فیلم سامان مقدم یکی از فیلمهای جشنواره بود که فکر میکردم میتواند خاطره خوبی برایمان بسازد. در این روزگار که آدمها دوست داشتن را از یاد بردهاند، چه کسی از دیدن یک فیلم عاشقانه خوشش نمیآید؟ آن هم وقتی کسی مثل مقدم آن را بسازد که هم در «کافه ستاره» و هم در «صد سال به این سالها» صحنههای عاشقانه دلنشینی درآورده بود.
اما اولین سئوالی که بعد از تماشای فیلم «یه عاشقانه ساده» به ذهن میرسد این است که سامان مقدم با خودش چه فکری کرده که چنین فیلمی را ساخته است؟ یعنی این قصه تکراری به نظر خودش زیادی آشنا و کهنه و مصرف شده نیامده و متوجه نشده که در تعریف دوباره آن هیچ نگاه تازه و متفاوتی وجود ندارد و به راحتی میتوان آن را پیش بینی کرد و جلوتر از آن حرکت کرد؟
اتفاقا فیلم میتوانست با تاکید بر مفهوم وفای به عهد و پیمانشکنی و قرار دادن شخصیت شاطر امان در یک آزمون اخلاقی پیچیده و دشوار و نمایش تبعات حاصل از آن، یک داستان کهنه و تکراری را به یک قصه عمیق و امروزی ارتقا دهد و حرفهای هزار بار گفته شده را به زبان متفاوت و تازهای بیان کند.
ماجرای افزودن مخدر به نانها نیز که قرار است به عنوان یک گره و چرخش داستانی به کار برود و روایت را وارد مسیر تازهای کند، فقط یک دست انداز ناجور است که فیلم را از چاله به چاه میاندازد. اصلا آدم حیرت میکند که چنین ایده بعید و دور از ذهنی وسط فیلمی که از شدت سادگی گاهی حوصله آدم را سر میبرد، چه میکند؟
هرچند فیلم سامان مقدم اثر به یادماندنی نیست و ضعفهای زیادی دارد اما صداقت و سادگی پشت فیلم اجازه نمیدهد آدم از فیلمش دلگیر شود و احساس بدی پیدا کند. انگار فیلمساز خودش نیز به سادگی فیلمش باور دارد و از مخاطبش میخواهد که انتظار زیادی نداشته باشد.
اما فیلم سامان سالور نه تنها فیلم بدی است بلکه آنقدر متظاهرانه و جعلی است که راه را برای ایجاد هر نوع ارتباطی میبندد. از هر پلان فیلم نگاه پرادعای فیلمسازی به چشم میآید که خودش را بالاتر از مخاطب میداند و میخواهد خود را به رخ بکشد و تحمیل کند.
آدم وقتی فیلم «آمین خواهیم گفت» را میبیند، بیشتر قدر فیلم مانی حقیقی را میداند و درمی یابد که پشت آن فرم بازیگوشانه چه سلیقه و جهانبینی منحصر به فردی نهفته است که توانسته به چنین لحن و فضای غریب و نامتعارفی برسد.
فیلم سامان سالور قرار است گذری بر سرنوشت نامعلوم آدمهای مطرود در ناکجاآبادی در آخر دنیا باشد اما با رها کردن یک مشت آدم ناجور و غیرعادی در یک لوکیشن پرت و دورافتاده که نمیتوان به یک فضای بیمکان و زمان دست یافت.
وقتی اصلا معلوم نیست این آدمها از کجا آمدهاند، چه میخواهند و برای چه از شهر و خانه و مردم و اجتماع گریختهاند و به این بیغوله پناه بردهاند، انزوا و تکافتادگیشان هیچ مفهومی را نمیسازد.
انگار پشت انتخاب و چینش این آدمها هیچ فکری نیست و هر یک از این داستانکهای از هم گسیخته و پراکنده، راه خودشان را میروند و هیچ ارتباط ساختاری یا تماتیکی یا بصری با یکدیگر نمییابند و نمیتوانند در مجموع به یک لحن، ریتم و فضای یکدست برسند.
ارجاعات بیربط به دیالوگها، صحنهها، بازیگران و فیلمهای سینمایی از زبان یک مشت آدم کج و کوله که نمیتواند فیلمی را مدرن کند و به آن سویههای فلسفی ببخشد. معلوم است که فیلمساز به شدت شیفته بازی با چنین ایدهای شده است اما چنین کاری نه تنها فیلم را عزیز نمیکند که اتفاقا آنقدر تحمیلی و متظاهرانه به نظر میرسد که بیشتر فیلم را از چشم میاندازد.
اینکه فیلم با حضور جنازه و نوعروسش در تله کابین سیاهپوش آغاز و با حضور عروس و داماد در همان تله کابین آراسته تمام شود، آنقدر سطحی و توخالی و دم دستی به نظر میرسد که اصلا نمیتواند سیر دایره وار فیلم و مفهوم دور باطل در زندگی را القا کند.
فعلا که تنها فیلم محبوبم در جشنواره امسال «پذیرایی ساده» است که هنوز نتوانستم از حال و هوای خلسه وارش بیرون بیایم و به آن فکر نکنم. مخصوصا که امروز وقتی مانی حقیقی را دیدم و از لذتی که از فیلمش بردم با او حرف زدم، مطمئن شدم که «مرد مرده» را دوست دارد.
5858
5858
نظر شما