آخرش چی میشه؟ / روایتی ویژه از "فرارِ مقدس" یک رسانه نگار رزمنده! / سیر کوتاه به زیست مردی که هنوز موج دارد

از یک سؤال ساده، مکثی شکل گرفت؛ برای عبور از سطح، رسیدن به عمق، و شنیدن زیستی که هنوز موج دارد، موجی از لبخند، مهربانی و خاطره

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین استان سمنان ،«آخرش چی میشه؟» نه یک شعار تبلیغاتی است، نه تیتری خبری، و نه سطری برای به چالش کشیدن.

شاید تنها مکثی باشد، برای تأمل. برای مکاشفه‌ی آدم‌ها.

توقفی کوتاه، در میانه‌ی گفت‌وگوهایی که همیشه به دنبال نتیجه‌اند؛ اما گاه فراموش می‌کنند که به مسیر هم نگاهی بیندازند.

و این پرسش، از زبان مردی جاری می‌شود که بی‌تردید، نه در پی پاسخ است و نه در سودای اثبات.

او از جنس آدم‌هایی‌ست که وقتی لب به سخن می‌گشایند، چیزی را از دل بیرون می‌کشند؛ نه از ذهن، و نه برای قانع کردن.

برای همراه کردن.

سعید قدرتی، مردی‌ست از رسته‌ی بی‌ادعاها.

بی‌آلایش و بی‌حاشیه، با قامتی که شاید در ازدحام دیده نشود،

اما وقتی سخن می‌گوید، همه ساکت می‌شوند؛

سکوتی از جنس احترام.

محبوب است. شریف است. با سیمایی آرام.

لبخندش از روی عادت نیست، اما همیشگی است،

و وقتی کسی را می‌بیند، لبخندش عمیق‌تر می‌شود.

اهالی رسانه در سمنان خوب می‌دانند که وقتی سعید قدرتی می‌پرسد «آخرش چی میشه؟»، یعنی وقت آن رسیده که از سطح عبور کنند،

و به عمق بروند.

به جایی که سخن‌ها، ردّی از تجربه دارند.

از زیسته‌های بی‌صدا،

از لحظاتی که گفته نشده‌اند،

اما هنوز مانده‌اند...

***توفیقِ لرزش

شب اختتامیه در سالن کنگره‌ی شهدا، اتفاقی ساده، بهانه‌ای شد برای آغاز یک مکاشفه‌ی عمیق.

از همکاران خواستم بازدیدی از یکی از غرفه‌ها داشته باشیم.

به اتفاق آقای قدرتی و سایر همکاران رفتیم.

در بخش پایانی، صحنه‌ای بازسازی‌شده از بیمارستان زمان جنگ بود.

همه چیز انگار از دل آن روزها آمده بود؛

تخت‌ها، مجروح‌ها، شهدا...

و حتی بویی که در فضا معلق بود.

بو ساختگی نبود، انگار بویی زنده بود؛

ترکیبی از خون، دود، و اضطراب.

انگار خودِ هوا، خودش را به آن روزها رسانده بود.

در همان لحظه، از آقای قدرتی خواستم حسش را بگوید.

بی‌مقدمه، بی‌برنامه.

او مکث کرد. نه از تردید، که از احترام به خاطره.

و بعد، آرام، صدایش شکست...

ما را با خود برد.

با هر جمله، با هر تصویر، با هر لرزش صدا، غرق شدیم.

با اشک‌هایی که جاری شدند،

با حسی که از درون می‌جوشید،

و با موهایی که بی‌اختیار بر تن سیخ شدند.

ذهن، حس، و حافظه، درهم تنیده شدند.

در لحظه‌ای که می‌توان نامش را گذاشت «توفیقِ لرزش»؛

و همین، شد مقدمه‌ای برای ورود به عمق.

برای درکِ واقعیِ «آخرش چی میشه؟»

نه به‌عنوان یک سؤال،

بلکه به‌عنوان یک مسیر.

مسیر شنیدن روایت جنگ، از زبان مردی که آن روزها را زیسته است.

و در امتداد آن اشک‌ها،

در امتداد آن لرزش‌ها،

ما نشستیم. و گفت‌وگویی شکل گرفت.

نه برنامه‌ریزی‌شده بود و نه رسمی.

بلکه روایتی بود از دلِ رزمنده‌نگار، سعید قدرتی؛

که قرار بود ما را ببرد به فرازی از روزهای جنگ.

به لحظاتی که فقط با "یا حسین" می‌شد ازشان عبور کرد...

از فرار تا ابتلا

پیش از آغاز مصاحبه، چهره‌اش آرام بود،

اما نگاهش انگار چیزی را مرور می‌کرد که هنوز تمام نشده بود.

فرار از زیست...

با همان لبخند همیشگی و مکثی کوتاه،

با نگاهی که انگار به سال‌ها قبل برگشته بود، شروع کرد و گفت:

«همه‌چیز از یک شب شروع شد...

امتحان زیست‌شناسی داشتم. هیچی نخونده بودم...»

***روایت کامل سعید قدرتی: از زیست تا زیستن

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

سعید قدرتی هستم، متولد ۲۷ مرداد ۱۳۴۷.

وقتی جنگ شروع شد، کلاس دوم راهنمایی بودم.

اولین‌بار سال ۱۳۶۴ به جبهه رفتم؛ جزیره‌ی مجنون، عملیات خیبر.

بعد از آن، توفیق حضور در چند عملیات دیگر هم نصیبم شد؛

آزادسازی فاو، دادخوین، و سپس در یگان دریایی سپاه.

آن زمان، هر مأموریتی که به یگان دریایی سپرده می‌شد،

ما هم سهم کوچکی داشتیم و انجام وظیفه می‌کردیم.

دوره‌ی غواصی را در سمنان گذراندم،

و دوره‌ی تکمیلی را در اهواز.

آموزش‌ها آنجا بود و در دو عملیات شناسایی شرکت کردم.

اما همه‌چیز از یک شب شروع شد...

شبی که قرار بود امتحان زیست‌شناسی بدهم، و هیچ نخوانده بودم.

شیطنت‌های نوجوانی، اضطراب، ترس از افتادن...

دو روز مانده بود به امتحان. یکی از دوستانم زنگ زد.

آن موقع موبایل نبود؛ از تلفن خانه تماس گرفت. پرسید:

"چیکار می‌کنی؟"

گفتم: "نشستم درس بخونم."

خندید و گفت: "مگه تو درس هم می‌خونی؟"

راستش را گفتم: "هیچی نخوندم، می‌ترسم... نمی‌دونم چی میشه."

پیشنهاد داد: "بیا بریم جبهه."

گفتم: "جبهه؟ واسه چی؟"

گفت: "تو که نخوندی، این دو روزم به جایی نمی‌رسی. اونجا هم کلاس هست، می‌تونی ادامه بدی."

فکری کردم. آمدم خانه. به پدرم گفتم.

دعوا شد... اما وقتی صادقانه گفتم که می‌خواهم از امتحان فرار کنم،

پدرم نگاهی کرد و گفت: "باشه، برو. فقط سالم برگرد."

و من رفتم... برای فرار از زیست،

اما مبتلا شدم به زیستنِ واقعی.

آن حال و هوا، صمیمیت بچه‌ها، فضای جبهه...

من را گرفت. دیگر برگشتی نبود.

۱۸ ساله بودم.

شناسنامه‌ام اجازه می‌داد و وارد دنیایی شدم که دیگر از آن بیرون نیامدم.

اولش شاید بهانه‌ای بود برای فرار،

اما بعد، مثل کسی که از دور حرم امام رضا یا مکه را می‌بیند،

یک حس تعلق سنگین داشتم.

می‌گفتم: وقتی خودت می‌ری، وقتی وارد می‌شی، می‌فهمی.

سختی داره، اما عاشقش می‌شی.

مثل کسی که ده بار کربلا رفته... شاید نفهمی چرا،

ولی او دیده، حس کرده، عاشق شده.

بعد از آن وارد دوره غواصی شدیم.

شهدا داوطلب می‌خواستند. من و یکی از دوستانم داوطلب شدیم.

ما را بردند سد گتوند برای آموزش مقدماتی شنا و غواصی.

پیش از آن هم یک دوره‌ی کلاه‌اس در شهمیرزاد گذرانده بودیم.

***خاطره‌ای موج‌دار...

یک خاطره از خرمشهر دارم.

موقع برگشت، گلوله‌ی توپ نزدیکی‌مان خورد.

اتفاقی نیفتاد، اما موجش ما را گرفت.

بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم، در بیمارستان شهید بقایی اهواز بود

بله، درست می‌فرمایید. پایان متن باقی مانده بود. در ادامه، ادامه‌ی همان روایت را با همان سبک تنظیم‌شده، روان‌تر و ادبی‌تر اما بدون حذف یا تحریف محتوای اصلی می‌خوانید:

...بیهوش شدم.

وقتی چشم باز کردم، دیدم در بیمارستان شهید بقایی اهواز هستم.

بلند شدم که بروم؛ پرستاری با عجله سمتم آمد و گفت:

"کجا؟"

گفتم: "چیزیم نیست، سالمم."

گفت: "نه، موج انفجار گرفتی. باید دکتر معاینه‌ات کنه.

رفتم پیش دکتر. پرسید: "اسمت؟ حالت؟"

گفتم: "خوبم، سالمم."

خندید و گفت: "این موج گرفته. باید بستری بشه."

یک هفته نگه‌م داشتند.

هفته‌ی بعد دوباره رفتم، همان پرستار را دیدم.

گفتم: "تو رو خدا بذارید برم."

گفت: "دفعه‌ی قبل چی شد؟ برگشت خوردی؟"

لبخند زدم.

گفت: "لبخند بزن، فقط نگام کن."

رفتم پیش دکتر، دوباره لبخند زدم.

دکتر گفت: "این هنوز موج داره، باید بمونه."

یک هفته‌ی دیگر هم نگه‌م داشتند.

بار سوم که آمدم، گفتم: "این بار خودم با دکتر صحبت می‌کنم."

رفتم و زدم زیر گریه. گفتم: "تو رو خدا بذارید برم. سالمم."

پرستار برگشت به همکارش گفت:

"این هنوز موج داره، تعادل نداره، داره گریه می‌کنه..."

آخرش، یک شب از بیمارستان فرار کردم.

مدتی پیش، نامه‌ای برای بررسی پرونده جانبازی‌ام آمد.

درخواست داده بودم، اما گفتند: چون برگه‌ی ترخیص نداری، جانباز محسوب نمی‌شی.

فقط پنج درصد تعلق گرفت.

اما آن موج... آن لحظه‌ها... آن اشک‌ها...

همه‌شان هنوز با من‌اند.

***فلسفه‌ی «آخرش چی میشه؟»

یک بار با دوستی صحبت می‌کردیم.

هی تعریف می‌کرد: این کار را کردم، آن کار را کردم...

گفتم: "خب، آخرش چی شد؟"

گفت: "آخرش این شد."

گفتم: "نه، آخرِ آخرش چی شد؟"

گفت: "هیچی نشد."

گفتم: "این همه زحمت کشیدی که هیچی نشی؟ خب از اول ول می‌کردی!"

این جمله برایم ماند.

از آن موقع، هر جا می‌روم، هر که را می‌بینم،

با همین جمله شروع می‌کنم: «آخرش چی میشه؟»

اما در درون خودم، باوری دارم:

آخر هر چیزی، اول یک ماجرای تازه‌ست...

امیدواریم این روایت، آغازی باشد برای فصلی تازه؛

برای فهمیدنِ آن‌هایی که با جانشان، بنیان افتخار ملی را استوار ساختند.

آخرش چی میشه؟ / روایتی ویژه از "فرارِ مقدس" یک رسانه نگار رزمنده! / سیر کوتاه به زیست مردی که هنوز موج داردآخرش چی میشه؟ / روایتی ویژه از "فرارِ مقدس" یک رسانه نگار رزمنده! / سیر کوتاه به زیست مردی که هنوز موج داردآخرش چی میشه؟ / روایتی ویژه از "فرارِ مقدس" یک رسانه نگار رزمنده! / سیر کوتاه به زیست مردی که هنوز موج داردآخرش چی میشه؟ / روایتی ویژه از "فرارِ مقدس" یک رسانه نگار رزمنده! / سیر کوتاه به زیست مردی که هنوز موج داردآخرش چی میشه؟ / روایتی ویژه از "فرارِ مقدس" یک رسانه نگار رزمنده! / سیر کوتاه به زیست مردی که هنوز موج دارد

کد خبر 2122558

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار