در اردوگاه تکریت تیم ملی فوتبال تشکیل دادیم/ برد ۶ بر ۲ ما بر عراق به شکنجه ختم شد

برنامه‌ام لیگ برتر داشت، دسته یک، دو، سه و چهار که این آخری مخصوص پیرمردها بود؛ ولی خراب شدن توپ کارها را هم خراب می‌کرد.‌

فاطمه غفاری: لقبش در اسارت بعثی‌ها و در اردوگاه «یاسین سِجِن» بود، یعنی «یاسین زندانی». جوانی‌اش و سر نترس و عاطفه ذاتی‌اش، در بین نگهبان‌های اردوگاهی که با انسانیت و مهربانی مناسبات چندانی نداشتند، راهش را مدام به کانکس آهنی گوشه اردوگاه می‌انداخت که مخصوص زندانی و شکنجه کردن اسرا بود و در تابستان داغ بود و در زمستان یخ. ولی سجن یا همان زندان رفتن‌های مدام «یاسین» هم مانع از این نمی‌شد که او از شور و نشاط و جوانی‌اش استفاده نکند.

امیر سرتیپ دوم حسین یاسینی، «رئیس دفتر ارتباطات مردمی فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی» است. در زمان جنگ، با ۲۷ سال سن و درجه سروانی جانشین فرمانده گردان در لشکر ۸۸ زرهی بوده و در آخرین روزهای جنگ در سوم مرداد ۶۷، هنگام یورش همه‌جانبه ارتش عراق به مام میهن، بعد از یک نبرد سخت در منطقه سومار، به اسارت عراقی‌ها درمی‌آید. او را درنهایت به اردوگاه تکریت می‌فرستند که محل نگهداری آخرین گروه از افسران اسیر ایرانی بوده و همان شرایط دردناک و غیرانسانی سایر اردوگاه‌های اسرا را دارد. اما شور و اراده جوانی «حسین یاسینی» بر تمام موانع و مشکلات اردوگاه غلبه می‌کند و او علاقه‌مندی‌اش را به زمین خاکی اردوگاه می‌آورد؛ فوتبال، آن هم در اسارت بعثی‌ها که داستانی خواندنی‌ است:

توی اردوگاه تکریت، ۴۰۰ افسر ایرانی اسیر بودیم که در آخرین روزهای جنگ اسیر شده بودیم. بین ما همه نوع سطح سنی‌ای وجود داشت؛ از ما افسران زیر سی سال، که عراقی‌ها بهمان «الشباب» یعنی جوانان می‌گفتند، بگیر تا افسران بالای پنجاه سال.‌ افسران کهنه‌کاری که همواره در چشم ما مظهر صلابت و قدرت و مدیریت بودند. ولی چند وقتی بود که این فرماندهان اسیر، آن صلابت و قدرتمندی همیشگی را نداشتند. انگار روحیه‌شان تضعیف شده بود. گوشه‌گیر و ساکت شده بودند و افسرده به نظر می‌آمدند. عجیب هم نبود. برنامه عراقی‌ها بنا به اعلام صریح خودشان، این بود که فقط جسم ما افسران اسیر را زنده نگه دارند تا در مذاکرات آتش‌بس و هنگام تبادل اسرا دست‌شان پر باشد.‌ از طرفی ما را مفقودالاثر نگاه داشته بودند و هیچ‌کس چه صلیب‌سرخ جهانی و چه مقامات ایران، از وجود ما در اردوگاه‌های عراق خبری نداشت.‌ یعنی مرگ و زندگی‌مان در آن اردوگاه وسط بیابان فرقی نداشت و اگر می‌مردیم خانواده‌های‌مان هرگز نمی‌فهمیدند که ما کجا و در چه شرایطی آخرین نفس را کشیده‌ایم. خبرها و تبلیغات مداوم عراقی‌ها مبنی بر این‌که ایران حاضر به تبادل نیست هم اوضاع را بدتر کرده بود. این وضع هولناک و کشنده بود. اگر عراق با ایران به توافق نمی‌رسید چه؟ افسردگی در چنین شرایطی عجیب نبود. ولی باید فکری برای شکستن این افسردگی می‌کردیم.

درخواست کردم در اردوگاه ورزش راه بیندازیم

قبل از اسارت وقتی در ایران بودم، افسر ورزشی لشکرمان محسوب می‌شدم و در مدیریت ستاد ورزش لشکر فعالیت می‌کردم.‌ زمان جنگ بود، ولی سعی می‌کردم انواع مسابقات فوتبال و والیبال و دو میدانی را راه‌اندازی کنم تا نیروها روحیه بگیرند و فشار و صدمات جنگ کمتر اذیت‌شان کند. جایزه‌های‌مان هم مرخصی بود؛ نفر اول ده روز مرخصی، نفر دوم پنج روز و نفر سوم سه روز!

حالا که در اسارت بودیم، آن روزها یادم می‌آمد و این‌که ورزش و مسابقات چه تأثیر خوبی روی حال و هوای نیروها داشت. چرا حالا در اسارت تأثیر نداشته باشد؟ تصمیم گرفتم و توکل به خدا کردم و رفتم سراغ فرمانده اردوگاه که قبل از انقلاب در ایران مدتی زندگی کرده بود و نسبت به بقیه عراقی‌ها با ایرانی‌ها رفتار بهتری داشت.

رفتم و درخواستم را مطرح کردم؛ این‌که در اردوگاه ورزش راه بیندازیم. گفت: «مثلا چی؟» گفتم: «فوتبال» اولش گفت: «الریاضه ممنوع (ورزش ممنوع است)». اصرار کردم و گفتم: «این کار برای بالا بردن سطح نظم اردوگاه مفید است و اسرا روحیه و نشاط پیدا می‌کنند.» حواسم بود که از قدرت و نیرو گرفتن حرفی نزنم که شر درست می‌شد. مثل این‌که این حرفم اثر کرد. پرسید: «توپ دارید؟» گفتم: «نه. شما باید بهمان بدهید.» باز از دادن توپ امتناع کرد و من دست از پا درازتر بیرون آمدم.

ولی تسلیم نشدم. توپ نداشتیم، ولی این کار را هر طور بود باید راه می‌انداختم. رفتم سراغ خلبان‌های قدیمی. این‌ها این‌قدر در اسارت بودند که لباس‌های‌شان کهنه و مندرس شده بود و ما آن اوایل به وصله‌های رنگارنگی که روی لباس‌شان می‌زدند می‌خندیدیم. آن‌ها هم می‌گفتند: «دو روز صبر کن، لباس‌های خودت هم مثل ما می‌شود.»

رفتم سراغ آن‌ها و لباس‌های کهنه‌شان را گرفتم. این پارچه کهنه‌ها را آوردیم و با کمک بچه‌ها در هم پیچیدیم و با جوالدوزی که از تکه‌های سیم‌خاردار درست کردیم و نخی که از حوله‌های‌مان کشیدیم، دوختیم و یک توپ پارچه‌ای درست کردیم.

بالاخره فوتبال را راه انداختیم.‌ عجیب بود، ولی عراقی‌ها ممانعتی هم نکردند. این توپ پارچه‌ای را می‌انداختیم وسط و سر و صدا و شوت زدن و پاس دادن. ولی توپ‌مان با هر چند لگدی که می‌خورد دل و روده‌اش بیرون می‌ریخت و بازی‌مان قطع می‌شد و مجبور می‌شدیم از نو درستش کنیم.

کم‌کم با همان توپ پارچه‌ای یک سری مسابقه بین اسرا راه انداختم. فکر می‌کردم که اگر توپ و لوازم داشتم، فدراسیون فوتبال راه می‌انداختم.‌ این بود تا سر یکی از این فوتبال‌های پارچه‌ای، «ژنرال نظر» که به اردوگاه آمده بود، راهش به بازی ما افتاد. خودش خیلی خوش‌لباس و خوش‌هیکل بود و همیشه چند نظامی عراقی دورش بودند. ایستاد و بازی ما را تماشا کرد و کمی هم مسخره‌مان کرد. در همین گیر و دار یکی از بچه‌ها پایش را بالا آورد و با یک نیمچه فریاد توپ را شوت کرد که مستقیم به سینه ژنرال خورد!

دلم ریخت پایین. بازی را رها کردم و به سمت ژنرال دویدم تا قضیه را جمع کنم. ژنرال گفت: «مسئول کره‌القدم؟ (مسئول فوتبال کیست؟) رفتم جلو و احترام گذاشتم و خودم را معرفی کردم. گفت: «این چه بازی است؟» گفتم: «فوتبال بازی می‌کنیم.» پرسید: «چرا با پارچه بازی می‌کنید؟» با مظلومیت گفتم: «سیدی، ماکو کره (توپ نداریم)» همین‌طور که حرف می‌زدم، دیدم انگار دارد عصبانیتش فروکش می‌کند. گفت: «من بهتان توپ می‌دهم.» خوشحالی‌ام را که دید، اضافه کرد: «ولی برای چهل‌وپنج روز باید نگهش دارید. اگر فردا خراب بشود، تا چهل‌وچهار روز دیگر از توپ خبری نیست.»

کور از خدا چه می‌خواست؟ با خوشحالی قبول کردم. وقتی دیدم اخلاقش خوش است، سعی کردم برای تغذیه‌مان هم صحبت کنم. از وضع غذا گفتم و این‌که خورشتی که می‌دهند آب و رب است و ردپای گوشت. ژنرال می‌خندید ولی گفت که دستور سید الرئیس، یعنی صدام، بر این است که فقط یک غذای مختصر بخور و نمیر به اسرا بدهند.

ژنرال این را گفت و رفت. فردا توپ را آوردند. انگار طلا آورده باشند. توپ را گرفتم و چون مسئول ورزش بودم، چند روزی توپ را همین‌طور دست بچه‌ها سپردم که بازی کنند تا حال‌شان خوش شود. البته چند نفر دروازه‌بان جلوی سیم‌خاردارها گذاشته بودم که مبادا توپ به سیم‌خاردار بخورد و سوراخ شود. ولی بعد از مدتی بالاخره این اتفاق افتاد و توپ با برخورد به سیم‌خاردار سوراخ شد.

برنامه‌ریزی بلند بالا کرده بودم برای راه‌اندازی لیگ فوتبال در اسارت

عجیب است، انسان وقتی در محذورات و تنگناها قرار بگیرد، کارهایی را می‌کند که در آسایش و راحتی به فکرش هم نمی‌رسد.‌ وقتی این توپ خراب شد من یک برنامه‌ریزی بلند بالا کرده بودم برای راه‌اندازی لیگ فوتبال در اسارت. برنامه‌ام لیگ برتر داشت، دسته یک، دو، سه و چهار که این آخری مخصوص پیرمردها بود؛ ولی خراب شدن توپ کارها را هم خراب می‌کرد.‌

یک نفر آمد و گفت: «من توپ را درست می‌کنم.» گفتم: «چطوری؟ این توپ تویوپ داخلش دارد و به بیرونش چسبیده.» گفت: «شما فقط برای من یک سرنگ گیر بیاورید.»

یکی از بچه‌ها که خیلی هم آرام بود، خودش را به عصبیت و بی‌قراری زد و رفتیم درمانگاه، برایش درخواست آمپول آرام‌بخش کردیم. او این آمپول را زد و سرنگش را کش رفت و برای‌مان آورد و خودش هم رفت توی آسایشگاه دراز به دراز افتاد و خوابید!

آن یک نفر آمد و سرنگ را گرفت. آب‌نمک غلیظ را با سرنگ توی جداره توپ خالی کرد که رفت توی سوراخ گیر کرد و آن را بست. این پنچرگیری تا چند روز کافی بود تا وقتی که ماشین آیفایی که به داخل اردوگاه جنس می‌آورد بیاید و ما توپ را ببریم و درست کنیم.

چهل‌وپنج روز تمام شد. عراقی‌ها سر قول‌شان بودند و توپ دوم را دادند.‌ حالا یک توپ اضافه داشتیم. برنامه لیگ را شروع کردیم و تیم‌ها را مشخص کردیم. برنامه مسابقات را هم چیدیم و لیگ فوتبال راه افتاد.

تاثیر این کار روی روحیه بچه‌ها فوق‌العاده بود. رخوت و سستی و افسردگی خیلی کمتر شده بود و بچه‌ها به وجد آمده بودند. طرفداری تیم آسایشگاه‌شان را می‌کردند و کل‌کل‌های فوتبالی در جریان بود. بعد تیم‌های قوی‌تر راه انداختیم و بازی‌های جدی‌تر و تماشاگرها هم آمدند. ایرانی و عراقی.‌ ۸ تیم داشتیم که بعضی از بازیکنان‌شان در ایران در تیم‌های نظامی توپ زده بودند؛ «هما»، «برق شیراز»، «نیروی زمینی»، «سپاهان اصفهان»، «ملوان انزلی» و... اسم هم انتخاب کردیم؛ «کاسپین»، «تخت‌جمشید»، «ستاره سرخ» و «بنفیکا»! که اسامی تیم‌های روز اروپا بودند. آن موقع هنوز از «رئال» و «بارسا» خبری نبود.

مدتی با برنامه‌ بازی کردیم. برای دو تیم بالای جدول کاپ و تندیس قهرمانی درست کردیم.‌ یک سروان آقایی‌ نامی داشتیم که الان مدیر بنیاد تعاون ارتش است. او چنان هنرمندانه با مفتول‌های باریک فلزی تندیس درست کرد که همه‌مان کیف کردیم. برای تیم اول یک تندیس بزرگتر و برای تیم دوم کوچکتر. مثلا به شکل بازیکنی که دارد شوت می‌زند یا به شکل یک کاپ قهرمانی. با گچ و سیمان و رنگ‌هایی که از عراقی‌ها کش رفته بودیم،کاپ قهرمانی می‌ساخت و رنگ طلایی و نقره‌ای بهشان می‌زد و تیم قهرمان‌ لیگ کاپ را می‌برد و با ذوق توی آسایشگاهش می‌گذاشت.

تیم ملی تشکیل دادیم!

عراقی‌ها هم می‌آمدند و بازی‌ها را تماشا می‌کردند. تا این‌که فرمانده اردوگاه از «رائد»، یعنی سرگردی به «مقدم»، یعنی سرهنگ دومی ترفیع درجه گرفت و به یمن این ترفیع آمد و پیشنهاد بازی بین عراقی‌ها و ایرانی‌ها را داد.

گفت: «ما می‌خواهیم با شما یک مسابقه بگذاریم. منتخب عراق با تیم اول شما. ما بازیکن می‌آوریم و شما هم تیم‌تان را بیاورید.»

من دیدم که وقت خوبی‌ است که بعضی مسائل‌مان را مطرح و حل کنم. گفتم: «به یک شرط. اگر ما بردیم شما بیایید به تعداد بازیکن‌ها از بین اسرا، آن‌هایی را که از نظر جسمی و روحی وضع‌شان وخیم است، یا تبادل کنید و یا این‌که به اردوگاه‌های ثبت صلیب‌سرخ بفرستید.» اگر قبول می‌کرد هم آن اسرا وضع‌شان بهتر می‌شد و هم راهی بود برای این‌که اسامی‌مان را به خارج از اردوگاه و به صلیب سرخ برسانیم.

فرمانده، قبول نکرد. گفت: «این تصمیم با من نیست،باید از سیدالرئیس دستور برسد.»

دیدم این‌ که نشد. پرسیدم: «آیا می‌توانیم اسم ایران را بیاوریم و تماشاگر بیاوریم و با شعار ایران تشویق کنیم؟» توی اردوگاه‌های عراق، آن‌ها به دو چیز خیلی حساسیت داشتند: یکی ملیت و یکی مذهب. با کمال تعجب این یکی را قبول کرد.

من یک هفته مهلت گرفتم. بازی‌های ما باشگاهی بود و تیم ملی نداشتیم. در این یک هفته بازیکنای برتر لیگ را از بین هشت تیم انتخاب کردیم و تیم ملی‌مان را تشکیل دادیم.‌ بعد از تیم ملی، نوبت تماشاگرها بود. برای تماشاگرها لیدر انتخاب کردم و شعار نوشتم. توی ایران زیاد استادیوم رفته بودم و کلی شعار بلد بودم.

زمین بازی همان زمین خاکی اردوگاه بود. رفتیم زمین را اندازه گرفتیم و مشابه زمین فوتبال خط‌کشی کردیم. با پرچم کرنر و خط وسط و محوطه جریمه. دروازه‌ها را هم خودمان ساختیم. با تیرک‌های چوبی و توری از نخ‌های گونی که بچه‌های شمال بلد بودند و بافتند.‌

و اما لباس. همه‌ اسرا زیرپیراهنی آستین کوتاه سفید داشتند. یکی از اسرا به نام «دیلمی» که بعدا در ایران دکتر شد، با طلق‌های رادیولوژی و رنگ‌هایی که از عراقی‌ها کش رفتیم، روی این پیراهن‌ها نام ایران و شماره بازیکن‌ها را چاپ زد. یک تعداد از اسرای مسن‌تر که فکر فردا را می‌کردند و کتانی‌های‌شان را سالم نگه داشته بودند، برای بچه‌ها آوردند. این هم از کفش.

سرمربی که خودم بودم و دوتا داور هم تعیین کردیم. داور وسط که «مهدی فغانی» بود و داور کناری «رحیم رحیم». زمین کوچک بود و حرکات بازیکنان و توپ که از خط رد می‌شد، کاملا معلوم بود.

در اردوگاه تکریت تیم ملی فوتبال تشکیل دادیم/ برد ۶ بر ۲ ما بر عراق به شکنجه ختم شد

بردی که به شکنجه منتهی شد!

روز مسابقه رسید و فرمانده اردوگاه آمد با اخلاق خوش. برای شیرینی ترفیعش چهارصد نوشابه خنک و کیک هم آورد که بین همه تقسیم کردند، و تماشاگران فورا خوردند، ولی من نگذاشتم که بازیکنان بخورند. گفتم شاید چیزی قاتی‌اش کرده باشند و بدن‌های‌تان وا بدهد.

بازیکنان عراقی آمدند و گرمکن‌ها را کندند و رفتند توی زمین که گرم کنند. دل همه‌مان با دیدن‌شان فروریخت. نه نفر بازیکن عراقی قَدَر با هیکل‌های پر و سینه‌ ستبر و پاهای عضلانی. جلوی آن‌ها بازیکنان تیم ما چقدر لاغر و نحیف به نظر می‌آمدند! اگر توی آن زمین خاکی یکی‌شان با بچه‌های ما برخورد می‌کرد یا تکلی چیزی می‌رفت، حساب آن بیچاره با کرام‌الکاتبین بود!

با دلهره و نگرانی تیم را به داخل زمین فرستادم. بازیکنان ما حلقه وحدت را درست کردند و فریاد زدند «یا زهرا» و پخش شدند. داور سوت را زد و بازی شروع شد.

عراقی‌ها اولش را طوفانی شروع کردند. چنان سمت دروازه ما شوت می‌زدند که من و بازیکنان و تماشاگرها دسته‌جمعی قالب تهی می‌کردیم! کمی که گذشت، تماشاگرها تشویق را راه انداختند. گوینده اسم بازیکنان را می‌خواند و تماشاگرها هماهنگ دست می‌زدند و فریاد می‌کردند: «شیرههههههه»

حملات عراقی‌ها ادامه داشت. دروازه‌بان ما که افسری بود به نام «میرفرامرز حسینی»، حقیقتا گل کاشت. خیلی از توپ‌ها را گرفت و خیلی از شوت‌ها هم به تیرک خورد یا کرنر شد؛ ولی با این وجود دوتا گل خوردیم.

بعد از گل دوم، تعویض کردم و یک بازیکن را بیرون کشیدم و یکی دیگر را فرستادم. تعویضم، تعویض طلایی بود و ورق بازی برگشت. بازیکنان ما منسجم تر شدند و گل اول را زدند.‌ با زدن گل اول تماشاگرها اردوگاه را روی سرشان گذاشتند. چنان فریاد می‌زدند «ایراااااان...ایران» که اردوگاه بغلی ما که از بازی خبر نداشتند، این فریاد را شنیده بودند و تصور کرده بودند شورش شده. توی اردوگاه عراقی‌ها، اسم «ایران» را ببری، آن هم با فریاد؟! اگر عراقی‌ها نخ سبز و سفید و سرخ روی لباس اسیری دوخته می‌دیدند، آن لباس را آتش می‌زدند. حالا فریاد «ایران، ایران» کل اردوگاه را پر کرده بود.

با این تشویق‌ها گل تساوی را زدیم و کمی بعد گل سوم و چهارم. دیگر نمی‌شد تماشاگرها را جمع کرد: «ایران چه کارش کرده؟» و... بقیه‌اش را خودتان حدس بزنید!

نیمه اول تمام شد و یک ربع بین دو نیمه استراحت بود. بین دو نیمه، دو دسته از افسرها که یک دسته مسن و دیگری جوان بودند، آمدند سراغم. پیرمردهای‌مان محتاط بودند و خواهش کردند که بگذاریم بازی مساوی تمام شود. گفتند: «باباجان، فردا آب را قطع می‌کنند، نان را قطع می‌کنند، ضرب و شتم شروع می‌شود.» ولی جوان‌ترها مخالفت کردند: «آقا، بزن دمارشان را دربیار، آن وقت ما که از جلوشان رد می‌شویم، علامت پیروزی بهشان نشان می‌دهیم. خیلی حال می‌دهد!!» هر دو دسته حق داشتند. ولی خودم هم مانده بودم که چه باید کرد.

نیمه دوم بازی شروع شد. بازیکنان ما این بار با فریاد «یاحیدر» پخش شدند توی زمین. ولی عراقی‌ها روحیه‌شان را باخته بودند. تیم‌شان اصلا هماهنگ نبود و بد بازی می‌کردند. تا جایی که بازیکن‌شان یک تکل خشن زد. داور سوت زد و با کارت قرمز مستقیم اخراجش کرد و فرمانده اردوگاه بلند شد و رفت!

بچه‌های ما ضربه کاشته را زدند. توپ اریب آمد روی سر مهاجم‌مان جعفر رجبی، و او با سر ضربه چکشی‌ای زد و از زیر پای دروازه‌بان عراقی رو شد و به تور چسبید و گل پنجم به ثمر رسید.

وای که تماشاگرها چه کار کردند! پنج انگشت‌شان را بالا آوردند و شروع کردند به تکان دادن و گفتن «خمسه...خمسه»، خمسه یعنی پنج تا. ولی این بیشتر از اشاره به تعداد گل، متلکی بود به عراقی‌ها. عراقی‌ها موقع آمار مثل ما از یک تا ده نمی‌شمردند، تا پنج می‌شمردند. واحد، اثنین، ثلاثه، اربع، خمسه. پنج تا پنج تا اسرا را می‌شمردند و در گفتن خمسه یک لگد هم حواله اسیر پنجم می‌کردند. حالا تماشاگرها با این خمسه خمسه گفتن‌شان، عراقی‌ها را تمسخر بدی می‌کردند.

خلاصه درنهایت، یک گل دیگر هم زدیم و منتخب ایران ۶ بر ۲ منتخب عراق را برد. سوت پایان بازی که زده شد، عراقی‌ها فورا سوت آمار را زدند و همه را «یالا بالعجل» به داخل آسایشگاه‌ها فرستادند.

رفتیم توی آسایشگاه روی زمین نشستیم. مثل همیشه، دست‌ها روی سر و سر روی زانوها خم. و عراقی‌ها آمدند. برخلاف همیشه که یک نفر شمارش می‌کرد، دو نفر، یکی از جلو و دیگری از پشت، به شکم و کمر تک‌تک بچه‌ها لگد محکمی زدند و با فریاد شمارش کردند. بعد رفتند توی زمین بازی و آن‌چه را درست کرده بودیم، از دروازه‌ها و پرچم‌ها و... با تبر و داس تکه‌تکه کردند. به در آسایشگاه کوبیدند و فریاد زدند: «تا یک ماه فوتبال تعطیل!» بعد هم که فریاد: «یاسین... سِجِن»

بلند شدم و رو به کانکس شکنجه رفتم، برای سه روز زندانی شدن و کتک خوردن. ولی این بار کتک‌ها چه طعم دلچسبی داشت...

۲۵۹

کد خبر 2103499

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین