به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، آماده شده بودم که به نماز جمعه بروم. مثل همیشه لباسهای اتو کشیده خودم را پوشیدم. پیراهن آبی و شلوار سرمهای ست کردم. خود را در آینه دیدم مثل همیشه از ظاهرم راضی، از پلهها پایین آمدم.
بنابر روایت حوزه، حیاط مدرسه علمیه معصومیه، آن هم فصل بهار، شادابی درختان و باغچههای سرسبز آدم را سرحال میآورد. به سه بارگاه شهدای گمنام که در راه درب اصلی حیاط مدرسه واقع شده است، رسیدم و دست بر سینه سلامی خدمتشان عرض کردم. آقای نگهبان هم که همان نزدیکیها قرار داشت، به ایشان سلامی کردم و از مدرسه خارج شدم.
تقریباً از درب مدرسه معصومیه تا مصلی قدس حدود سه، چهار دقیقه پیاده راه است. قدمزنان در پیادهرو داشتم راه میرفتم، در حالی که چشمانم نظارهگر افرادی مثل خودم بود که داشتند همین مسیر را طی میکردند؛ قلبهای بیقراری که قرارشان را برای عبادت دستهجمعی در نماز جمعه گذاشتهاند. کمی که رفتم، یادم آمد قسمتی از فراز قرائت قرآن مصطفیاسماعیل را گوش دهم و صوت قرائت را گذاشتم و گوشی را در جیب پیراهنم، تا قرائت را به خوبی بشنوم.
از یکی از دربهای مصلی وارد نمازجمعه شدم. اوایل خطبه دوم بود. جایی را برای نشستن انتخاب کردم که بتوانم خطیب جمعه را از دور ببینم. به قولی هم صدا و هم تصویر را با هم داشته باشم.
لحظاتی کوتاه گذشت، دیدم یک شخص محاسن سپیدی که دو عصا در دست داشت، کنارم ایستاد و عصاهایش را روی زمین گذاشت. کنارم نشست.کمی توجه که به ایشان کردم، متوجه شدم که یک پا ندارند، از ران به پایین و به همین خاطر عصا دارند. در همین فکرها بودم که دیدم دست در جیب بردند و دو شکلات بیرون آوردند و به پسر کوچکی که در صف جلو نشسته بود، دادند و گفتند:«دومی هم برای آن برادر کوچکت که آن طرف نشسته است.»
بعد دست به من دادند و با هم سلام و علیک کردیم و با شخص آن طرف هم دست دادند و سلام علیک کردند.
زودتر سلام کردن نعمت بسیار بزرگی است که هر کسی این توان را ندارد که ابتدا او به دیگران سلام کند.
کنجکاوانه صورتم را نزدیک بردم و پرسیدم:«ببخشید حاج آقا، شما جانبازید؟»
با چشمانش لبخند زد و در جوابم گفت:«مردم میگن.»
تبسمی کردم و گفتم: «خب، مردم راست میگن؟»
گفتند: «من برای شهادت رفته بودم، نه جانبازی، اما خدا مرا نخرید.»
گفتم: «خدا به شما سلامتی دهد؛ انشاءالله با هم دیگه شهید بشیم.» خندیدند و گفتند: «انشاءالله.»
گفتم: «شما دعا کنید که این اتفاق بیفتد و یک شکلات هم لطفاً به من بدهید، بلکه شکلات شهادتم باشد.» باز خندیدند، دست در جیب بردند و شکلاتی به من دادند و گفتند: «تقدیم به شما.» من هم از او گرفتم و تشکر کردم.
تمام حواسم به ایشان بود. تسبیح در دست داشتند، ذکر میگفتند و گوش به خطبههای نماز میدادند.
من هم در این فکر بودم که بهخاطر این آقا و افرادی مثل ایشان است که من به راحتی و در کمال آرامش مشغول تحصیل در شهر مقدس قم هستم و میتوانم با پاهایم برای کسب علم به هر کجا که میخواهم بروم...
خطبه دوم که تمام شد، نماز میخواست شروع شود. من بلند شدم و در دلم گفتم: «ایشان نشسته نماز خواهند خواند.» اما دیدم که ایشان دو عصا را در دست گرفتند و در کمال تعجب ایستادند و نماز را ایستاده اقامه کردند. برای رکوع روی عصا خم میشدند و برای سجده هم عصاها را روی زمین میگذاشتند و به سجده میرفتند. واقعاً چه میتوانم از این نماز با صفا بگویم یا بنویسم جز سکوت و آموختن از ایشان.
نماز جمعه و نماز عصر تمام شد. برای خداحافظی با ایشان دست دادم و گفتم: «حاجی جان! در این زمان کوتاه که خدا توفیق داد و در کنار شما نشسته بودم،خیلی از شما آموختم.»در ادامه از ایشان پرسیدم: «فامیل شریفتون چی هست؟» پاسخ دادند: «کوچیک شما محمودی.» گفتم: «بزرگوارید و خدا شما را حفظ کند. اگر اجازه بدهید یک عکس یادگاری با شما داشته باشم.» با لبخند گفتند:«باعث توفیقه.» یک عکسیادگاری با ایشان گرفتم و خداحافظی کردم.
تقریباً چند قدم آن طرفتر رفیقم آقا کمیل جهانی نشسته بود و قرار گذاشته بودیم که پس از نماز جمعه دروس را با هم مباحثه و مروری داشته باشیم. بعد از سلام و حال و احوال پرسی که داشتیم، نگاهم را برگرداندم به سمت جانباز عزیز، ببینم رفتهاند یا نه! در کمال تعجب دیدم که در زمانی که نماز جمعه تمام شده و مردم هم دارند میروند، ایشان با دو عصا و با آن آرامشی که در صورتشان مشخص بود، ایستادهاند و دارند نماز میخوانند.
فوری تلفنم را بیرون درآوردم و از لحظاتی نماز ایشان شروع به فیلم گرفتن کردم. به رفیقم کمیل گفتم: «کمیل جان، بیا شروع مباحثه را با لحظاتی نگاه کردن به نماز عاشقانه این جانباز رو سپید آغاز کنیم.» نمازی که در ظاهر چقدر مشقت و سختی دارد، ولی در باطن چه عشق و معرفتی در آن پنهان است!
علی رستگار فارسی
نظر شما