رؤياي خوش پهلواني و ابرقدرتي، يكي از رؤياهاي دور و دراز و پايانناپذير بشر است كه از روز ازل و اول خلقت، او را به خود مشغول داشته و هيچگاه رهايش نكرده است. بشر به اين دليل كه خليفه خدا بر روي زمين است، نه تنها حق دارد كه خود را برترين موجود عالم بداند، كه حتي آحاد بشر نيز اين حق را دارند كه خود را بالاتر از ديگران تصور كنند يا لااقل رؤياي برتري بر ديگران را در مخيله خود بپرورانند.
همه نميتوانند پهلوان باشند، اما هركس ميتواند خود را پهلوان بينگارد يا پهلوان را دوست بدارد.
اعتقادات قومي، سرزميني و آييني بشر، سراسر مشحون از اين برتريجوييها، پهلوان دوستيها و پهلوان انگاريهاست.
راز محبوبيت شاهنامه فردوسي در نزد فارسيزبانان، راز سر به مهري نيست. در شاهنامه لشكري از پهلوانان به سركردگي رستم دستان، با توصيف اغراقآميز تواناييها و غلو بيحد در بيان ظرفيتهاي پهلواني خود، تخيل و تفكر مردم را به خويش ميخوانند و به رؤياي خوش پهلواني تداوم ميبخشد.
رستم همواره از تواناييهاي خود ياد ميكند:
اگر چرخ با من بپيچد دوال
به گرز گرانش دهم گوشمال
نديدهست كس بند بر پاي من
نه بگرفت شير ژيان جاي من
بخايد ز من دست، ديو سياه
سر جادوان اندر آرم به چاه
سر جادوان را بكندم زتن
ستودان نديدند و گور و كفن
كه گويد برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
تنت بر تگ رخش مهمان كنم
به گرز و به كوپال درمان كنم
اسفنديار نيز دستكمي از رستم ندارد:
گر از گرز من باد يابد سرت
بگريد به درد جگر مادرت
تو فردا ببيني به آوردگاه
كه گيتي شود پيش چشمت سياه
اگر پهلوانان شاهنامه ميتوانند با شرح پهلوانيهاي خود، تماشاگر را در پاي بساط شاهنامهخواني ميخكوب كنند، چرا شخصيتهاي تعزيه نتوانند اين كار را انجام دهند؟
با چنين انديشهاي است كه تعزيهساز، جا به جا از فردوسي گرتهبرداري ميكند و هر از گاهي پردلي و زورآوري و پهلوانخويي شخصيتهاي تعزيه را از زبان خودشان به رخ طرف مقابل ميكشد.
به علت نمايشي بودن شكل تعزيه، اغراق و قلنبهگويي در تعزيه به مراتب بيشتر از شاهنامه است و به همان نسبت نيز جنبههاي طنزآميز و گاهي به شدت خندهآور اين اغراقگوييها، به مراتب بيش از شاهنامه است.
مسلم بن عقيل، حربنيزيد رياحي و حضرت ابوالفضلالعباس شاخصترين پهلوانهاي تعزيه هستند.
مسلم به منظور گرفتن بيعت براي امام حسين به تنهايي وارد كوفه شده و از سوي هاني ترتيبي داده شده است كه در يك حمله ناگهاني و البته غير پهلوانانه، هنگامي كه هاني سه بار عمامه خود را از سر برميدارد، كار ابنزياد را تمام كند. اما مسلم زير بار نميرود و به حيله متوسل نميشود.
ابنزياد: نايب مناب كيست به كوفه شود دليل؟
هاني: امروز نايب است به ما مسلم عقيل
ابنزياد: معلوم شد كه مغز تو سودا گرفته است
اكنون خيال خام در آنجا گرفته است
گرپا نهم به دارالعماره، به ضرب و زور
بيرون كنم زكله تو نفخه غرور
هاني: مسلم! هميشه مردي تو ديدهام عيان
كردم هزار مرتبه آن را من امتحان
برداشتم سه دفعه عمامه ز فرق خويش
نگذاشتي چرا قدم مرديات به پيش؟
مسلم: هاني! هرآنچه فكر نمودم به روزگار
حيف است مرد حيله بيارد به روي كار
از آل مصطفي نزند سر، چنين خطا
مسلم كجا و شيوه نامردمي كجا؟
فردا بيا ببين كه به ميدان كارزار
مردانه من برآورم از لشكرش دمار
افتد به چنگ من اگر آن كافر ظلام
گردانمش به دور سر اندازمش به بام
در ادامه ماجرا، مسلم كه در خانه زني به نام طوعه مخفي شده است، به دلخواه خود از خانه بيرون ميآيد و عازم مقابله با لشكر ابنزياد ميشود.
مسلم: تا به كي اي مسلم بيخانمان
خانه طوعه كني خود را نهان؟
خيز از جا قد مردي كن علم
لشكر كفار را برزن به هم
وقت آن شد آستين بالا زنم
بيخ كفر از شهر كوفه بركنم
ميزنم دامان مردي بركمر
كوفه را يكسر كنم زير و زبر
هر كه را گيرم كمربند يلي
برهوايش افكنم از پردلي
شايد اين روايت صحيحتر باشد كه مسلم نه به دلخواه خود كه به تشجيع محمد اشعث از خانه طوعه بيرون ميآيد و يك تنه در مقابل لشكر كفر ميايستد، اما در اين حالت نيز خلق و خوي پهلواني خود را حفظ ميكند و با دشمن از تواناييهاي بالقوه خود سخن ميگويد.
محمد اشعث: تا به كي مسلم! توان در خانهها باشي نهان؟
گر تو مردي پا بنه بيرون، نما مردي عيان
همچو مردان پا بنه بر عرصه دشت نبرد
خانه جاي مرد نبود، بل بود جاي زنان
مسلم: هراسي نباشد مرا در نبرد
چه يك مرد جنگي، چه يك دشت مرد
برآرم اگر تيغ خود، بيدرنگ
زدريا گريزد به صحرا نهنگ
اگر برسنان دست حرب آورم
رخ ماه و پشت سما بردرم
بگيرم به كف تيغ چون از لجاج
ستانم ز خاقان و قيصر خراج
كمند ار بگيرم به كف روز جنگ
به شير فلك افكنم پالهنگ
حربنيزيد رياحي نيز پهلواني است كه در ميان عرب، هماوردي ندارد و هنگام تاختن از گرد سم اسب زرين ركابش رخ رخشان آفتاب تيره ميشود و از بس صلابت، كوه الوند را يك پركاه هم به حساب نميآورد.
حر: منم حر، جوان رياحينسب
نباشد هماورد من در عرب
منم حر نامآور و نامدار
به فوج پياده، چو سام سوار
ببين بر تنم آسمانگون زره
چو مرغول (= گيسوي بافته) زنگي گره در گره
ببين گرز البرز كوبم به دست
كه بركو خارا برآرم شكست
بود خنجري هر سر انگشت من
كند كار گرز گران مشت من
به پيش تهمتن چو گيرم قرار
ببوسد ركاب من اسفنديار
ز بيم خدنگم نيارد درنگ
به صحرا پلنگ و به دريا نهنگ
خداوند ملك شجاعت منم
كه از چرم شيران بود جوشنم
زگرد سم اسب زرين ركاب
كنم تيره، رخشان رخ آفتاب
كهي نشمرم كوه الوند را
چو گوگرد سازم دماوند را
به زعم تعزيهساز حتي غلام سياه حر فقط به اين دليل كه به حر تعلق دارد، به شير سياهي ميماند با دندانهاي كاملاً سالم كه كله فيل را ميكند و آب نيل را به يك نفس هورت ميكشد.
حر: غلام سيهما چو خندان شود
سيه شير، الماس دندان شود
زتن بركند كله فيل را
به دم دركشد چشمه نيل را
نميلافم از روي آزرم و كين
گرت نيست باور بيا و ببين
حضرت عباس نيز داراي خصلت پهلواني است و به اين خصلت خود ميبالد. مكالمه او با حر رياحي، در زماني كه حر هنوز به سپاه امام نپيوسته است، نشاندهنده اين خصلت است
حر: سردار بر سپاه ضلالت شيم منم
سالار سربلند به خيل و حشم منم
رستم دلي كه پهلوي سهراب خصم را
از نيش خنجري بشكافد ز هم منم
آنكس كه گرز او بدراند به حملهاي
البرز را ز بود كند در عدم منم
عباس: اي حر! امير لشكر مير امم منم
والا وزير خسرو و مالك حشم منم
منشي منم، وزير منم، هم دبير جنگ
بابالحوايج آن عرب محترم منم
حر: مگو با من عباس! از پردلي
نزادهست مادر چو حر در يلي
سيه چهره و گرد بازو منم
كه با زال زر همترازو منم
عباس: مرا نام، عباس شير اوژن است
سر سركشان در كند من است
خداوند ملك شجاعت منم
زپهلوي شيران بود جوشنم
بود خنجري هر سرانگشت من
كند كار گرز گران مشت من
حر: سنان گر بجنباند اسفنديار
بود نزد من كودك نيسوار
بود خصم من گر چو كوه بلند
به يك گرزش آرم به زير كمند
بپوشم زره چونكه رستم مآب
كند جنگ را ترك، افراسياب
عباس: «سياهيلشكر نيايد به كار
كه يك مرد جنگي به از صد هزار»
بديديد صفين و هم نهروان
چه كردم بر آن لشكر بيكران
كمربند هر يك گرفتم چنان
بينداختم بر سوي آسمان
حر: ايا زاده شير پروردگار
نه اي آگه از من در اين روزگار
زدم در كشم چشمه نيل را
زجا بركنم كله فيل را
اگر گرز من سرفرازي كند
به مريخ در چرخ بازي كند
عباس: مكن ترك تازي، بكن ترك تاز
به قدر گليمت بكن پا دراز
اگر اذن از آقا حسين داشتم
چو تخمي تو را در زمين كاشتم
به تو ميزدم چشم زخمي چنان
كه گويي قيامت شده اين زمان
به گرز گران پشت تو خم كنم
به يك ضربه روي تو را كم كنم
حر در انتها توبه ميكند و همراه پسرش مصعب به جنگ سپاه ابنزياد ميرود و هر دو كشته ميشوند.
منم مرد با فر و فرهنگ، حر
منم فارس عرصه جنگ، حر
منم آنكه بر سروران سرورم
سپرها چو كرباس از هم درم
و نيز:
حر: منم چاكر سرور تشنهكام
منم آنكه حر، مادرم كرده نام
منم آنكه شمشير جانكاه من
بود تشنه خون بدخواه من
نميلافم اي ابنسعد لعين
گر انكار داري، بيا و ببين
چنان خون بريزم در اين دشت كين
كه گويد جهان آفرين، آفرين
نشانههاي پهلواني حضرت ابوالفضل را در مقابله با شمر نيز ميبينيم. در شب عاشورا، شمر به قصد شبيخون به خيمهگاه ميرود. عباس سروصدايي را كه شمر به راه انداخته است، ميشنود و به مقابله با شمر برميخيزد.
شمر: اي سياهي! تو كه اي ميل دليران داري؟
عباس: اي تو روباهصفت طعمه شيران داري
شمر: اي سياهي! تو عجب زار و نزار آمدهاي؟
شمر: اي جوانان! از من و اين تيغ شرربار بترس
عباس: دور شو از غضب حيدر كرار بترس
شمر: كنم از ريشه كنون بيخ سپاهت امشب
عباس: من چه برپاي كنم شور قيامت امشب
شمر: تنت از رشه كنون بر زبر رخش كنم
عباس: من به اين گرز تنت را به زمين پخش كنم
شمر: اي سياهي! سر و سركرده اشرارم من
عباس: پسر شيرخدا مير علمدارم من
شمر: شمر ذيالجوشن و از كينه چو خناسم من
عباس: شير ميدان صف معركه، عباسم من
و نيز:
عباس: چه عجب شد كه تو رو در بر شير آوردي؟
پنجه خويش بر شير دلير آوردي؟
خواستي پنجه به سر پنجه عباس زني
برفولاد عجب مشت خمير آوردي؟
در تعزيه بر طبق يك قرار نانوشته، معمول نيست كه تعرض اشقيا نسبت به اوليا، به ويژه امامان، حالت استهزاء و تخفيف داشته باشد، لكن هرگاه كه امام به صورت ناشناس در تعزيه حضور مييابد، اين قرار موقتاً و تا زماني كه امام ناشناس مانده است به هم ميخورد.
نمونهاي از اين شيوه را در تعزيه فضل و فتاح ميبينيم. فتاح، جوان خام فكر و خوشخيالي است كه به جنگ با علي (ع) برخاسته و هنگامي كه آن حضرت به طور ناشناس در مقابل او قرار ميگيرد، تهديد ميكند كه علي را مثل پركاه به هوا پرتاب خواهد كرد.
فتاح: اگر كه تيغ كشم اي جوان به روز قتال
شود به روي زمين كشته پشته مالامال
ولي به من بگو اي نوجوان خوش برخورد
ببينم آنكه چهقدر است قد آن سرگرد؟
علي: قد آن سرور بود چون قد من
رنگ آن سرور بود در حد من
فتاح: اگر به مثل تو باشد علي در اين دوران
يقين كه كشتن او هست بهر من آسان
اگر به مثل تو باشد علي قد و بالا
چو پر كاه بيندارمش زمين به هوا
نظر شما