به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، سمیه رحمتی، خواهر شهید مالک رحمتی به مناسبت اولین سالگرد شهدای جمهور در بخشی از گفت و گوی خود با خبرگزاری خبرآنلاین، به بیان نکاتی درباره ماجرای آشنایی بردارش با ابراهیم رئیسی و استاندار شدن او پرداخته است. در ادامه بخشی از این گفت و گو را می خوانید؛
* از روز حادثه بگویید. چطور خبر را متوجه شدید و چه کسی این خبر را به پدر و مادر و همسر آقای رحمتی داد؟
مالک دو روز قبل از این که به ورزقان برود، برای بازدید و سفر استانی به بناب رسیده بود. ما هم مراغه هستیم و از ساعت ۱ و نیم که بازدید تمام شد، آمدند که پدر و مادر را ببینند. همیشه بدون محافظ میآمد. شب خوابیدند که صبح روز بعد میخواست برود. به ما گفت که یکشنبه آقای رئیسی قرار است بیاید و از من خواست که پیش او بروم. یکشنبه گفت که من تنها مانده ام... در عرض هشت ماه که مالک از آستان به خصوصی سازی آمد، خانه خود را از مشهد به تهران آورده بودند و اسباب کشی تمام نشده بود که حکم استانداری خورد.
گفتم بستهها را باز نکنند که به تبریز بروند. ولی به خاطر مدارس بچهها منتظر بودند که خردادماه شود. مالک که به بناب آمده بود، از آن جا پیش ما آمد و گفت من دست تنها هستم. گفتم ان شاء الله یکشنبه میآیم. گفت یکشنبه قرار است آقای رئیسی بیاید. ولی تبریز نمیآیند و بعد از افتتاح سد، از همان جا به تهران بر خواهند گشت. از من خواست که زودتر بیایم و ما به سختی از هم جدا شدیم. (با بغض)
دقیقا ساعت ۱ و نیم ظهر روز ۲۸ اردیبهشت بود که ما از هم جدا شدیم و از پدر و مادر و خانواده خداحافظی کردند، خداحافظی آخر بود. روز حادثه هم یکشنبه بود. مالک روی پدر و مادر خیلی حساس بود. هر شب یک بار زنگ میزد و پدر و مادر را میدید. پدرم گوش هایش سنگین است. وقتی مالک زنگ میزد چهره به چهره هم را میدیدند چون پدرم نمیتواند تلفنی صحبت کند. شب قبل از حادثه، بار آخر ساعت حوالی ۱ و نیم نیمه شب بود و چراغها را خاموش کردم. در فکر بودم که چرا امشب مالک زنگ نزد. پیش خود گفتم که شاید چون آقای رئیسی میآید، سرشان شلوغ است. چراغ را که خاموش کردم که بخوابم و دیدم تلفن زنگ میخورد. چراغ را فوری روشن کردم تا نفهمد خوابیده بودم و ناراحت نشود. گفت: «اگر کمی دیرتر بر میداشتی تلفن را قطع میکردم و الآن کارم تمام شده است.» کمی قربان صدقه او رفتم که چرا تا به الآن کار کردی و صبح زود میخواهی بیدار شوی، مالک گفت؛ «میخواهم پدر و مادر را ببینم. اگر خوابیده اند بیدارشان نکن. بی سر و صدا برو. اگر خوابیده اند، یکی از چراغهای آشپزخانه را روشن کن تا چند ثانیه آنها را ببینم. دلم برایشان تنگ شده است.» من و پدر و مادر در یک ساختمان زندگی میکنیم. آنها طبقه پایین هستند.
میگفتم که من بوی مالک را میشناسم، بگذارید من به کوهها بروم
چراغ ورودی را روشن گذاشتم و تصویر را گرفتم تا مادر را ببیند. دیدم مالک چشم هایش را پاک میکند. متوجه شدم که دارد گریه میکند. در دیدار آخر دیدم که نمیتواند صحبت کند. به من اشاره کرد که بیدارشان نکنم. از پیش مادر آمدم بیرون که گفت: «فردا صحبت میکنیم. کاری نداری؟» خداحافظی کردیم.
حدود ساعت یک ربع به ۲ ظهر روز بعد بود که دیدم مادرم سراسیمه بالا آمد. گفت که برادرت زنگ زده است و میگوید بالگرد آقای رئیسی گم شده است. ولی مالک در آن بالگرد نیست و نگران نباشید. به مادر گفتم راست میگوید. قرار بود آقای رئیسی برگردد. مادرم بی تابی می کرد، تلویزیون را روشن کردم و دیدم نوشته است که در مسیر بازگشت... وقتی این را دیدم دلم ریخت ولی به مادر گفتم نگران نباش، ان شاء الله چیزی نشده است. مالک گفت که آقای رئیسی به تهران بر میگردد و من به تبریز میروم. وقتی میگویند در مسیر بازگشت، یعنی آنها جدا از هم هستند.
بلافاصله تلفن را برداشتیم و به مالک و راننده او زنگ زدیم. جواب ندادند. وقتی راننده مالک جواب نداد، به مادر گفتم که نگران نباش و الآن پیدایش میشود. ولی خودم دل آشوبی شدیدی داشتم. به همسرم زنگ زدم و از او خواستم که ما را به تبریز یا ورزقان ببرد تا ببینیم چه خبر است. گفتند صبور باشیم. بالاخره آمدند و بدون آنکه لباسی تعویض کنیم راهی شدیم و به ورزقان که رسیدیم، شرایط سختی بود که نمیدانم چطور بگویم و از کجا بگویم.
هر از گاهی خبری میآمد و می گفتند که بالگرد را پیدا نمیکنند ما هر کاری کردیم که ما را هم ببرید تا به دنبالشان بگردیم، قبول نکردند. من خیلی بی تابی میکردم. مدام میگفتم که من بوی مالک را میشناسم، بگذارید من به کوهها بروم، مالک را بو میکنم و حتما پیدایش میکنم.(گریه)
تنها کسانی که سالم بودند مالک بود و آقای آل هاشم
ما خانواده او بودیم و به ما اجازه نمیدادند به محل حادثه برویم. مادر حالش خیلی بد بود و آمدند که به او سرم تزریق کنند، دیدم که پرستاران و دکتر به هم دیگر میگویند که خدا به داد خانوادهشان برسد، در آن جا سالم هم باشند حیوانات درنده در آنجا زیاد است. من نمیدانستم که باید چگونه بقیه را آرام کنم و امیدوار بودم. هربار که قرآن را باز می کردم سوره نور می آمد و دلم روشن میشد که سالم هستند. همسرم میگفت غصه نخور مالک زرنگ است الآن آتش روشن کرده و همه را دور خودش جمع کرده است. مطمئن باش سالم هستند، روز سختی بوده است. تلفن آقای آل هاشم انگار نمیگذاشت هیچ کدام باور کنیم که فرود سخت یعنی چه، سقوط یعنی چه. میگفتیم آقای آل هاشم صحبت کرده مدام میگفتیم حتما اتفاقی افتاده است و زخمی هستند. نمیخواستیم باور کنیم.
تا این که گفتند برگردیم تبریز و نگذاشتند من به ورزقان بروم. برادرها آمدند گفتند حضور شما باعث میشود که نتوانیم این جا را بگردیم. مدام فکر ما پیش شما است. در هر شرایطی باشد، آنان را با پرواز به تبریز میآورند و همسرش هم به تبریز آمده و تنها است. در مسیر به تبریز یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت که باران خیلی شدید است. به حاج خانم بگو که برود و زیر باران دعا کند.(گریه) مادرم زیر باران شدید رفت و گفت خانم حضرت زهرا(س) پسرم را سالم از تو میخواهم. تنها کسانی که سالم بودند مالک بود و آقای آل هاشم. تنها کمی گوشش زخمی شده بود و سوختگی نداشتند. حتی کسی که آنان را پیدا کرده بود گفت که بالا سر پیکرها که رسیده بود، تصور میکرد که مالک سکته کرده و هرچه او را صدا کرده بود پاسخی نداده بود. ساعت ۵ اینطورها بود که به استانداری پیش همسرش رسیدیم. تلویزیون روشن بود و صلوات خاصه امام رضا(ع) را پخش میکرد.
به اتاق مالک که رفتم سجادهاش پهن بود، تسبیح و انگشتر او را دستم کردم و گفتم که خدایا من گناه کارم اما مالک را از تو میخواهم، بنده خوب تو بود، مالک میخواست برای تولد امام رضا(ع) به ما عیدی بدهد، اما گویا عهد دیگری بسته بود و شهید شد.
* همسر ایشان هم از طریق اخبار متوجه حادثه شده بودند؟
اطلاعی ندارم، ایشان تهران زندگی میکنند اما هیچ وقت به خاطر ناراحتیشان نمیتوانیم بپرسیم. داغ مالک هیچ وقت سرد نمیشود. آن شب هیچ وقت برای ما صبح نشد و فکر میکنم هیچ وقت هم صبح نشود. این شب آنقدر طولانی است که بعد از یکسال سحر نشده است.
27215