به گزارش خبرآنلاین، رمان «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند» نوشته طلا نژاد حسین از سوی نشر قطره با قیمت 5هزار تومان منتشر شده است. مضمون اصلی رمان، سه دوره از زندگی یک زن است که قبل از انقلاب بعد از انقلاب و بعد از جنگ تا امروز را شامل می شود.
نویسنده در این رمان حوادثِ تاریخی اجتماعی جاری در این سه دوره را از زبان یک راوی «زن» به تصویر کشیده است. نثر این زبان تلاش نویسنده را در کاربُردِ نثر ساده و نزدیک شدن به ذهنِ خوانندۀ عام را نشان می دهد و تکنیک فنی آن، برای رضایت خوانندۀ خاص، تلاش دارد. نژاد حسن در این رمان که ششمین کار او بعد از چاپ آثاری که بعضی از آن ها به چاپ سوم رسیده، و جوایزی نیز به خود اختصاص داده سبکی خاص و تقریباً شخصی و ابتکاری در کار بُرده است. فضای جنوب و فرهنگ اقلیمی آن دیار در کارکردِ زبانی این اثر نیز به چشم می خورد.
تصویر جنوب کشورمان در آثار داستانی نویسندگان ایرانی از سالهای دور همواره مد نظر تعدادی از نویسندگان پیشکسوت بوده و در سالهای اخیر هم برخی از داستاننویسان معاصر در آثار خود به فرهنگ، آداب و آیینهای مردمان خطه جنوب کشور پرداختهاند که یکی از این نوینسدگان، طلا نژادحسن است که در کتاب جدید خود، «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند...» بار دیگر به برخی از آیین ساکنان جنوب کشور پرداخته است. از این نویسنده آثاری چون مجموعه داستان «یک فنجان چای سرد» در سال 83 ،«شازده ناقص» در سال 85 ،«نقد بی نقاب» در سال 87 و «پژواک شعرنو» در سال 88 منتشر شده است.
رمان «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند...» شروع غافگیر کنندهای دارد:
«مادرم، با آن اندام لاغر و تکیده، همیشه جلو چشمم میآید و میرود. همین پنجشنبه آخر سال، زندهترین تصویر از او جلو چشمم جان میگیرد.
سینی مسی گرد روی سرش، شلال موی سیاه از دو طرف ریخته روی سینه. نیازی ندارد سینی را با دست بگیرد، به راحتی روی سربند سیاهش مینشیند.
وقتی از روی قبرها عبور میکنیم، من فقط جلو پایم را نگاه میکنم و کبکابهای چوبیام را که تق تق صدا میدهند، و گاهی هم چشمم به قبرهاست.
ری بخیر میگوید: اینها امانتیاند.
شبها مردهها مینشینند توی این جعبههای بزرگ سفید. فقط یک چندتایی هستند و چند ردیف از آنها خراب شده. ری بخیر میگوید: اینها را آوردهاند و بردهاند کربلا. شاید هم نجف اشرف...» (ص 5)
براساس این گزارش، نویسنده در مورد رمانش معتقد است: «هر نویسندهای دنیایی دارد که آن را مکتوب میکند. من تجربه نسل اول انقلاب را در کارم آوردم. رنجهایی که زن این نسل تحمل کرده دیگر نسلها نکشیدهاند. در همه این مسائل از تجربیات خودم و اطرافیانم استفاده کردهام. بحث سادهنویسی دغدغهی من بود. احساس میکنم فاصله بین ادبیات جدی و ادبیات عامهپسند خیلی زیاد شده. دوست داشتم کاری انجام دهم که تا حدودی این فاصله را پر کند و بیشتر به خواننده عام نزدیک شوم. سعی کردم حرف خودم را بزنم و به قول مولوی به دنبال رعایت کردن قافیه نباشم. این روزها سادگی بر ادبیات جهان حاکم است و فرمگرایی خواننده را از ادبیات دور میکند. این رمان را نه یک رمان فمینیستی میدانم و نه در بست یک رمان جنگ. به نظرم رمانی است اجتماعی تاریخی در غالب خاطره- رمان و سبکی که به خاطرهنویسی نزدیک است، با محوریت عنصر زن، چرا که در این برهه از تاریخ بار سنگینی بر دوش زنان قرار داشت.»
در بخشی از این رمان می خوانیم:
«آخرین تصویری که توی ذهنم مانده، انگار برج ایفل بود. آره. انگار برج ایفل را دیدم که آرامآرام، دور میشد. اولش انگار زیرش بودم. انگار پایههاش دو طرفِ تنم بود. بعد، دور شد و دور شد و دور شد تا... یکدفعه حس کردم، نه انگار برج ایفل نیست. برج آزادی. انگار برج آزادی روبهروم بود.
انگار توی میدانِ آزادی بودم.
گوشه غربی میدان، همانجا که وقتی از کرج میآمدم، میدویدم تا برسم به اتوبوسهای B.R.T.
همانجا.
چشمم به برج آزادی بود.
و صدا، صدای آن همه جمعیت.
هزار هزارتا، شاید هم بیشتر و یک چیزی که ته گلو و دماغم داشت خفهام میکرد.
چیزی تند، مثل گاز خردل، شاید هم فلفل، چه میدانم. شاید هم هیچ کدامشان. شاید فقط شدتِ آبِ ماشینهای آبپاش بود که به سرعت برق لولهام میکرد و نمیگذاشت نفس بکشم.
چه میدانم شاید هم فقط با فشار جمعیت خورده بودم زمین و مغزم بود که حالا آرامآرام داشت میآمد توی دهانم و راه نفسم را میگرفت.
یواشیواش صدای جمعیت دور میشد.
و دور و دور و دور...
و برج آزادی هم یواشیواش کوچک میشد و کوچک میشد و کوچک میشد.»
6060
نظر شما