرمندگی گفتم: من مخلصتم آقا ذوالفقار. آقا مراد دست تنها بود و ازم خواست واحد مخابراتش را آماده کنم. والّا مگر میشود از شما دل کند؟
- خوبه خوبه لازم نکرده عذر بیاوری. خُب بگو ببینم چه خبر؟ حال و اوضاع اینجا چطوره؟
- این بعثیها انگار تمام کارخانههای دنیا را خریدن. کلی تانک دارند.
- پس زحمتشان را کم میکنیم تا دیگر عقب برنگردن. خودمان میبریمشان.
نیروهای جدید ذوالفقار هم کارکشته بودند! به سرعت عراقیها را عقب زده و بعد رفتند سراغ تانکها. منم سوار یکی از تانکها شدم. نزدیک به ده تانک عراقی مصادره و غنیمت گرفته و برگشتیم عقب. حالا لشکر ما یک گردان تانک داشت که تمام تانکهایش عراقی بود!
بین راه ذوالفقار ازم قول گرفت به گردانش انتقالی بگیرم. راسیاتش دلم برای ماجراجوییها و دستبرد به عراقیها تنگ شده بود، به خاطر همین با جان و دل قبول کردم و با جان و دل به یاران ذوالفقار پیوستم!
24
سربازان عراقی به سی چهل متریمان رسیده و کم مانده بود وارد نبرد تن به تن شویم.
کد خبر 186852
نظر شما