مطلب ارسالی از علی نورانیان

هر چند مطلب نویی نیست، اما به خاطر آوردن مجددش هم بد نیست:

سه ساله که بودم، فکر می‌کردم پدرم هر کاری رو می‌تونه انجام بده.

پنج ساله که بودم، فکر می‌کردم پدرم خیلی چیزها رو می‌دونه.

شش ساله که بودم، فکر می‌کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

هشت ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی‌دونه.

ده ساله که شدم، با خودم گفتم: اون موقع‌ها که پدرم بچه بود، همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.

دوازده ساله که شدم، گفتم: خب طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمی‌دونه.... دیگه پیرتر از اونه که بچگی‌هاش یادش بیاد.

چهارده ساله که بودم گفتم: زیاد حرف‌های پدرمو تحویل نگیرم، اون خیلی اُمله.

شانزده ساله که شدم، دیدم خیلی نصیحت می‌کنه. گفتم: باز اون گوش مفتی گیر اُورده.

هجده ساله که شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم، همین طور بیخودی به آدم گیر می‌ده، عجب روزگاریه.

21 ساله که بودم، پناه بر خدا بابا به طرز ناامید کننده ای از رده خارجه.

25 ساله که شدم، دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می‌دونه و زیاد با این قضیه سروکار داشته.

سی ساله بودم به خودم گفتم: بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هر چی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره.

چهل ساله که شدم، مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار برمیاد؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.

پنجاه ساله که شدم...!

حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم!

اما افسوس که قدرشو ندونستم... خیلی چیزها می‌شد ازش یاد گرفت!

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده......

/5656

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 196236

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۱۶:۱۰ - ۱۳۹۰/۱۱/۰۹
    17 1
    خدا همه پدر هارو نگه داره
  • رضا IR ۱۵:۵۹ - ۱۳۹۰/۱۱/۱۲
    4 0
    ما رو یاد و پدرمون انداختید و حسرت و بر دل.