پدرم مجبور بود مرا طوری تربیت کند که یک جلاد واقعی باشم!

معمولا شاگرد میرغضب‌ها پس از چند سال که کار می‌کردند در اوایل مامور می‌شدند فقط گوش و بینی و دست مجرمین را قطع کنند و به‌تدریج همین که لیاقت خود را به ثبوت رساندند و تخصص یافتند تازه نوبت سر بریدن به آن‌ها می‌رسید.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در تاریخ معاصر ایران، نام برخی مشاغل و افراد با هاله‌ای از هراس و ابهام همراه بوده است؛ یکی از این چهره‌ها، علی میرغضب، آخرین بازمانده‌ میراث شغلی جلادی در تهران است؛ مردی که وقتی خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در تابستان ۱۳۳۶ با او مواجه شد، نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت و در کوچه‌پس‌کوچه‌های مولوی دستفروشی می‌کرد..

در گذار از سلطنت مظفرالدین‌شاه به پایان عصر قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان یک مأمور حکومتی، شاهد بسیاری از رخدادها و ماجراهای حیرت‌انگیز و گاه بی‌رحمانه‌ای بوده که کمتر کسی جسارت روایت بی‌پرده‌ آن را دارد.

او، برخلاف عواطف عمومی نسبت به شغل خویش، صراحتا از تجربه‌ها و اتفاقات سهمگینی که طی سال‌ها فعالیت به چشم دیده، سخن می‌گوید؛ واقعیت‌هایی از سازوکار انتخاب و تربیت میرغضب، مناسبات قدرت، ترس و واکنش‌های محکومین، و نگاه جامعه‌ای که همیشه میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بود.

آن‌چه پیش رو دارید بخشی از خاطرات و روایت‌های صریح اوست، که از زبان خودش طی چند قسمت در مجله «اطلاعات هفتگی» سال ۱۳۳۶ منتشر شد. در ادامه قسمت دوم این روایت را به نقل از مجله یادشده به تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۳۶ (قسمت یکم را از این‌جا بخوانید) می‌خوانید:

پدرم مجبور بود مرا طوری تربیت کند که یک جلاد واقعی باشم، زیرا اگر من این شغل را قبول نمی‌کردم حکومت از او غرامت می‌خواست و ادعا می‌کرد این پسر از روزی که به دنیا آمده طبق رضایت خودت به شغل میرغضبی انتخاب و استخدام شده است، در این مدت نیز حقوق او را مرتب پرداخته‌ایم و باید ضرر حکومت جبران شود و تمام حقوق و جرایم متعلقه را بپردازی. با این ترتیب ملاحظه می‌فرمایید که امکان نداشت از این شغل چشم بپوشم و درحقیقت من از شکم مادر میرغضب به دنیا آمدم و مامور شدم جلادی کنم!

۱۰-۱۲ سال بیشتر نداشتم که ناظر اعدام و شکنجه چند تن از دزدان و جنایتکاران شده بودم. وقتی که یکی از میرغضب‌های مبتدی گوش مجرمی را برای عبرت سایرین می‌برید می‌دیدم شخص گوش‌بریده از فرط درد و رنج فریاد می‌کشد و به زمین و زمان فحش و ناسزا می‌گوید ولی میرغضب مبتدی و تازه‌کار گوش دیگرش را هم بریده کف دستش می‌گذاشت. این‌که گفتم میرغضب مبتدی و تازه‌کار؛ معمولا شاگرد میرغضب‌ها پس از چند سال که کار می‌کردند در اوایل مامور می‌شدند فقط گوش و بینی و دست مجرمین را قطع کنند و به‌تدریج همین که لیاقت خود را به ثبوت رساندند و تخصص یافتند تازه نوبت سر بریدن به آن‌ها می‌رسید.

من در چنین محیطی بزرگ شدم؛ در محیطی که هر چند روز ناظر کشتن جنایتکاران می‌شدم. ۱۳ سال بیشتر نداشتم که روزی با بچه‌های محله «عرب‌ها» که در آن زمان ما هم ساکن آن‌جا بودیم بازی می‌کردم، همان‌طور که قبلا توضیح داده‌ام اکثر بچه‌های محله حتی پسران ۱۶-۱۵ ساله نیز از من حساب می‌بردند و می‌گفتند تو «علی میرغضب» هستی و پدرت آدم می‌کشد.

آن روز من بچه‌ها را دور خود جمع کرده گفتم: «بیایید با هم میرغضب بازی کنیم.» بچه‌ها قبول کردند و البته مرا به عنوان جلاد انتخاب نمودند و یک پسر لاغرمردنی هم به جای محکوم انتخاب شد. سایر بچه‌ها نیز مامور حکومت و تماشاچی شدند.

خوب به خاطر دارم که مثل یک جلاد واقعی کت او را از پشت بسته بودم و اتفاقا چون بعدازظهر یکی از روزهای گرم تابستان بود هیچ عابری هم در کوچه دیده نمی‌شد. پسرک محکوم می‌خندید و من به روی او داد می‌زدم: «پسر! نخند. یا گریه کرده از خداوند طلب بخشش نما و یا اصلا سکوت اختیار کن و چشمانت را ببند.» ولی او مرتب می‌خندید و مرا مسخره کرده می‌گفت: «آهای بچه‌ها ریخت میرغضب را تماشا کنید!»

پدرم مجبور بود مرا طوری تربیت کند که یک جلاد واقعی باشم!

من که عصبانی شده بودم، گفتم: «بچه‌ها شروع کنید و کلک این محکوم خیره‌سر را بکنیم.» بعد چاقوی کوچکی را که در جیب داشتم درآوردم و مثل پدرم که دو انگشت خود را در دو سوراخ بینی محکوم فرو برده سر او را به عقب می‌کشید و سینه‌اش را جلو می‌داد رفتار کردم و در همین لحظه ناگهان میدان اعدام و منظره سر بریدن محکومین در نظرم مجسم شده و پرده سیاهی جلوی چشمانم را گرفت و این خیال به قدری در من قوت گرفت که تصور نمودم جلاد واقعی هستم و چاقور را به گردن پسر گذاشتم فشار مختصری وارد آوردم. پسرک فریاد کشید و تمام بچه‌ها از ترس و وحشت پا به فرار گذاشتند و در همین لحظه که می‌خواستم بر فشار چاقو افزوده سر او را ببرم دفعتا یک دست قوی از پشت سر دست کوچک مرا گرفت و با یک تکان شدید چاقو را از دست من ربود. سر برگرداندم و چهره خشن پدرم را دیدم که با خشم و غضب به صورت من می‌نگریست. نگاه او به حدی رعب‌آور بود که بی‌اختیار بر خود لرزیدم.

پدرم سیلی محکمی بر بناگوشم نواخت و بی‌درنگ دست‌های پسرک را آزاد کرد. لبه کند چاقوی کوچک من زخم بسیار مختصری در گردن او ایجاد کرده و چند قطره خون به شکل شیاری از گردنش جاری شده بود. پدرم او را به خانه آورد و جای زخم را که مثل خراش تیغی بود مرهم گذاشت. این واقعه سر و صدای عجیبی در محله عرب‌ها برپا کرد. اکثر پدران و مادران به بچه‌های خود توصیه و تاکید نمودند که دیگر مرا در بازی‌های خود شرکت ندهند.

پدرم مرا نصیحت کرد و گفت: «همان‌طور که برایت توضیح داده‌ام ما محکومین را به علت این‌که آدم کشته‌اند و حکومت آن‌ها را مجرم تشخیص داده و مستوجب مرگ دیده است می‌کشیم و الا قرار نیست هرکس که به دست‌مان افتاد سرش را ببریم.»

خلاصه آن‌قدر برایم حرف زد، و نصیحت نمود و تلقین کرد که بالاخره در آن سن و سال چیزهایی دستگیرم شد و به منظور او پی بردم.

هنوز دو روز از آن واقعه سپری نشده بود که پدرم مرا همراه خود به قهوه‌خانه‌ای که آن زمان در کنار سنگلج بود برد، اکثر جلادان و شاگردان آن‌ها و حتی «باشی»‌ها نیز به این قهوه‌خانه می‌آمدند. در آن موقع به رئیس و سردسته جلادان «باشی» می‌گفتند و البته سردسته جلادان یعنی «باشی»ها ازجمله میرغضب‌هایی انتخاب می‌شدند که در حرفه و شغل خود سابقه ممتدی داشته و به اصطلاح متخصص شده بودند و بعدها پدر من نیز به این سمت رسید یعنی باشی شد. توضیح این‌ نکته را هم ضروری می‌دانم که شما تصور نفرمایید قهوه‌خانه‌ای که پاتوق جلادان بود کار نمی‌کرد زیرا قطع نظر از جلادان و شاگردان آن‌ها، عده زیادی از اقوام و آشنایان و رفقای محکومین به اعدام به آن‌جا آمده از جلادی که قرار بود فلان محکوم را سر ببرد تقاضا می‌کردند لااقل طوری این کار را انجام دهد که محکوم درد و رنج نکشد و روی این اصل قهوه‌خانه مزبور کاروبارش خوب بود.

به هر حال آن روز که همراه پدرم به قهوه‌خانه رفتم دیدم عده‌ای از جلادان معروف و من‌جمله باشی در آن‌جا نشسته‌اند. باشی مشغول قلیان کشیدن بود. آن‌ها به مجرد این‌که من و پدرم را دیدند از جای خود برخاستند و باشی با صدایی که تا مغز استخوان نفوذ و رسوخ داشت و شخص را می‌ترساند، گفت: «علی؟» به صورت او نگریستم و ترسیدم، چهره او بسیار مخوف بود و چشمانش مثل دو کاسه خون دیده می‌شد. دوباره تکرار کرد: «علی؟!»

این بار به صورت پدرم نگریستم. او نیز اخم‌هایش را درهم کشیده بود. سایر جلادان هم با خشم و غیظ به من می‌نگریستند. در میان یک مشت جلاد ایستاده بودم و نمی‌دانستم منظور آن‌ها چیست. هیولای ترس چنگال خود را در قلبم فرو برده به‌شدت می‌فشرد و با این وصف چون پدرم آن‌جا بود سعی می‌کردم توجه او را جلب کنم و چشمان خود را به دیدگان او دوخته بودم؛ اما پدرم مثل مجسمه بی‌روحی ایستاده و از جایش تکان نمی‌خورد. نمی‌توانستم فکر کنم گناه من چیست و چرا این‌طور زل‌زل به من نگاه می‌کنند.

باشی دستی به سبیل‌های چخماقی خود کشید و رو به پدرم کرده گفت: «مشدی کریم شنیدم علی دو روز قبل هنگام بازی می‌خواست سر یکی از بچه‌ها را ببرد. اگر من‌بعد چنین کاری کرد او را پیش من بیاور خودم با این خنجر سرش را از تن جدا خواهم کرد.» بعد خنجرش را درآورده به طرف من آمد. هرچند بسیار ترسیدم ولی گریه و زاری نکردم و در این وقت دیدم همه میرغضب‌ها و حتی پدرم می‌خندند. باشی گفت: «مشدی کریم! پسر جسور و بی‌پروایی داری، مواظب باش که خوب تربیتش کنی. فکر می‌کنم باشی شود.»

آن روز از این سخنان و از این حادثه چیزی نفهمیدم ولی بعدها پی بردم که پدرم با باشی و سایر جلادان تبانی کرده به منظور این‌که از جرأت و جسارت من باخبر شوند و در ضمن تهدیدم نمایند که بعد از آن ماجرای میرغضب بازی تجدید نشود، به این کار دست زده‌اند. برای آن روز جلادان از این‌جا و آن‌جا صحبت کردند و بالاخره باشی به پدرم گفت که «هفته آینده یک نفر راهزن که چند نفر زن و بچه کشته به قصاص خواهد رسید و نوبت شماست.»

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2093431

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =