به گزارش خبرآنلاین به نقل از روزنامه شرق، احمد غلامی در روزنامه شرق گفتوگوی مفصلی با علیرضا رئیسدانا مدیر انتشارات «نگاه» انجام داده است. بخشهای تاریخی گفتههای او را برگزیدهایم که در ادامه میخوانید:
من سال ۱۳۴۲ وارد شغل کتابفروشی شدم. نصف روز در مطب دکتر کار میکردم و بعدازظهرها در کتابفروشی، شبها هم درس میخواندم، و کتابفروشی همینطور ادامه داشت. زمانی که به کتابفروشی «شرق» رفتم، با کتاب «شور زندگیِ» ونگوگ به کتاب خواندن علاقهمند شدم و شروع به کتاب خواندن کردم. کتابفروشی شرق که من آنجا کار میکردم، ناشر کتابهای تست و گرامر و کمکآموزشی بود. شرط من برای کار کردن در آنجا این بود که باید قفسهای در اختیارم بگذارند که کتابهای علوم انسانی، رمان و شعر بفروشم. طبیعتا یکسری قفسهها را گرفتم و وقتی دیدند فروش خوبی دارم یک سمت مغازه را به من سپردند و بهتدریج از سه قسمت مغازه، دو قسمت در اختیار من بود که کتابهای مورد علاقهام را میفروختم.
... «فصلهای سبز» جنگ یا فصلنامهای بود که مرحوم عبدالعظیم گوهرخواه ناشرش بود و در انتشارات سپهر چاپ میشد، ولی پشت آن عنوان انتشارات سپهر را نمیزدند. آقای گوهرخواه از مبارزین قدیم بود که سال ۱۳۳۲ و قبل از آن چندین بار توسط ساواک به زندان افتاده بود، و مرتب اموال و کتابهایش را مصادره میکردند. ناشر خیلی فرهیختهای بود که کتابهای خوبی چاپ میکرد، اما بعد از انقلاب سرطان گرفت و فوت کرد. امیرپرویز پویان، جمشید نوایی و چند نفر دیگر «فصلهای سبز» را منتشر میکردند؛ دو سه شماره که منتشر شد، به قول معروف شاخکهای ساواک تیز شد و متوقف شد. شماره یک را خوانده بودم، مطالب خوبی داشت و آن را میفروختم. شماره دو نشریه را آقای امیرپرویز پویان و هرمز ریاحی آوردند.
اوستای ما میگفت کسی اینها را نمیخرد، میگفتم امانت میگذارند و هرچه فروختیم پولش را میدهیم و بقیه را پس میدهیم. من از این فصلنامه خیلی میفروختم، خودم چندین مقالهاش را خوانده بودم و فصلنامه خوبی بود. یکی از این مطالب را بعدها بهروز مرباغی در کتابی با عنوان «بازگشت به ناکجاآباد» منتشر کرد. نمایشنامهای بود که اسم الکی روی آن نوشته شده بود، مثل کتاب «چنین کنند بزرگان» که آقای نجف دریابندری به نام ویل کاپی ترجمه کرده بود. اصلا چنین کسی وجود ندارد و خود نجف آن را نوشته است. کتاب طنز و خواندنیای است و اخیراًهم تأیید شد که نجف دریابندری خودش آن را نوشته. کتاب «بازگشت به ناکجاآباد» را هم خود امیرپرویز پویان نوشته بود، ولی به نام ترجمه منتشر شده بود که ما هم میفروختیم. امیرپرویز پویان انسان فعالی بود و به قول معروف ده گام جلوتر از زمانهاش بود، اندیشمند بود و مقالات بسیاری به نام خودش و با نام مستعار در مجلات چاپ میکرد. اینها به شاخه «چریکهای خراسان» معروف بودند که با بچههای تبریز بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و عربهریسی در تهران ادغام شدند و اسم سازمان چریکها را گذاشتند. قبلا سازمان چریکها به این اسم نبود و با ادغام آن گروه و بچههای شمال، عباس مفتاحی و برادرش اسدالله مفتاحی، خانواده سپهریها که چهار نفر از برادرانش در درگیریهای زمان شاه کشته شدند، به وجود آمد. این ماجرای شکلگیری سازمان چریکهای فدایی خلق بود به آن شکلی که امروز میشناسند. تا اینکه سال ۱۳۴۶ بیژن جزنی و برخی دیگر که جزو بنیانگذاران بودند، در حال طرح و برنامهریزی دستگیر شدند.
کتابفروشی شرق که ما آنجا بودیم جنوب خیابان شرق بود، شمال خیابان شرق پاساژی قرار داشت که برج بود؛ اولین پاساژ چندطبقه به شکل برج، ساختمان پلاسکو بود و دومی پاساژ علمی که هنوز هم هست. آنجا بیژن جزنی با هارون یشایایی که نماینده مجلس بود و اخیرا هم خاطراتش چاپ شده، شریک بودند و شرکت تبلیغاتی داشتند و برای جشنها و مراسم فیلمبرداری میکردند. آن زمان بیژن جزنی برای خرید کتاب از ما میآمد، اما من اصلا نمیشناختمش. به او کتاب معرفی میکردم، اما نمیدانستم بیژن جزنی است. بعد از انقلاب که عکسهایش منتشر شد، متوجه شدم که او را دیدم و از ما کتاب میخرید.
دستگیری بیژن جزنی
آقای حسن ضیاظریفی و چوپانزاده و بیژن جزنی با هم دستگیر شدند. جزنی جزو جوانان حزب توده بود و از قبل فعال بود؛ خانواده و داییهایش افراد فرهیختهای بودند و منیر جزنی مترجم بود. خانوادهای بزرگ و اهل مطالعه و اندیشمند داشت. چندین بار در جریانهای حزب توده دستگیر شده و آزاد شده بود، در میتینگها شرکت میکرد و خیلی فعال و متفکر بود. به همین دلیل بعد از شکستهای حزب توده، چند تا جوان نشسته بودند فکر کرده بودند خارج از حزب توده کاری کنند و محفلی تشکیل داده بودند که بعدها لو رفتند و ساواک آنها را دستگیر کرد. تا اینکه در ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ تیرباران شدند و در روزنامهها اعلام شد که نُه نفر از زندانیان در حین جابهجایی به دلیل فرار در درگیریها کشته شدند که دروغ محض بود.
بیژن جزنی در زندان به عباس شهریاری شک کرده بود که از آن طریق لو رفته بودند. آقای پرویز ثابتی هم در کتابش اشاره میکند که عباس شهریاری بیستوچهار ساعت بعد، هنوز دو تا کشیده نخورده بود، به ما قول همکاری داد. شهریاری یک چهره کارگری و فعال در جنبش کارگری در جنوب و مسئله نفت بود، و متأسفانه از آنجا که سران حزب توده و رضا روستا از سران حزب و مسئول کارگران حزب توده، به ایشان خیلی اعتماد کرده بودند، او را به خارج از کشور فرستاده بودند. اما بعد از جریانهایی که با بختیار به وجود میآید، شهریاری دستگیر میشود و به قول معروف کشیدهنخورده همکار ساواک میشود. نمیتوانم مستند اشاره کنم، اما ظاهرا زدن بختیار توسط شاه از طرف عباس شهریاری بوده است. شهریاری به آلمان شرقی رفته و با رادمنش ارتباط نزدیکی برقرار میکند.
ترور عباس شهریاری
بعد از اینکه به ایران برمیگردد، دوباره جریانی را به وجود میآورد و شاخه جوانان حزب و تشکیلات حزب توده را در تهران و شهرستانها تشکیل میدهد و طبیعتا مرتب افراد را لو میداده. تا اینکه بچههای چریکها در اسفند ۱۳۵۳ در میدان کندی (توحید کنونی) او را شناسایی میکنند. یکی از بچههای چریکها عباس شهریاری را موقع تاکسی سوار شدن شناسایی میکند و میگوید این آقای اسلامی است! سوار همان تاکسی میشود و میپرسد این آقا را از کجا سوار میکنی؟ میگوید در میدان کندی، خیابان پرچم. بالاخره ردپایش را میزنند و خانهاش را پیدا میکنند. بعد از آن، حمید اشرف که آن زمان رهبر سازمان بود، برنامهریزی میکند تا او را ترور کنند. سرانجام در ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه صبح روز چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۵۳ ترورش میکنند.
سازمان چریکها اعلامیهای هم منتشر کرد، و در روزنامههای آن زمان نوشتند عباس شهریاری فوت کرد. در جنوب برایش ختم برگزار میکنند و سازمان چریکها در اعلامیهای میگوید که شهریاری مزدور کثیفی بوده است. بهمن روحی آهنگران و سیامک اسدیان مسئول ترور او بودند. سیامک اسدیان در سازمان به نام «اسکندر» معروف بود که سال ۱۳۶۰ در مزارع محمودآباد در قهوهخانهای صبحانه میخورد که یکی از بچههای توده یا اکثریت او را لو میدهند. به کسانی که قرار بود به اسدیان حمله کنند توصیه میشود دنبال دستگیری سیامک نباشند، چون خیلی فرز است. سیامک همرزم و رفیقِ حمید اشرف و چریک فرزی بود. من هم دیده بودمش، بسیار جوان رعنایی بود. به هر حال، به قول معروف آبکشش کرده بودند.
تاسیس انتشارات «نگاه»
در دهه پنجاه با اینکه کتابفروش فعالی بودم، به جایی رسیدم که خودم انتشارات راهاندازی کنم و انتشارات «نگاه» را تأسیس کردم. صبح تا ظهر برای خودم کار میکردم، کتاب چاپ میکردم و ویزیتور بودم، بعدازظهرها ساعت سه به بعد، به قول معروف سرچراغی در کتابفروشی شرق کار میکردم. کتابفروشی آسیا هم نزدیک ما بود که محمد عراقی آنجا کار میکرد. حسن جلالی هم در انتشارات جاویدان کار میکرد. ما سه نفر کتابهای خیلی خوبی میفروختیم؛ کتابهایی را که خودمان قبول داشتیم، مثل «دیدگاهها» یا «یأس فلسفیِ» مصطفی رحیمی. من مقالاتش را خوانده بودم و هایلات کرده بودم. به مشتری معرفی میکردم و ۲۰۰-۳۰۰ نسخه از آن کتابها فروختم. یک چشم حسن جلالی نابینا بود. دکتر نورالدین فرهیخته که انسان بسیار شریفی بود و کتابهای «منشأ انواع» و «دیالکتیک طبیعت» را ترجمه کرده بود، اولین کسی بود که در ایران کامپیوتری و لیزری چشم را معاینه میکرد.
یادم است با موتور رفته بودم کتاب قطور «دیالکتیک طبیعت» را بگیرم، مطبش در کوچهای در میدان ولیعصر بود. بعدازظهر ساعت دو بود، باد شدیدی میآمد، باد زد و تمام ورقهای کتاب را که در پوشهای پشت موتور بود در کوچه ریخت و آن نسخه از بین رفت. سال ۱۳۶۰ پشت کتابها نوشتهام که این کتاب در دست چاپ است. میخواستم این خاطره را بگویم که دکتر نورالدین فرهیخته به حسن جلالی نامهای داده بود که به نظام پزشکی رفت و تأیید کردند اگر به خارج از کشور برود میتواند بیناییاش را به دست بیاورد. قرار شد حسن برای عمل چشم به اسرائیل برود که پزشکیشان پیشرفتهتر بود. حسن جلالی سال ۱۳۵۳ رفت. آن زمان اصولا آدمهایی که میرفتند، دو سه ماه بعد نامه میدادند یا تلفن میکردند، البته نامه بیشتر باب بود. ۴- ۵ ماه گذشت، عید شد، اما از حسن خبری نشد. از خانوادهاش که در شمال زندگی میکردند پرسوجو کردیم که خبری دارند یا نه. کسی خبر نداشت، تا یک سال بعد که فهمیدیم دستگیرش کردهاند. علتش هم عباس شهریاری و بچههای دکتر یزدی دو برادری بودند که در آلمان شرقی پیش رادمنش بودند و گاوصندوق حزب توده در اختیارشان بود و جاسوس ساواک بودند. یعنی به اصطلاح کیفکِش دبیراول حزب توده بودند و همه رفتوآمدهایش را به ساواک گزارش میدادند. عباس شهریاری جزو خائنینی بود که خیلی از بچهها را لو داد و در درگیریها کشته شدند.
شهریاری دو نفر از بچههای چریک را که میخواستند به فلسطین بروند و دوره ببینند، به سلامت رد میکند و اعتماد بچههای چریک را جلب میکند. دفعه بعد که سه نفر از بچهها میخواستند بروند، دستگیر میشوند. امنیهها آنها را به عنوان اینکه شما قاچاق میروید دستگیر میکنند، به آبادان میبرند و بعد به تهران منتقل میکنند. عباس شهریاری اینها را لو داده بود و چریکها هم درنهایت حقش را کف دستش گذاشتند. با تأسف زیاد آقای عباس شهریاری بچههای «آرمان خلق» را که به «گروه فلسطین» معروف شدند، موقع رفتن به فلسطین لو داده بود. بچههای لرستان بودند، شکرالله پاکنژاد که مسئولیت آن گروه را داشت، در زمان شاه چند سال زندان بود و محکوم به اعدام شده بود، بعد یک درجه تخفیف گرفت و ابدی شد. یک دفاعیه بسیار جانانه از مارکسیسم دارد. گروه شکرالله پاکنژاد را هم عباس شهریاری لو داده بود.
دوستی با احمد شاملو
... سال ۱۳۵۸ فضا باز شد. در خیابان فروردین، آپارتمان صد متری از آقای پورجوادی که داییاش آقای مصطفی میرسلیم است اجاره کرده بودم. آقای شاملو، باقر پرهام، سپانلو، باقر مؤمنی، سعید سلطانپور، رحمانینژاد، غلامحسین ساعدی، بهآذین، محمدتقی برومند معروف به «ب. کیوان» و خیلیهای دیگر، در کانون نویسندگان جلسه داشتند. جلسه که تمام میشد، آقای شاملو و ساعدی و سپانلو و برخی دیگر میآمدند به ما سر میزدند. ما یک کارگر داشتیم به نام شاهولی، سال ۱۳۵۴ که آمده بود پیش من کار کند، خودش را احمد بوعلی معرفی کرد و یک نفر گفت شاهولی که همان اسم رویش ماند. قبل از سال ۱۳۶۰ که دستگیر شوم، با من کار میکرد و الان سر از آمریکا درآورده است.
در کانون نویسندگان چای را رسمی در استکان باریک و نعلبکی میآوردند. شاملو که به دفتر ما میآمد میگفت شاهولی یک چای با لیوان بزرگ برای من بیاورید. آن موقع در انتشارات «مازیار» هم، «کتاب جمعه» را درمیآوردند. از همان روزها با آقای شاملو آشنا شدم. البته قبل از آن در انتشارات «نیل» یا در شبهای شعر ایشان را میدیدم. سال ۱۳۷۰ بود که ناشر شدم، قبل از آن شاملو را میشناختم، اما آن زمان دوستی ما نزدیک شد. من یک هفته در میان به کرج میرفتم و ایشان را میآوردم و به خانه آقای ثقفی مهمانی دورهمی میرفتیم.
کتابی درباره شکست آمریکا پانصد هزار نسخه منتشر شد
حزب رستاخیز در سال ۱۳۵۶ روزنامهای به نام «رستاخیز» منتشر میکرد، بعد از «شبهای گوته» تقریبا پیچ سانسور شُل شد و خیلی از کتابها منتشر میشد. باز هم سختگیری بود و تا مهرماه ۱۳۵۷ کتابها باید از اداره نگارش که همان اداره سانسور بود، اجازه میگرفت. فرامرز برزگر مدتی رئیس اداره بود که خوب برخورد میکرد، اما آقای زندی خیلی بد برخورد میکرد، بددهن هم بود. یک روز به من گفت چرا کتابهای گورکی را میآوری و فحش هم داد. مقالات فارسی آخوندزاده را هم میخواستم چاپ کنم که خیلی برخورد بدی کرد. بگذریم. از مهرماه ۱۳۵۷ به بعد کمکم کتابهای جلد سفید درآمد و تیراژها نجومی شد.
کتاب «حماسه مقاومت» اشرف دهقانی حدود سیصد هزار نسخه منتشر شد. یا کتابی به نام «در ویتنام» پانصد هزار نسخه منتشر شد، کتابی که در مورد شکست مفتضحانه آمریکا در ویتنام بود و در مقدمهاش نوشته شده بود ساواک چه شکنجههایی کرده، مثلاً در دهان کسانی مثل برادران رضایی ادرار کردهاند، یکی از آنها به ساواک قول همکاری میدهد و میگوید در حمامی در جنوب شهر قرار تشکیلاتی دارد، اما حمام دو در داشته، از همانجا فرار میکند. بعدها پشت باغشاه در خیابان کمالی در درگیریهایی با ساواک کشته میشود. «در ویتنام» زمانی پانصد هزار نسخه چاپ شد که جمعیت ایران حدود ۳۷ میلیون نفر بود. خاطرهای دیگر درباره گورکی بگویم که موجب انشعاب انتشارات «نگاه» شد. من به کارهای ماکسیم گورکی علاقهمند شده بودم و حتی در انتشارات «نگاه» با شرکایم سر چاپ کتابهای گورکی به مشکل خوردم و جدا شدم. اصغر عبداللهی ده هزار نسخه از کتاب «استادان زندگی» آورده بود که به من داد و تا شب فروختم. سال ۱۳۵۷ بود، یک نسخه را بردم در خانه بخوانم که دیدم صفحات ۸۰ تا ۹۶ ندارد.
کیفم خیلی کور شد. بقیهاش را خواندم و دو قصه را نتوانستم بخوانم. صبح که آمدم دیدم همه کتابها این ۱۶ صفحه را ندارد. اصغر عبداللهی باز آمد و گفت ده هزار نسخه دیگر از این کتاب دارم، میخواهی؟ گفتم کتابها ۱۶ صفحه ندارند. گفت خوانندهها بقیهاش را بخوانند، گفتم نمیخواهم. فردا دوباره زنگ زد که ده هزار نسخه دارم، گفتم آقا کتاب ۱۶ صفحه ندارد. گفت به تو چه که ندارد، تو بفروش. قبول نکردم. خلاصه کتابها را به پرویز باستان داد که چهل هزار نسخه از «استادان زندگی» را چاپ کرد و فروخت. البته الان ما نسخه کامل را منتشر کردهایم. آن موقع مردم وحشتناک کتاب میخریدند و خوره کتاب بودند. انتشارات من دو سال از ۱۳۶۱ بسته بود. سال ۱۳۶۳ که بیرون آمدم و دوباره کتاب چاپ کردم، مردم مرتب دنبال خواندن سفرنامه بودند، سفرنامه ژنرال گاردان و اینجور کتابها را میخواندند. تلاطمات سالهای ۱۳۶۰ و درگیریهای گروه سیاسی با حکومت فروکش کرده بود و مردم دنبال خواندن تاریخ و سفرنامه بودند.
میخواستند ببینند دویست سال پیش ژنرال گاردان که به ایران آمده و سفرنامه نوشته چه اوضاعی بوده. ژنرال مأموریت داشت ارتش ایران را مدرن کند. من کتابش را چاپ کردم و ابراهیم حقیقی طرح زیبایی روی جلد کار کرده؛ ژنرالی با تفنگ ایستاده و پشت سرش حرمسرای فتحعلیشاه است. یا سفرنامه شاردن در دوره صفویه که وقتی میخوانیم میفهمیم علت جنگها و پیروزیهای شاه عباس چه بوده است. شاه عباس متوجه میشود علت شکست ایران در جنگ چالدران این بوده که توپ نداشتند. بنابراین برادران شرلی به ایران میآیند و ایران را به سلاح سنگین مجهز میکنند که شاه عباس نهتنها سرزمینها را پس گرفت، بلکه فتوحات دیگری هم کرد.
۲۵۹
نظر شما